#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_بیست_و_هفتم
ميگشتم... غرق در خون... تکه تکه و پاره پاره... بعضي ها بي دست... بي پا، بي سر،
بعضي ها با بدن هاي سوراخ و پهلوهاي دريده، هر تيکه از بدن يکي شون يه طرف
افتاده بود. تعبير خوابم رو به چشم مي ديدم...
بالاخره پيداش کردم! به سينه افتاده بود روي خاک... چرخوندمش... هنوز زنده بود. به
زحمت و بي رمق، پلک هاش حرکت ميکرد... سينه اش سوراخ سوراخ و غرق خون...
از بيني و دهنش، خون مي جوشيد... با هر نفسش حباب خون مي ترکيد و سينه اش
مي پريد... چشمش که بهم افتاد، لبخند مليحي صورتش رو پر کرد... با اون شرايط...
هنوز مي خنديد! زمان براي من متوقف شده بود...
سرش رو چرخوند... چشم هاش پر از اشک شد... محو تصويري که من نمي ديدم...
لبخند عميق و آرامي، پهناي صورتش رو پر کرد... آرامشي که هرگز، توي اون چهره آرام
نديده بودم. پرش هاي سينه اش آرام تر مي شد. آرام آرام... آرامتر از کودکي که در
آغوش پر مهر مادرش... خوابيده بود...
پ.ن: براي شادي ارواح مطهر شهدا... علي الخصوص شهداي گمنام و شادي ارواح
مادرها و پدرهاي دريا دلي که در انتظار بازگشت پاره هاي وجودشان... سوختند و
چشم از دنيا بستند... صلوات... ان شاءالله به حرمت صلوات... ادامه دهنده راه شهدا
باشيم... نه سربار .....
وجودم آتش گرفته بود! مي سوختم و ضجه مي زدم... محکم علي رو توي بغل گرفته
بودم... صداي ناله هاي من بين سوت خمپاره ها گم مي شد...
از جا بلند شدم... بين جنازه شهدا، علي رو روي زمين مي کشيدم... بدنم قدرت و توان
نداشت... هر قدم که علي رو مي کشيدم... محکم روي زمين مي افتادم... تمام دست و
پام زخم شده بود... دوباره بلند مي شدم و سمت ماشين مي کشيدمش... آخرين بارکه افتادم... چشمم به يه مجروح افتاد... علي رو که توي آمبولانس گذاشتم، برگشتم
سراغش... بين اون همه جنازه شهيد، هنوز يه عده باقي مونده بودن... هيچ کدوم قادر
به حرکت نبودن... تا حرکت شون مي دادم... ناله درد فضا رو پر مي کرد. ديگه جا
نبود... مجروح ها رو روي همديگه مي گذاشتم... با اين اميد... که با اون وضع فقط تا
بيمارستان زنده بمونن و زير هم، خفه نشن... نفس کشيدن با جراحت و خونريزي،
اون هم وقتي يکي ديگه هم روي تو افتاده باشه! آمبولانس ديگه جا نداشت... چند
لحظه کوتاه... ايستادم و محو علي شدم... کشيدمش بيرون... پيشونيش رو بوسيدم...
برمي گردم علي جان... برمي گردم دنبالت...و آخرين مجروح رو گذاشتم توي آمبولانس. آتيش
برگشت سنگين تر بود... فقط
معجزه مستقيم خدا... ما رو تا بيمارستان سالم رسوند... از ماشين پريدم پايين و
دويدم توي بيمارستان تا کمک! بيمارستان خالي شده بود؛ فقط چند تا مجروح... با
همون برادر س*پ*ا*ه*ي اونجا بودن... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پريد...
باورش نمي شد من رو زنده مي ديد... مات و مبهوت بودم...
بقيه کجان؟ آمبوالنس پر از مجروحه... بايد خالي شون کنيم دوباره برگردم خط...به زحمت بغض اش
رو کنترل کرد...
ديگه خطي نيست خواهرم... خط سقوط کرد... الان اونجا دست دشمنه... يهوحالتش جدي شد! شما هم
هر چه سريع تر سوار آمبولانس شو برو عقب... فاصله
شون تا اينجا زياد نيست... بيمارستان رو تخليه کردن، اينجا هم تا چند دقيقه ديگه
سقوط مي کنه...
يهو به خودم اومدم...
نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_بیست_و_هشتم
علي... علي هنوز اونجاست...و دويدم سمت ماشين... دويد سمتم و درحالي که فرياد مي زد، روپوشم
رو چنگ زد...
مي فهمي داري چه کار مي کني؟ بهت ميگم خط سقوط کرده...هنوز تو شوک بودم. رفت سمت
آمبولانس و در عقب رو باز کرد. جا خورد... سرش رو
انداخت پايين و مکث کوتاهي کرد...
خواهرم سوار شو و سريع تر برو عقب... اگر هنوز اينجا سقوط نکرده بود... بگو هنوزتوي
بيمارستان مجروح مونده... بيان دنبالمون... من اينجا، پيششون مي مونم...
سوت خمپاره ها به بيمارستان نزديک تر مي شد... سرچرخوند و نگاهي به اطراف
کرد...
بسم الله خواهرم! معطل نشو... برو تا دير نشده...سريع سوار آمبولانس شدم. هنوز حال خودم رو نمي
فهميدم...
مجروح ها رو که پياده کنم سريع برمي گردم دنبالتون...اومد سمتم و در رو نگهداشت...
شما نه... اگر همه مون هم اينجا کشته بشيم... ارزش گير افتادن و اسارت ناموس مسلمان، دست اون
بعثي هاي از خدا بي خبر رو نداره، جون ميديم... ناموس مون رو
نه...
يا علي گفت و در رو بست...
با رسيدن من به عقب... خبر سقوط بيمارستان هم رسيد...
پ.ن: شهيد سيد علي حسيني در سن 62 سالگي به درجه رفيع شهادت نائل آمد...
پيکر مطهر اين شهيد... هرگز بازنگشت...
جهت شادي ارواح طيبه شهدا صلوات...
نه دلي براي برگشتن داشتم... نه قدرتي، همون جا توي منطقه موندم... ده روز نشده
نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_بیست_و_هشتم
اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود … بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده… بیان دنبال مون … من اینجا، پیششون می مونم …
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد … سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد …
- بسم الله خواهرم … معطل نشو … برو تا دیر نشده …
سریع سوار آمبولانس شدم … هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم …
- مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون …
اومد سمتم و در رو نگهداشت …
- شما نه … اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم … ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان … دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره … جون میدیم … ناموس مون رو نه …
یا علی گفت و … در رو بست …
با رسیدن من به عقب … خبر سقوط بیمارستان هم رسید …نه دلی برای برگشتن داشتم … نه قدرتی … همون جا توی منطقه موندم … ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن …
- سریع برگردید … موقعیت خاصی پیش اومده …رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران … دل توی دلم نبود … نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه… با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن … انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود …سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود … دست های اسماعیل می لرزید … لب ها و چشم های نغمه … هر چیصبر کردم، احدی چیزی نمی گفت …
- به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
- نه زن داداش … صداش لرزید … امانته …با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت… بغضم رو به زحمت کنترل کردم …
- چی شده؟ … این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ …صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن … زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد … چشم هاش پر از التماس بود … فهمیدم هر خبری شده … اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره … دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد …- حال زینب اصلا خوب نیست … بغض نغمه شکست … خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد … به خدا نمی خواستیم بهش بگیم … گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم … باور کن نمی دونیم چطوری فهمید …جملات آخرش توی سرم می پیچید … نفسم آتیش گرفته بود … و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد … چشم دوختم به اسماعیل … گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد…
- یعنی چقدر حالش بده؟ …بغض اسماعیل هم شکست …
- تبش از 40 پایین تر نمیاد … سه روزه بیمارستانه … صداش بریده بریده شد … ازش قطع امید کردن … گفتن با این وضع…دنیا روی سرم خراب شد … اول علی … حالا هم زینبم …هزار بار مردم و زنده شدم … چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم …از در اتاق که رفتم تو … مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند … مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد … چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد … بی امان، گریه می کردن …مثل مرده ها شده بودم … بی توجه بهشون رفتم سمت زینب … صورتش گر گرفته بود … چشم هاش کاسه خون بود … از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد … حتی زبانش درست کار نمی کرد … اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت … دست کشیدم روی سرش …
- زینبم … دخترم …😭
هیچ واکنشی نداشت …
- تو رو قرآن نگام کن … ببین مامان اومده پیشت … زینب مامان … تو رو قرآن …دکترش، من رو کشید کنار … توی وجودم قیامت بود … با زبان بی زبانی بهم فهموند … کار زینبم به امروز و فرداست …دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود … من با همون لباس منطقه … بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم … پرستار زینبم شدم … اون تشنج می کرد … من باهاش جون می دادم …دیگه طاقت نداشتم😭 … زنگ زدم به نغمه بیاد جای من … اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون …
نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_بیست_و_نهم
برگشتم بیمارستان … وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود … چشم های سرخ و صورت های پف کرده…مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد … شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن … با هر قدم، ضربانم کندتر می شد …
- بردی علی جان؟ … دخترت رو بردی؟ …هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم … التهاب همه بیشتر می شد … حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد … می رفت و برمی گشت … مثل گهواره بچگی های زینب …به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید … مثل مادری رو به موت … ثانیه ها برای من متوقف شد … رفتم توی اتاق …زینب نشسته بود … داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد … تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم … بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم … هنوز باورم نمی شد … فقط محکم بغلش کردم … اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم … دیگه چشم هام رو باور نمی کردم …نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد …
- حدود دو ساعت بعد از رفتنت … یهو پاشد نشست … حالش خوب شده بود …دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم … نشوندمش روی تخت…- مامان … هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا … هیچ کی باور نمی کنه … بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود … اومد بالای سرم … من رو بوسید و روی سرم دست کشید … بعد هم بهم گفت …
به مادرت بگو … چشم هانیه جان … اینکه شکایت نمی خواد … ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن … مسئولیتش تا آخر با من … اما زینب فقط چهره اش شبیه منه … اون مثل تو می مونه … محکم و صبور … برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم …
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم … وقتش که بشه خودش میاد دنبالم …زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد … دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن … اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم … حرف های علی توی سرم می پیچید … وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ..… دیگه هیچی نفهمیدم … افتادم روی زمین …
مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها … می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه … پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه … اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم …
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم …همه دوره ام کرده بودن … اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم …
- چند ماه دیگه یازده سال میشه … از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم … بغضم ترکید … این خونه رو علی کرایه کرد … علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه … هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره … گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده … دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد …من موندم و پنج تا یادگاری علی … اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن…
نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷
#ازتبارمادرم🔗♥️
•.
"اگہفڪرمیڪنےخودتچادرۍشدے،
اشتباهمیڪنےبدونڪہانتخابتڪردن!
بدونڪہیہجایےخودتونشوندادۍ!
بدونحتمایہیازهـرا گفتے
ڪہبےبےخریدتت
ارزوننفروشـےخودتو(:🌿"
آن ها چفیه داشتند… من چادر دارم!!!
آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند…
من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم…
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود…
من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم…
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند…
من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم…
آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند …
من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم…
آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند…
من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم...
ما خون دلها خورده ایم
قرارمان برای نسل جوان و نوجوان ، این نبود!!!!!
#شهیدانه
•✾❀•🌸•❀✾•
•🙂🖤•
#استادپناهایان میگن🕊
میخواےعاشقچیزیبشے؛
باعملورفتارعاشقشو!
مثلااگرمیخواهے
عاشقِ #امامزمان بشے،
هرروزصبحتویہ
ساعتِمخصوصبگو:
"صلےاللّٰہعلیکیااباصالحمهدی..."
بگومهدیجانم،✨
میخوامبهتعادتکنم...
تاعاشقتبشمتابہتوعارفبشم...!🌸
ادرکنییاسیدی🌙
#بَرامَهديصـَلَـوآتبِفرِستمومِن
#ارسالی_همسنگری
قبل از اینکه برم راهیان حرف ماهواره بود تو خونه مون متاسفانه خب منم مثل بقیه دلم میخواست ماهواره داشته باشیم نمیدونستم که چیه بدیش.خب از راهیان که برگشتیم اومدن ماهواره برامون نصب کردن.ماهم دلمون خوووش که ماهواره نگاه میکنیم اصلا براتون بگم خودم با چشم خودم دیدم که رو خانوادم داره تاثیر منفی میزاره اونایی هم که میگن ماهم ماهواره داریم ولی میبینیم هیچ مشکلی نداریم و از این حرفا دارن خودشون رو گول میزنن.
هرکی بود میگفت ماهواره رو قطع کنین خوب نیست ولی گوشم که بدهکار نبود اصلا نمیدونستم چی میگن خلاصه هرجا میرفتیم میگفتم ماهواره ندارین وصل کنین بابا چیه میگه😞
از مدرسه میومدم مثل موشک میرفتم پا ماهواره.
ماهواره همه چیمو ازم گرفت.مهم از همش نمازمو هیئتمو 😭.
روضه بود نمیرفتم.مینشستم پا ماهواره.
یه شب خیلی خسته شده بودم یه کم که فکر کردم دیدم هیچی ندارم کلا افسرده شده بودم.تلویزیونو خاموش کردم و بلند شدم برم بخوابم.گفتم خدایا به حق حضرت زهرا ماهواره اتیش بگیره و رفتم خوابیدم.صبح بیدار شدم بیام تلویزیون رو روشن کنم نگاه کنم دیدم شبکه های ماهواره کلا قطع شده فقط شبکه های ایرانی همش درست بود😭
گفتم یا حضرت زهرا😭
اره ماهواره واقعا اتیش گرفته بود😔
خیلی عجیب بود.
حالا میخوام یه چیزیو بگم در مورد ماهواره.خدایی اگه ماهواره خوب بود حضرت زهرا نمیومد دنبال حرف من.که من بگم ماهواره اتیش بگیره بانویی با این عظمتش کاری کنه تمام شبکه ها قطع بشه فقط ایران درست باشه.
دوست عزیز حتی اون مدیر فارسی وان گور به گور شده که خودشون و دار و دستشون این فیلما رو میسازن ازش سوال کردن که شما این فیلما رو میسازید خانواده های خودتون هم میزارین نگاه کنن گفت نه اینجا کسی حق نداره این فیلما رو نگاه کنه.
اره این فیلما فقط واسه بچه شیعه هاس که چادر حضرت زهرا رو از سرشون بکشه.که بهشون یاد بده میتونی ازدواج کنی ولی چشمت دنبال ناموس مردم هم باشه.این فیلما واسه اینه که مرز محرم و نامحرم رو از بین ببره.
میخوان خانواده های ایرانی رو از هم بپاشونن که به جای بچه برن سگ و گربه دست بگیرن. فقط واسه همین
ختم کلام چندساله که ماهواره نداریم
به لطف خدا و عنایت حضرت زهرا و شهدا. قضیه ماهواره اولین چیز خطرناکی بود که شهدا ازم دورش کردن.
ببخشید سرتون رو درد اوردم
بازم عنایات شهدا هست وقت کنم براتون میگم انشاءالله🌹
هدایت شده از ببین و بپز( آشپزی)
#سمنو 🌾
حاوی موادی مانندفسفر،آهن،روی و ویتامین هایی از جمله B,E,A می باشد.برای درست کردن #سمنو_خونگی به ازای هرلیوان #گندم ،سه لیوان آرد گندم نیازداره.گندم را پس از پاک کردن شسته وخیس کرده.بعد از یک تا دو روز (در این مدت چند بار آب گندم عوض میکنیم)نوک سفید جوانه که بیرون زد در داخل پارچه نخی پهن کرده و روی آن را هم با پارچه میپوشانیم.پارچه باید مرتب مرطوب باشه تا ریشه بزنه و جوانه سفید حدوداً دو تا سه سانت بشه ولی رنگش سبز نشه که مناسب سمنو نیست و درنهایت سمنو تلخ میشه.این روند سه تا چهار روز طول میکشه.سپس گندم ها را شسته و زیر شیر آب از هم جداشون کرده تا تکه تکه بشن.سپس کم کم در مخلوط کن ریخته و هربار مقداری آب گرم به آن اضافه کرده تاحسابی له بشه و بعد از پارچه صافی رد کرده وفشرده میکنیم تا شیره خارج بشه.دوباره برای تفاله ها هم این روند را تکرار کرده تا مقدار کمی تفاله گندم باقی بمونه و شیره کاملاً خارج بشه.شیره را با آرد بو داده و الک شده مخلوط کرده و روی شعله گذاشته مرتب بهم میزنیم تا به جوش آید.سپس شعله را کم کرده وهر از گاهی هم میزنیم تا به غلظت برسه و بعد به مدت یکساعت دم میکنیم.زمان پخت با این میزان ۵ تا ۶ ساعت زمان میبره.میتوانیم کمی بادام وگردو هم اضافه کنیم.💁🏻♀️
🍲 @bebinobepaz
ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ ﺯﻧـﺶ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺟـﻦ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!
ﺯﻥ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.
ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ"
ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭﺵ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﻧـﯿـﺰ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﻭ ﻗـﻮﻟـﻪ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ"
ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻛـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، ﺯﻧـﻢ؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟
ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ ﺟـﻦ ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“
ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ ﻣـﺎ ﻫـﻢ ﮐـﻤﯽ ﻓـﮑـﺮ ﮐـﻨـﯿـﻢ ﻭ ﻋـﺠـﻮﻻﻧـﻪ ﺗـﺼـﻤـﯿـﻢ ﻧـﮕـﯿـﺮﯾـﻢ...
•✾❀•🌸•❀✾•
بانـــــــــو←♥→∞
قدمــــهایــــت در خیــــابانـ🚦🚧
کــــار دنیـــــا را لنــگ می کنـــد !
نمي بینے فرشته های خدا ؟!👼
همگے دست به سینه بهـ تماشـای تو نشســـتهـ انــد !!
خـــدا می دانـــد چقدر در دلشـــان بهـ تــــو🧕
و بــالهاے سیاهـــت حـــسادتـ می کنند😄😚
•✾❀•🌸•❀✾•