#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_سی_ام
گاهی چنان پدرم رو نمیشناختم که حس می کردم مریخ ها عوضش کردن.
زینب،
مدیریت پدرم رو هم بارفتارش وزبانش توي دست گرفته بود... سال۷۲ ۷۷ تب خروج
دانشجو هاوفرار مغز هاشایع شده بود.همون سالها بودکه توي آزمون
تخصص
شرکت کرد و نتیجهاش... زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهاي
مختلف قرار
داد....
مدام برای بورسیه کردنش خروج از ایران.... پیشنهادهای رنگارنگ به
دستش می
رسید. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری پیشنهاد بزرگتر و وسوسه انگیزتری
میداد؛ولی زینب محکم ایستاد،به هیچ عنوان قصد خروج از ایران را
نداشت ؛اما
خواست خدا در مسیر دیگری رقم خورده بود. چیزی که هرگز گمان
نمیکردیم.
علي اومد به خوابم...بعد کلي حرف،سرش را انداخت پایین ....
ازت درخواستی دارم...مي دونم سخته؛اما رضاي خدا دراین قرار
گرفته! به زینب بگو سومین
درخواست رو قبول کنه...تو تنها کسي هستي که میتوني راضبش
کني....
باصداي زنگ ساعت از خواب پریدم... خیلي جاخورده بودم و
فراموشش کردم....فکر
کردم یه خواب همین طوریه،پذیرش چنین چیزی براي خودم هم خیلی
سخت بود.
چند شب گذشت...علي دوباره اومد؛این بار خیلي ناراحت...
هانیه جان! چرا حرفم رو جدي نگرفتی؟به زینب بگوباید سومین
درخواست رو قبول کنه....
خیلي دلم سوخت...
اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو،من نمي تونم.زینب بوي تورو میده،
نمي تونم ازش دل بکنم و
جوابشم! برام سخته...
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد.....
نویسنده:به نقل از همسر و فرزند شهید سیدعلی حسینی🌷
🔹 فرزندان حاج قاسم
@shakoori12