آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲 #قسمت_پنجاه_یکم روی زمین مسجد افتادم و انجارا می بوسیدم. محل سجده های دخترم
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲
#قسمت_پنجاه_دوم
کنارش نشستم و صورتش را ،صورت لاغر و استخوانی اش را،چشم هایش را یکی یکی بوسیدم.
لبهایش را بوسیدم. سرم را روی سینه ی زینب گذاشتم.قلبش نمی زد. بدنش سرد ِسرد بود.دستهای زینب را گرفتم و فشار دادم.بدنش سفت شده بود.روسری اش هنوز به سرش بود.چند تار مویی را که از روسری بیرون زده بود،پوشاندم.
دخترم راضی نبود نامحرم موهایش را ببیند.زینب روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود. سرم را روی سینه اش گذاشتم و بلند گفتم"بای ذنب قتلت"
جعفر دستهای زینب را گرفت و ناخن های کبودش را بوسید. زیر ناخن هایش همه سیاه شده بود. دودکتر آنجا ایستاده بودند. از یکی از دکترها که سن و سالش بیشتر بود،پرسیدم"دخترم خیلی زجر کشیده ؟"
او جواب داد"به خاطر جثه ی ضعیفش ،با همان گره اول خفه شده و یه شهادت رسیده است.
مطمئن باشیدکه به جز خفگی همان لحظات اول ،هیچ بلایی سر دختر شما نیامده است." دکتر جوانتر ادامه داد"دختر شما سه شب پیش ،یعنی اولین شب مفقود شدنش به شهادت رسیده است."
منافقین زینب را با چادرش خفه کرده بودندکه عملا نفرت خودشان را از دخترهای با حجاب نشان بدهند.
چند نفر از آگاهی وسپاه آنجا بودند. آنها از ما خواستندکه به خانه برگردیم و جنزه ی زینب برای انجام تحقیقات و تکمیل پرونده ،در پزشکی قانونی بماند.
رئیس آگاهی به جعفر گفت"باید صبور باشید. ممکن است تحقیقات چند روز طول بکشد و تا آن زمان باید منتظر بمانید."به سختی از زینب جدا شدم.
زینب درآن سردخانه ی سرد و بی روح ماندو ما به خانه برگشتیم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید.🌀