میری برآی امر به معروف؟!
بعد خودتم همون کآرو انجآم میدی🖐؟!
تاسف...
#تـباھیـات #مدیر
@Childrenofhajqasim1399
شهید محسن حججے :
همہ مےگویند: خوش بحآل
فلانے #شهید شد اما هیچ
کس حواسش نیست ڪہ
فلانے برایِ #شهید شدن شهید
بودن را یاد گرفت...✋🏻
#شهادٺ #شهید_محسن_حججی #مدیر
@Childrenofhajqasim1399
شهید سردار حاج قاسم سلیمانی:
آن نامی که هرگز گُم نخواهد شد و آن مزاری که تبدیل به زیارتگاههای حقیقی خواهد شد، قبور شهدا است
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿''
@Childrenofhajqasim1399🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥استقبال از پدر بعد از ۱۳۴ روز ماموریت دریانوردی
فقط اون آخیش آخری که پدرش گفت😍
✍️ جاویدوفسکی
🏴@Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاعر در خواب دید آقایی به او گفت: چرا برای فرزندت شعر میسرایی اما برای فرزند من نه؟
🙏شاعر گفت خودم را کوچکتر از آن میبینم که برای فرزندتان شعر بگویم. اما چه بگویم؟!
آقا گفت بگو:
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
شاعرازخواب بیدار شدو بادستی لرزان نوشت:
باز اين چهشورش استکه درخلق عالم است
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این.....😭
و اینگونه مشهورترین شعر عاشورا سروده شد
آقا حضرتعلی(ع)💚بود و شاعر محتشم
#گریه_بر_حسین_شادت_میکند
#قرآن_و_اهلبیت_جدا_نشدنیاند
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
یازهرا: #رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_چهارده آن روز آقای حسینی هم قول دادکه از طریق سپاه و بسیج دن
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_پانزده
شب دوم از راه رسید و خانواده ی من همچنان در سکوت و انتظارو ترس،دست وپا میزدند.تازه می فهمیدم که درد گم کردن عزیز چقدرسخت است.گمشده ی من معلوم نبود که کجاست.نمی دانستم بنشینم یا بخوابم .به هر طرف که نگاه میکردم،سایه ی زینب را می دیدم.همیشه جانماز و چادرنمازش در اتاق خواب رو به قبله پهن بود؛در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه بود.هیچ کس در آن اتاق نمی خوابیدو از آنجا استفاده نمی کرد. آنجابهترین مکان برای نمازهای طولانی رینب بود.روی سجاده زینب افتادم. از همان خدایی که زینب عاشقش بود،با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد.
مادرم که حال مرا می دید،پشت سرم همه جا می آمدو میگفت:"کبری منو سوزاندی.کبرا،آرام بگیر"
آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد.از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم .همه ی زندگی ام از بچگی تا ازدواج تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می گذشت.آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی ام رازی وجود داشته ؛رازی نگفتنی.انگار همه چیز به هم مربوط می شد.زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بودو پیش رفته بودکه بایدآخرش به اینجا می رسید.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀لطفا دوستانتون را دعوت کنید🌀
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_پانزده شب دوم از راه رسید و خانواده ی من همچنان در سکوت و انتظارو تر
یازهرا:
#رمان_راز_درخت_کاج...
#قسمت_شانزده
#پایان_فصل_دوم
آن شب حوصله ی حرف زدن با هیچ کس را نداشتم.دلم میخواست تنهای تنهاباشم؛ خودم و خدا. باید دوباره زندگی ام را مرور میکردم تا آن راز را پیدا کنم،رازی که می دانستم وجود دارد،اما جرات بیانش را نداشتم .باید از خودم شروع می کردم.من کی هستم؟از کجاآمده ام؟پدر و مادرم چه کسانی بودند؟زندگی ام چطور شروع شد وچطور گذشت؟زینب که نیمه ی گمشده ی وجودم بود،چطور به اینجارسید؟اگر به همه ی اینها جواب میدادم،شایدمی توانستم بفهمم که دخترم کجاست و شایدقدرت پیدا می کردم که آن ترس را از خودم دور کنم و خودم را برای شرایطی بدترو سخت تر در زندگی آماده کنم.
ای خدای بزرگ،ای خدای محبوب زینب که همیشه عاشقانه تو را صدا می زد و هیچ چیز را مثل تو دوست نداشت،من مادر زینب هستم. مرا کمک کن تا نترسم،تا بایستم، تا تحمل کنم.
باید از گذشته ی خیلی خیلی دور شروع کنم؛ از روزی که به دنیا آمدم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀لطفامارا به دوستانتون معرفی کنید🌀