هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_چهل_و_چهارم
نه دکتر دايسون اگر خرافات بود عيسي مسيح، مرده ها رو زنده نمي کرد، نزديک به
6444 سال از ميالد مسيح مي گذره شما مي تونيد کسي رو زنده کنيد؟ 🧐يا از مرگ
انساني جلوگيري کنيد؟ تا حالا چند نفر از بيمارها، زير دست شما مردن؟ اگر خرافاته،
چرا بيمارهايي رو که مردن زنده نمي کنيد؟ اونها رو به زندگي برگردونيد دکتر دايسون،
زنده شون کنيد.
سکوت مطلقي بين ما حاکم شد. نگاهش جور خاصي بود؛ حتی نميتونستم حدس
بزنم توي فکرش چي مي گذره، آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم.
- شما از من مي خوايد احساسي رو که شما حس مي کنيد من ببينم؟😐 محبت و
احساس رو با رفتار و نشانه هاش ميشه درک کرد و ديد. از من انتظار داريد احساس
شما رو از روي نشانه ها ببينم؛ اما چشمم رو روي رفتار و نشانه هاي خدا ببندم، شما
اگر بوديد؛ يه چيز بزرگ رو به خاطر يه چيز کوچک رها مي کرديد؟ 🤭
با ناراحتي و عصبانيت توي صورتم نگاه کرد...
- زنده شدن مرده ها توسط مسيح يه داستان خيالي و بافته و پردازش شده توسط
کليسا بيشتر نيست همون طور که احساس من نسبت به شما کوچيک نبود.
چند لحظه مکث کرد...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاري بکنم. حالا ديگه من و احساسم رو تحقير مي
کنيد؟ اگر اين حرف ها حقيقت داره، به خدا بگيد پدرتون رو دوباره زنده کنه 🤐
چند لحظه مکث کرد...
با قاطعيت بهش نگاه کردم...
- اين من نبودم که تحقيرتون کردم، شما بوديد... شما بهم ياد داديد که نبايد چيزي رو
قبول کرد که قابل ديدن نيست.
عصبانيت توي صورتش موج مي زد😆، مي تونستم به وضوح آثار خشم روي توي
چهره اش ببينم و اينکه به سختي خودش رو کنترل مي کرد؛ اما بايد حرفم رو تموم مي
کردم.
- شما الان يه حس جديد داريد، حس شخصي رو که با وجود تمام لطف ها و
توجهش... احدي اون رو نمي بينه، بهش پشت مي کنن بهش توجه نمي کنن، رهاش
مي کنن و براش اهميت قائل نميشن، تاريخ پر از آدم هاييه که خدا و نشانه هاي
محبت و توجهش رو حس کردن؛ اما نخواستن ببينن و باور کنن، شما وجود خدا رو
انکار مي کنيد؛ اما خدا هرگز شما رو رها نکرده... سرتون داد نزده، با شما تندي نکرده،من منکر لطف و توجه شما نيستم... شما گفتيد من رو دوست داريد؛ اما وقتي فقط و
فقط يک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمي بينم آشفته شديد و سرم داد زديد! 🙁خدا
هزاران برابر شما بهم لطف کرده، چرا من بايد محبت چنين خدايي رو رها کنم و شما رو
بپذيرم؟
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد؛ اما اين، تازه آغاز ماجرا بود...
اسم من از توي تمام عمل های جراحي دکتر دايسون خط خورد. چنان برنامه هر دوي
ما تنظيم شده بود که به ندرت با هم مواجه مي شديم.
تنها اتفاق خوب اون ايام اين بود که بعد از٤سال با مرخصي من موافقت شد! 😃
مےتونستم به ايران برگردم و خانواده ام رو ببينم؛ فقط خدا مي دونست چقدر دلم براي
تک تک شون تنگ شده بود. بعد از چند سال به ايران برگشتم، سجاد ازدواج کرده بود
و يه محمدحسين 7 ماهه داشت. حنانه دختر مريم، قد کشيده بود، کلاس دوم
ابتدايي؛ اما وقار و شخصيتش عين مريم بود. از همه بيشتر دلم براي ديدن چهره
مادرم تنگ شده بود😍❤️
نویسنده:بہ نقل از فرزند و همسر شہید سید علے حسینے 🌷
❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیـرכ
𝓳𝓸𝓲𝓷↯🍃
https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c