آمال|amal
#رمان_بدون_تو_هرگز #بخش_سی_و_پنجم اطلاعات علمي و سابقه کاري... چيزي بود که با خبر بودنش جاي تعجب ز
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_سی_و_ششم
یک لحظه غفلت یا اشتباه،ثمره و زحمت تمام این سال هاروازم
میگرفت.دنیا هم هم با تمام جلوه اش جلوی چشمم بالا و پایین می
رفت. می سوختم و با چنگ و دندان تا آخرین لحظه از ایمان دفاع می کردم.... حدود ساعت ۲ با هم تماس گرفتن و گفتن سریع خودم را به جلسه برسونم.... پشت در ایستادن چند لحظه چشم هام رو بستم....بسم الله الرحمن الرحیم....خدایا به فضل توو به امید تو... در را باز کردم و رفتن تو گوش تا گوش کل سالن کنفرانس پر از آدم بود دانشگاه بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط،رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت. پشت سر هم حرف میزدن... یکی تندتر یکی نرم تر،یکی فشار وارد می کرد،یکی چراغ سبز نشون میداد. همشون با هم بهم حمله کرده بودن،هر کدوم لشکری از شیاطین به کمکش آمده بود وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار هر لحظه شدیدتر از قبل.....
پلیس خوب و بد شده بودند و همه با یه هدف یا باید از اینجا بریم یا باید شرایط رو بپذیری.... من یکی بودم؛اما احساس میکردم به اندازه یک دونده ماراتون تمام انرژیم رو از دست دادم....
به پشت صندلی تکیه دادم.
نویسندهـ:به نقل از همسر و فرزند شهید سیدعلی حسینی🌷
@shakouri12