آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_نوزده... مادرم مرا از چهارسالگی برای یادگیری قرآن به مکتب خانه فرستا
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_بیستم
زینب که به دنیاآمد،بابایم هنوز زنده بودو سایه ی سرداشتم.در همه ی سال هایی که در آبادان زندگی می کردم،نابابایی ام مثل پدر،و حتی بهتر،به من و بچه هایم رسیدگی می کرد.او مرد مهربان و خدا ترسی بودو من واقعادوستش داشتم.بعداز ازدواجم هر وقت به خانه ی مادرم می رفتم،بابایم به مادرم می گفت" کبری در خانه ی شوهرش مجبوراست هرچه هست بخورد،اما اینجا که می آیدتوبرایش کباب درست تابخوردو قوت بگیرد"دورخانه های شرکتی ،شمشادهای بلند وسبزی بود.بابایم هر وقت به خانه ی ما می آمد،در می زد و پشت شمشادهادر می آمد.همیشه پول خرد در جیبهایش داشت و آنهارا مثل نذری به دخترها می داد.بابایم که امید زندگی وتکیه گاهم بود،یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت.
مادرم به قولی که سالهاقبل در نجف به بابایم داده بود عمل کرد.خانه اش را فروخت و با مقداری پول از فروش خانه،جنازه بابایم را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن کرد.آن زمان،یعنی سال 47،یک نفر سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت. مادرم بعد از دفن بابایم در نجف،به زیارت دوره ی ائمه رفت و سه روز به نیابت از بابایم زیارت کردو بعدبه آبادان برگشت.
تحمل این غم برایم خیلی سنگین بود.برای همین،ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دکتر رفتم و به تشخیص دکتر،قرص اعصاب می خوردم.حال بدی داشتم.افسرده شده بودم.زینب که یک سالش بود،یک روز سراغ قرص های من رفت و قرص هارا خورد.به قدری حالش خراب شدکه بابایش سراسیمه او را به بیمارستان رساند.دکتر ها معده ی زینب را شستشو دادندو یکی دو روز او را بستری کردند.خوردن قرص های اعصاب،اولین خطری بودکه زندگی زینب را تهدیدکرد.
شش ماه بعد از این ماجرا،زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد.او پوست واستخوان شده بود.هر روز برای ملاقات به بیمارستان می رفتم و نزدیک برگشتن،بالای گهواره اش می نشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه می کردم.بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کمکم به غم از دست دادن بابایم عادت کردم.مادرم جای پدر وخواهرم و برادرم بود وخانه ی او تفریح و دل خوشی من و بچه هایم بود.بعد از مرگ بابایم،مادرم خانه ای در منطقه ی کارون خرید.این خانه چهار اتاق داشت که مادرم برای امرار معاش،سه اتاقش را اجاره داد ویک اتاق هم دست خودش بود.هرهفته،یا مادرم به خانه ی ما می آمدیا مابه خانه ی مادرم می رفتیم.هرچند وقت یکبارهم بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت می برد.باشگاه شرکت نفت مخصوص کارکنان شرکت نفت بود.سینماداشت بلیط سینما2ریال بود.ماهی یک بار می رفتیم.بابای مهران با پسرهاردیف جلو و من و دخترهاهم ردیف عقب می نشستیم فیلم می دیدیم.من همیشه چادر سر می کردم و به هیچ عنوان ححضرنبودم چادرم را دربیارم.پیش من در آوردن چادر گناه بزرگی بود.
بابای بچه ها یک دخترعمه به نام بی بی جان داشت که در منطقه ی کارمندی شرکت نفت،بریم،زندگی می کرد.ماسالی یک باردر ایام عیدبه خانه ی آنها می رفتیم و آنهاهم در آن ایام یک بار به خانه ی ما می آمدند وتا سال بعدوعید بعدرفت وامدی نداشتیم.اولین بارکه به خانه ی دخترعمه ی جعفر رفتیم،بچه ها کفش هایشان را در آوردند،اما بی بی جان به بچه ها گفت"لازم نیست کفش هایتان را در بیاورید"
بچه ها هم با تعجب،دوباره کفش هایشان را پا کردندو همه با کفش واردخانه شدیم.اولین باری هم که قرار بود آنهاخانه ی ما بیایند،جعفراز خجالت و رودربایستی،یک دست میز وصندلی فلزی برایم خرید.تا مدت ها هم آن میز وصندلی را داشتیم.
در محله ی کارمندی شرکت نفت،کسی چادر سر نمی کرد.دختر عمه یهجعفرهم اهل حجاب نبود.یک روز به جعفرگفتم"اگر یک میلیون هم به من بدهند،چادرم را در نمی آورم.اگر می بینی قیافه ی من کسرشان دارد،من خانه ی دخترعمه ات نمی آیم"
جعفربعد از این حرف،دیگربه چادر من ایراد نگرفت.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀