#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲
#قسمت_سیم
اوضاع شهر روز به روز خراب تر می شد.بازارهاومغازه ها روز به روز تعطیل تر شده بود.موادغذایی پیدا نمی شد.نان گیرنمی آمد.حمله ی عراقی ها هم هر روز سنگین تر می شد.مردم بعضی محله ها در کوچه و خیابانها سنگر ساخته بودندودر سنگرهایشان زندگی می کردند.ولی ما سنگر نداشتیم.توی خانه ی شرکتی خودمان زندگی می کردیم.حیاط سیمانی خانه زیر دوده ی سیاه پیدا نبود.مخزنهای نفت پالایشگاه آتش گرفته بود و شبانه روز درحال سوختن بودندو دوده ی سیاه آنها همه ی خانه های اطراف پالایشگاه را پر کرده بود.
یکی از روزهای آخرمهرماه،مهران و مهرداد با عصبانیت به خانه آمدندو گفتند"شما باید از شهر بروید"
من و مادرم مخالفت کردیم مهردا گفت" اگر عراقی ها آمدندوارد خانه شدند،با دخترها چه می کنید؟" من گفتم داخل باغچه ی خانه گودال بکنید مارا در گودال خاک کنید" آن روز مهری ومینا از دست برادرها فرار کردندوبه مسجد پیروز رفتند وآنجا پنهان شدند.مهران و مادرم به دنبال دخترها به مسجد پیروز رفتندبابای مهران و پسرهامصمم شده بودندکه ما را از آبادان بیرون ببرند.
مهری و مینا توی مسجدقایم شده بودندو حاضربه ترک آبادان نبودن .مهران به زور آنهارا از مسجدبیرون آوردوبه خانه برگرداند.من تسلیم شده بودم وبا دخترها حرف زدم که آنها را راضی کنم.اما دخترها مرتب گریه می کردندو اعتراض داشتند.مینا که عصبانی تر از بقیه دخترهابود،شروع به داد و فریاد کردو گفت"من از شهرم فرار نمی کنم.می خوام بمانم و دفاع کنم"
مهرداد که از دست دخترها عصبانی بود ووغصّه ی ناموسش را داشت واز اینکه دخترها دست عراقی هابیفتندوحشت داشت،برای اولین بار خواهرش را زدمهردادبا عصبانیت آنچنان لگدی به سمت مینا پرت کردکه یک طرف صورت مینا کبودشده بود.
روز خیلی بدی بود،حمله ی دشمن از یک طرف،ترک خاته و شهرمان و دعوای خواهر و برادرها یک طرف دیگر اعصاب همه ی ماخورد شده بود.در طی همه ی سالهایی که در آبادان زندگی می کردیم،هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود.تایادم می آید دخترها وپسرها یم همه کس هم بودند وبه هم احترام می گذاشتند.اما آن روز پسرهایک طرف فریاد میزدندو دخترها یک طرف دیگر.تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند.در همه ی سالهای زندگی مان حتّی یک مسافرت نرفته بودیم.همه ی خوشی ما خانه و محله و شهرخودمان بود.کسی را هم نداشتیم خانه اش برویم.تنهاعمه ی بچه هاکه شوهرش عرب بود و آشپز شرکت نفت بود،درماهشهر زندگی میکرد.او هشت تا بچه داشت.ماهیچ وقت مزاحم او نشده بدیم.خانه ی فامیلهای بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم.حالا با این وضع بایدهمه ی ما به عنوان جنگ زده و خانه از دست داده به جایی می رفتیم که تا آن روز با عزت هم نرفته بودیم.
ما دلخوشی به آینده داشتیم به این امیدکه جنگ در چند روز آینده تمام می شود .
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀