#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_هجدهم
صداش رو آورد پايين تر، هنوز مي خنديد...قسم خوردن که خوب نيست؛ ولي بخواي قسمم مي خورم نيازي به ذهن خوني نيست... روي پيشونيت
نوشته...
رفت توي حال و همون جا ولو شد...
ديگه جون ندارم روي پا بايستم.با چايي رفتم کنارش نشستم...☕
_راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پيدا کنم. آخر سر، گريه همه در اومد. ديگه هيچکي نذاشت ازش رگ بگيرم، تا بهشون نگاه مي کردم مثل صاعقه در مي رفتن.🙄😥
+اينکه ناراحتي نداره... بيا روي رگ هاي من تمرين کن...
_جدي ؟
عالي چشمش رو باز کرد.🙂
+رگ مفته... جايي هم که براي در رفتن ندارم...و دوباره خنديد. منم با خنده سرم رو بردم دم
گوشش...
_پيشنهاد خودت بود ها وسط کار جا زدي، نزدي.
و با خنده مرموزانه اي رفتم توي اتاق و وسايلم رو
آوردم. بيچاره نمي دونست... بنده
چند عدد سوزن و آمپول در سايزهاي مختلف توي خونه داشتم. با ديدن من و
وسايلم، خنده مظلومانه اي کرد😅 و بلند شد، نشست. از حالتش خنده ام گرفت،
بذار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکني مجبور بشم بهت سرم هم بزنم
کارم رو شروع کردم.
رگ پيدا نمي کردم تا سوزن رو مي کردم توي دستش، رگ گم
مي شد... هي سوزن رو مي کردم و در مي آوردم، ميانداختم دور و بعدي رو برمي
داشتم. نزديک ساعت 3صبح بود که باالاخره تونستم رگش رو پيدا کنم... ناخودآگاه و
بي هوا، از خوشحالي داد زدم...
آخ جون... باالخره خونت در اومد😂😅.يهو ديدم زينب توي در اتاق ايستاده زل زده بود به ما! با چشم
هاي متعجب و
وحشت زده بهمون نگاه مي کرد! خنديدم و گفتم...
مامان برو بخواب... چيزي نيست...انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود.
چيزي نيست؟ بابام رو تيکه تيکه کردي... اون وقت ميگي چيزي نيست؟ تو جدي مامان مايي؟ و حملہ ڪرد سمت منـــــ
نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷
@shakoori12