آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_سی_سوم همه باهم تصمیم گرفتیم که به آبادان برگردیم.اما راه آبادان بسته
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_سی_چهارم
چهار تا دخترها چادر سرشان بودو بین من و مادرم نشسته بودند.شهرام هم با شادی شیطنت می کرد وبین مسافرها می دوید.آنها هم سربه سرش می گذاشتند.شهرام ، هم قشنگ و هم خوش سر و زبان بود.او هنور بچه بود و مثل دخترها غصه نمی خورد. چندین ساعت در سوز وسرما روی آب بودیم تا بالاخره بعد از سه ماه آوارگی به شهرمان رسیدیم.
در روستای چوئبده از لنج پیاده شدیم.دخترها روی زمین سجده کردند وخاک آبادان را بوسیدند. در ظاهر سه ماه از آبادان دور بودیم، ولی در این مدت برای مامثل چند سال گذشته بود.ظاهر آبادان عوض شده بود.خیلی از خانه ها خراب شده بود. در محله ها خبری از مردم و خانواده ها نبود.از آبادان شلوغ و شاد وپر رفت و آمدقبل از جنگ، هیچ خبری نبود.آبادان مثل شهر ارواح شده بود. تنهاصدایی که همه جا می شنیدیم صدای خمپاره بود. ما سوار یک ریو ارتشی شدیم و به سمت خانه مان رفتیم.البته ماخبر نداشتیم که مهران خانه ی ما را پایگاه بچه های مسجد کرده است. او هم از برگشت ما به شهر خبر نداشت.
وقتی به خانه رسیدیم، متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمنده ها در خانه ی ما هستند. درخانه باز بود. شهرام داخل خانه رفت. مهران از دیدن شهرام و من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم،مات و متحیر شده بود. باور نمی کردکه بعد از آن همه دعوا با دخترها و کشیدن اسباب به رامهرمز، ما برگشته ایم. بیچاره مهران انگار دنیا روی سرش خراب شد.وقتی قیافه ی غمزده و لاعر تک تک ما را دید، فهمیدکه مااز سر ناچاری مجبوربه برگشت شده اسن.به رگ غیرت مهران برخوردکه مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیده اند.ما بیرون خانه توی کوچه نشستیم تا هنه ی بسیجی هااز خانه خارج شدند و به مسجد رفتند. از رفتن زرمنده ها خیلی ناراحت شدیم.آنها خیلی از ما خجالت کشیدند.تمام فرش ها واکسی شده بود و رختخوابهاکثیف شده بود.معلوم بود که گروه گروه به خانه می آمدندو بعد از استراحت می رفتند.از دور که نگاهشان می کردم، برای همه ی آنها دعا کردم و خدا را شکر کردم که خانه و زندگی ما هم در خدمت جنگ بود.خدا می دانست که ماجای دیگر نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم، و گرنه راضی به رفتن رزمنده هانمی شدیم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی #ادامه_دارد...
🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀