آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_سی_چهارم چهار تا دخترها چادر سرشان بودو بین من و مادرم نشسته بودند.شه
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_سی_پنجم
میناو زینب توی اتاقهامی چرخیدندو آنجارا مثل خانه ی خدا طواف می کردند.مادرم خیلی از برگشتن به آبادان خوشحال بود.خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود.ازیک عده پسرجوان که خسته و گرسنه برای استراحت می آمدند،انتظاری غیر از این نبود.از ذوق و شوق رسیدن به خانه مان،سه روز می شستیم و تمیز می کردیم.آب داشتیم،ولی برق خانه هنوز قطع بود.همه ی ملافه ها را شستیم.در و دیوار را تمیزکردیم.خانه ام دوباره همان خانه ی همیشگی شد.طنابهاهر روز سنگین از ملافه بودند.روی اجاق گاز قابلمه ی غذا می جوشید.درختهاو گلها هر روز از آب سیراب می شدند.شب سوم که بعد از سه ماه آوارگی ،در خانه ی خودم سر روی بالش گذاشتم،انگار که توی تخت پادشاهی بودم.یادخانه ی امیری و خانه باغی پر از موش ،بدنم را می لزراند.باخودم عهد که دیگر در هیچ شرایطی زیر بار منت هیچ کس نروم.
مینا ومهری برای کار به بیمارستان شرکت نفت رفتند.تعدادی از دوستانشان هم آنجا بودند.مینا و مهری در اورژانس و بخش کار می کردندو از زخمی ها مراقبت می کردند.گاهی شبها هم که شب کار بودند،خانه نمی آمدن .من نمی توانستم با کار کردن آنها در بیمارستان مخالفت کنم. وقتی از زبان بچه ها میشنیدم که به خاطر خدا کار می کنند،نمی توانستم بگویم"حق ندارید برای خدا کار کنید."آرزوی همیشه ی من این بودکه بچه هایم متدین و با ایمان باشند؛خوب،بچه هایم همین طوربودند.همین برای من کافی بود.
زینب هم خیلی دلش می خواست با آنهابه بیمارستان برود، ولی سن و سالش کم و خیلی هم لاغر ونحیف بود.او آرام نمی نشست.هر روز صبح به جامعه ی معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه ی ما بود می رفت.جامعه ی معلمان در زمان جنگ فعال بود.یک کتابخانه داشت و کارهای فرهنگی انجام می داد.زینب که دختر نترس و زرنگی بود، صبح برای انجام کار به آنجا می رفت و ظهر به خانه بر میگشت.گاهی وقتهاهم شهلاهمراهش به آنجا می رفت.جامعه ی معلمان با خانه ی ما فاصله ی زیادی نداشت.آنهاپیاده می رفتندو پیاده برمیگشتند.زینب آن سال سوم راهنمایی بود.ولی شش ماه از سال می گذشت و همه ی بچه هایم از کلاس و درس عقب مانده بودند.این موضوع خیلی مرا عذاب می داد.دلم نمی خواست بچه هایم از زندگی عادیشان عقب بمانند،ولی راهی هم پیش پایم نبود.بعضی روزها برای سر زدن به مینا ومهری به شرکت نفت می رفتم.از اینکه خوابگاه داشتند و با دوستانشان بودند،خیالم راحت بود.آنهاکارهای پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه زدن را کم کم یاد گرفتند.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀