آمال|amal
یازهرا: #رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_چهارده آن روز آقای حسینی هم قول دادکه از طریق سپاه و بسیج دن
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_پانزده
شب دوم از راه رسید و خانواده ی من همچنان در سکوت و انتظارو ترس،دست وپا میزدند.تازه می فهمیدم که درد گم کردن عزیز چقدرسخت است.گمشده ی من معلوم نبود که کجاست.نمی دانستم بنشینم یا بخوابم .به هر طرف که نگاه میکردم،سایه ی زینب را می دیدم.همیشه جانماز و چادرنمازش در اتاق خواب رو به قبله پهن بود؛در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه بود.هیچ کس در آن اتاق نمی خوابیدو از آنجا استفاده نمی کرد. آنجابهترین مکان برای نمازهای طولانی رینب بود.روی سجاده زینب افتادم. از همان خدایی که زینب عاشقش بود،با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد.
مادرم که حال مرا می دید،پشت سرم همه جا می آمدو میگفت:"کبری منو سوزاندی.کبرا،آرام بگیر"
آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد.از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم .همه ی زندگی ام از بچگی تا ازدواج تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می گذشت.آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی ام رازی وجود داشته ؛رازی نگفتنی.انگار همه چیز به هم مربوط می شد.زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بودو پیش رفته بودکه بایدآخرش به اینجا می رسید.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀لطفا دوستانتون را دعوت کنید🌀