همہآراموقࢪارایندل
زیارتدراربعیناست🚶🏾♂💔''
فَکَیْفَأَصْبِـࢪُعَلَۍٰفِࢪَاقِڪَ..!؟
#اربعین #کربلا #دلتنگی
@Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با شروع شدن #هفته_دفاع_مقدس این چند دقیقه فیلم رو به یاد حال و هوای آن روزها ببینید...
عاشقان واقعی
#دفاع_مقدس #مدیر
@Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلا تو قبول کردی...😭💔💔
@gando8
#عطر_نماز❣
نمازت را تند نخوان!!!
نمازمان را تند میخوانیم تا از کار دنیا عقب نیفتیم،دنیایی که #فانی است،
غافل از اینکه #آخرت أبدی خود را فدای این دنیا میکنیم!
#آیت_الله_حق_شناس
#نماز_اول_وقت📿
#التماس_دعای_فرج🤲
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا لف؟😑 دلیلش و تو ناشناس بگید😢
هدایت شده از • انتصار •
°•🌱
مختار: تو چرااز قافله عشق جاماندی؟
ڪيان: راه گم ڪردم ابو اسحاق
مختار: راه بلدی چون تو ڪه راه را گم ڪند؛
نا بلدان را چه گناه؟
ڪيان: راه را بستھ بودند از بيراه رفتم
هر چه تاختم مقصد را نيافتم!
وقتے به نينوا رسيدم خورشيد بر نيزه بود
مختار: شرط عشق جنون است
ما ڪھ مانديم،مجنون نبوديم...💔
#اربعین
📲📚
آغاز سال تحصیلی جدید
بدون روحانی و سند 2030
مبارکتون باشه:)))
🇮🇷|•°@Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_بیست_سوم بچه هایم همه سر به راه و درس خوان بودند،اما زینب علاوه بر در
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_بیست_چهارم
زینب خیلی از روزهای گرم تابستان پیش مادرم می رفت و خانه ی مادرم می ماند.مادرم همیشه مشکل گشانذرمی کرد.یک کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدالله خارکن بود؛مرد فقیری که از راه خارکنی زندگی می کرد.عبدالله خواب می بیندکه اگرچهل روز در خانه اش را آب وجارو کندو مشکل گشانذرکند،وضع زندگیش تغییرمیکند،عبدالله بعداز چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا می کندو از آن به بعد،ثروتمندمی شود.مادرم کتاب را دست دخترها می داد و موقع پاک کردن مشکل گشاهمه کتاب را می خواندند.مادرم داستان حضرت خضرنبی(ع) وامام علی(ع) را هم می کرد و دخترها،مخصوصازینب،باعلاقه گوش می کردندو آخرسرهم پوست آجیل مشکل گشا را توی رودخانه می ریختند.وقتی بچه هابه سن نماز خواندن می رسیدند،مادرم آنهارا به خانه اش میبردونماز یادشان میداد.وقتی بچه ها نماز خواندن را یاد می گرفتندمادرم به آنهاجایزه می داد.زینب سوالهای زیادی از مادرم می پرسید.ا خیلی کتاب می خواندو خیلی هم سوال می کرد.درسش خیلی خوب بود،ولی در کنارفهم و آگاهی اش،دل بزرگی داشت.وقتی خواهرش شهلامریض می شد،خیلی بی قراری می کرد.برخلاف زینب که صبور بود،شهلا تحمل درد ومریضی را نداشت.زینب به او گفت"چرا بی قراری می کنی؟از خدا شفا بخواه حتماخوب می شوی."شهلا می فهمیدکه زینب الکی نمی گویدو حرفش را از ته دلش می زند.
زینب کلاس چارم دبستان باحجاب شد.مادرم سه تا روسری زبرایش گرفت و زینب روسری سر می کرد وبه مدرسه می رفت.بچه ها مسخره اش می کردندو امّل صدایش می کردند.بعضی روزها ناراحت به خانه می آمد.معلوم بود که گریه کرده است.می گفت"مامان ،همه ی بچه ها به من امّل می گویند."
یک روز به زینب گفتم"تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟"
زینب گفت"معلوم است،برای خدا" گفتم "پس بگذار بچه ها هرچی دلشان می خواهدبگویند."
همان سالی که با حجاب شد،روزه هایش را شروع کرد.خیلی لاغر و نحیف بود.استخوانهای بدنش از شدت لاغری بیرون زده بود.گاهی که با شهلا حرفشان می شد،با پاهایش که خیلی لاغربود،به شهلا می زد.شهلا حسابی دردش می گرفت.برای اینکه کسی در خانه به حجاب و روزه گرفتنش ایرادنگیرد،از ده روز قبل از ماه رمضان به خانه ی مادر بزرگش رفت.من با اینکه می دانستم از نظرجثّه و بنیه خیلی ضعیف است،جلویش را نمی گرفتم.مادرم آن زمان هنوز کولر نداشت و شبها روی پشت بام کاهگلی می خوابیدند.مادرم هرسال ده یا پانزده روز جلوتر از ماه رمضان به پیشواز می رفت.شب اولی که زینب به آنجارفت،به مادرم سفارش کردکه برای سحری بیدارش ککدا زینب هم به پیشواز ماه رمضان برود.مادرم دلش نیامدکه زینب را صدا کند.نصفه شب آرام و بی صدا از روی پشت بام پایین رفت وبه خیال خودش فکر می کردکه زینب خواب است.زینب از لبه ی پشت بام خودش را آویزان کردو مادرم را صدا زدو گفت" مادر بزرگ چرا سحری صدایم نکردی؟فکر می کنی سحری نخورم،روزه نمی گیرم؟مادربزرگ،به خدا بی سحری روزه می گیرم.اشکالی ندارد؛بی سحری روزه می گیرم"
مادرم که از خودش خجالت کشیده بود،برگشت به پشت بام و زینب را بوسیدو التماسش کردکه با اوبه پایین برودو سحربی بخورد.مادرم به زینب گفت"به خدا هرشب صدایت می کنم،ولی جان مادربزرگ بی سحری روزه نگیر."آن سال زینب همه ی ماه رمضان را روضه گرفت. ده روز هم پیشواز رفت.
من در آن سال به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم.مدتی بودکه مرتب مریض می شدم،زینب خیلی غصّه می خورد.آرزوی زینب این بودکه برای من تخت بخردو پرستاربگیرد.می گفت"بزرگ که بشوم،نمی گذارم تو زحمت بکشی.یک نفر را می آورمرتا کارهایت را انجام دهد."
مهرداد مدتی با رادیو نفت آبادان کار می کردو مرتب توی خانه نمایش تمرین می کرد.در یکی از نمایش ها"پهلوان اکبر"ی هست که می میرد.زینب نقش مادر پهلوان را بازی می کرد.در نمایش "سربداران"هم زینب نقش "مورّخ"را با مهردادبازی میکرد آنهادر خانه لباس نمایش تنشان می کردندو با هم تمرین می کردند.من هم می نشستم و نمایش آنهارا نگاه می کردم.زینب ومهرداد به شعرهم علاقه داشتند.مهرداد شعر می گفت و زینب با لذّت به شعرهای مهرداد گوش می داد.مهران و مهردادهمیشه هواسشان به خواهرهایشان بود،مهران از زنهای لااوبالی و سبک بدش می آمدو همیشه به دخترهابرای رفتارشان تذکر می داد.اگر دخترهابا دامن یا پیراهن یرون می رفتند،حتما جورابهای ضخیم پایشان می کردندوگرنه مهران آنها را بیرون نمی برد.زینب به خواهر و برادرهایش واقعا علاقه داشت.گاهی با آن دستهای لاغر وکوچکش،لباسهای مهران را می شست،جورابهای مهرداد را می شست.دلش می خواست به یک شکلی محبت خودش را به همه نشان بدهد.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀