آمال|amal
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 #رمان_چادرگلدار_قسمت_چهارم🌺 هر روز سوالهای بیشتر و بیشتر به ذهنم میرسید و همش
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#رمان_چادرگلدار_قسمت_پنجم🌺
روزهای اول ،باورهای نمیکردیم ننه از پیش ما رفته باشه ،
بعد از چهلمش عموها و عمه هام از وسایل اندکی که ننه داشت ،
هرکدوم یه چیزی یادگاری برداشت،چادر گلداری که خودش داده بودبرای من موندو یک دل پرحسرت برای زیارت...
جمعیت ما بیشتر شده بود و من حالاچهار تا خواهر داشتم و باید بیشتربه مادرم کمک میکردم
ولی آقام دست تنهابود،
کارهای خونه هرجوری بودکمکش انجام می دادیم واینکه چندباری باخواهرم رفتیم صحراپسرعموهام باپدرم دعوا گرفتن که آبروی ما را تو ده میبری؛
امافقط حرف میزدن هیچ وقت کمک نمیکردن.
پسرهمسایمون اکبر،پسر خوبی بود .
هروقت مارا با پدرم میدیدسریع می اومد و مارا میفرستادخونه و میگفت: من خودم کمک میکنم.
اکبر به پدرم گفت که برای چوپونی گوسفندای ماراهم با گوسفندای خودشون ببرن و هروقت کار کشاورزی داشت کمک میکنه،پدرم با شرط اینکه همه حق وحسابش را کامل بدهد قبول کرد.
یه روز آقام هرچی منتظر اکبرشد نیومد،
رفت تو کوچه و برگشت گفت که میخواد بره شهر گفتم: اقا چی شده
گفت:اکبرو تو کوچه خونین و مالین دیده
مثل اینکه پسرعموهام باهاش درگیرشدن
گفت باید زود اکبر را ببره درمانگاه
خیلی حالم بد شد واقعا از پسرعموهام متنفرشدم
نمیدونم پسرعموهام برای چی این کار را کرده بودن اما از حسادت هرکاری میکردن.
🚫❌کپی از رمان حرام می باشد❌
#ساخت_کانال
مارا به دوستانتون معرفی کنید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺