آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲 #قسمت_سی_ششم یک روز که به بیمارستان رفته بودم،با چشم های خودم دیدم که مرد ع
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_سی_هفتم
مهران دوستی به نام حمیدیوسفیان داشت.خانواده ی حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند.حمیدبه مهران پیشنهاد کردکه خانه ای در اصفهان،در محله ی دستگرد،خیابان چهل توت و در نزدیک خانه ی خودشان برای ما اجاره کندو هرچه زودترما را از آبادان به اصفهان ببرد.
مهران قبول کرد و همراه حمید یوسفیان به اصفهان رفت که آنجا را ببیندو اگر خوشش آمد،خانه ای اجاره کند.خانواده ی حمید،آدم های بامعرفت و مومنی بودند.آنهابه نهران کمک کردندو یک خاته ی ارزان قیمت در محله ی دستگرداجاره کردند.
مهران به ابادان برگشت.دوماهی بودکه ما آبادان بودیم.در این مدت برق نداشتیم و از آب شط استفاده می کردیم.از اول جنگ، لوله ی آب تصفیه ی شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلا فقط برای شست و شو و آبیاری باغچه بود،برای خوردن و پخت وپز استفاده کنیم.با همه ی این سختی ها حاضر نبودم برای بار دوم از خانه ام جدا شوم.ولی مهران ومهردادبه ما اجازه ی ماندن نمی دادند.زینب گریه می کرد و اصرار داشت که آبادان بماند.او حاضر نبودبه اصفهان برود.مهران که به زور با ماندن مهری و مینا در بیمارستان،ان هم با شرط و شروط راضی شده بود،وقتی حال زینب را دید،گفت "همه ی دخترها باید به اصفهان بروندو مینا و مهری هم حق ماندن ندارند."
میناکه وضع را این طوری دیدو می دانست که اگر کار بالا بکشدمهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنهارا می گذارند،زینب را توی اتاق بردو باهاش حرف زد.
مینا به زینب گفت"مامان به تو وشهرام وابسته تر است.مامان طاقت دوری تو زا ندارد.تازه تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی؛اگر در آبادان بمانی خیلی از درس عقب می مانی.اگر توبنای مخالفت را بگذاری و همراه مامان به اصفهان نروی ،مهران و مهرداد من و مهری را مجبور می کنندکه با شما بیاییم.آن وقت هیچ کدام از ما نمی توانیم در آبادان بمانیم وبه شهرمان کمک کنیم.تو باید کنارمامان بمانی تا مامان غصه ی دوری ما راتحمل کند."
زینب که دختر مهربان و فهمیده ای بودو حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود،حرف مینا را قبول کرد. او با وجود علاقه ی زیادش برای ماندن در آبادان که این علاقه کمتر از علاقه ی مهری و مینا هم نبود، راضی به رفتن شد.هر وقت حرف من وسط می آمد،زینب حاضر بودبه خاطر من هرچیزی را تحمل کند.مینا به او گفت"مامان به تو احتیاج دارد"زینب باشنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد از وقتی بچه بود آرزو داشت که وقتی بزرگ شد، کارهای زیادی برای من انجام بدهد.همیشه می گفت"مامان،بزرگ که شدم تو را خوشبخت می کنم"
بعد از اینکه همه ی ما قبول کردیم که مهری و مینا در آبادان بمانند، مهران با هردوی انهاشرط کردکه اولا به هیچ عنوان از محیط بیمارستان خارج نشوند و تنهاجایی نروند،و دوما خیلی مراقب رفتارشان باشند.مهران در آبادان بودو قرار شد مرتب به انهاسر بزند و دورادور مراقب آنها باشد.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀