هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_چهل_و_پنجم
توي فرودگاه همه شون اومده بودن، 🥰همين که چشمم بهشون
افتاد اشک، تمام تصوير رو محو کرد. 🥺خودم رو پرت کردم توي بغل مادرم، شادي چهره
همه، طعم اشک به خودش گرفت. با اشتياق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف مي
زدن. هر کدوم از يک جا و يک چيز مي گفت. حنانه که از ۴ سالگي، من رو نديده بود
و باهام غريبي مي کرد، خجالت مي کشيد.😢 محمدحسين که اصلا نمي گذاشت بهش
دست بزنم.🤦♀️ خونه بوي غربت مي داد، حس مي کردم توي اين مدت چنان از زندگي و
سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به يه غريبه تبديل مي شدم. 💔اونها، همه توي لحظه
لحظه هم شريک بودن؛اما من فقط گاهي اگر وقت و فرصتي بود اگر از شدت خستگي
روي مبل ايستاده يا نشسته خوابم نمي برد از پشت تلفن همه چيز رو مي شنيدم، غم
عجيبي تمام وجودم رو پر کرده بود؛ فقط وقتي به چهره مادرم نگاه مي کردم کمي آروم
مي شدم، چشمم همه جا دنبالش مي چرخيد. شب همه رفتن و منم از شدت خستگي
بيهوش شدم، براي نماز صبح که بلند شدم. پاي سجاده داشت قرآن مي خوند رفتم
سمتش و سرم رو گذاشتم روي پاش يه نگاهي بهم کرد و دستش رو گذاشت روي
سرم، با اولين حرکت نوازش دستش بي اختيار اشک از چشمم فرو ريخت.😭💔
- مامان شايد باورت نشه؛ اما خيلي دلم براي بوي چادر نمازت تنگ شده بود.
و بغض عميقي راه گلوم رو سد کرد. دستش بين موهام حرکت مي کرد و من بي
اختيار، اشک مي ريختم. غم غربت و تنهايي، فشار و سختي کار و اين حس دورافتادگي
و حذف شدن از بين افرادي که با همه وجود دوست شون داشتم😕
_خيلي سخت بود؟
- چي؟
- زندگي توي غربت🤕
سکوت عميقي فضا رو پر ڪرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم؛ حتی با
چشم هاي بسته... نگاه مادرم رو حس مي کردم.
- خيلي شبيه علي شدے. اون هم، همه سختي ها و غصه ها رو توي خودش نگه مي
داشت. بقيه شريک شادي هاش بودن؛ حتی وقتي ناراحت بود مي خنديد که مبادا
بقيه ناراحت نشن...
نویسنده:بہ نقل از فرزند و همسر شہید سید علے حسینے 🌷
❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیـرכ
𝓳𝓸𝓲𝓷↯🍃
https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c