آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_پنجاه_سوم وقتی به خانه رسیدم ،در خانه باز بودو دوستان وو همسایگان در
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_پنجاه_چهارم
در آن چند روزی که منتظر آمدن بچه ها و اجازه ی خاکسپاری زینب بودیم،
چندین خانواده ی شهیدکه عزیزانشان به دست منافقین شهید شده بودند،
برای دیدن ما آمدند؛مثل خانواده ی پیرمردی بقال که جرمش حمایت از جبهه بودو عکس امام را در دکانش زده بود.
دیدن این خانواده ها موجب تسکین دل جعفر بود.وقتی که او دیدکه تنهاما قربانی جنایتهای منافقین نبودیم و کسانی هستندکه درد ما را می فهمند،آرام می شد.عکس و وصیت نامه ی زینب را چاپ کردیم و به کسانی که به خانه ی ما می آمدند،می دادیم.شهرام و شهلا از مردم پذیرایی می کردند. همکلاسیهای زینب و دوستانش هر روز به خانه ی ما می آمدند. زینب آنقدر بین دوستان و معلم هایش محبوبیت داشت که رفتنش داغ بر دل همه گذاشته بود.
بعد از تماس مهران با بیمارستان شرکت نفت آبادان ،بین دخترها غوغایی شده بود.خیلی دوستهای مینا و مهری ،زینب را می شناختند. آنها به مهران قول دادندکه دخترها را پیدا کنندو به اصفهان بفرستند. آنها محل دقیق خدمت میناو مهری را نمیدانستند،فقط اطلاع داشتندکه انها در یکی از بیمارستانهای شوش مشغول امدادگری هستند.سلیمه مظلومی و معصومه گزنی ،اول به اهواز رفتندو از هلال احمر و ستاد اعزام نیروهای اهواز،پرس و جو کردندو بعد به شوش رفتندو مینا و مهری و مینا را پیدا کردن و خبر شهادت زینب را به آنهادادند.
کار دنیاهمیشه برعکس است؛ما از شاهین شهر اصفهان که کیلومترهااز جبهه دور بود،به مهری و مینا که در منطقه عملیاتی و مرکز خطر بودند،خبر شهادت خواهرشان را دادیم. مهری ومینا همراه چند تا از دوستانشان به شوش رفته بودندو در عملیات فتح المبین امدادگری می کردند. بچه ها بعدا تعریف کردندکه خبر شهادت زینب در شاهین شهر ،همه ی کسانی را که در بیمارستان بودندتکان داده بود،زینب از همه ی آنها جلوتر افتاده بود. زینب جبهه را با خودش برده بود.
مهری و مینا همراه پروین بهبهانی و پروین گنجیان،که خانواده هایشان جنگ زده ودر اصفهان بودند،از شوش به اهواز رفتندتا بلیط اتوبوس تهیه کنندو خوشان را به اصفهان برسانند.اهواز بلیط گیر نمی آمد. به خاطرعملیات فتح المبین ،وضع شوش و اهواز جنگی بود. مینا و مهری از مخابرات به خانه ی دارابی تلفن کردند. من پای تلفن رفتم.انهاپشت خط گریه می کردند.
مینامی گفت"مامان،اخر چطور؟چرا زینب شهید شد؟"
من فقط گفتم" زینی باز هم از هم از شما جلو زد. زینب همیشه بین شما اول بود."
بچه ها به زحمت بلیط اتوبوس پیدا کردند. مینا مجبور شد توی اتوبوس کنار دست راننده جای شاگرد بنشیند. آنها تمام راه گریه کردند تا به شاهین شهر رسیدند. مهران نتوانست مهران را پیدا کند. روز تشییع زینب،همه بودیم به جز مهرداد؛مهردادی که بین چهار تا خواهرهایش ،به زینب ازهمه وابسته تر بود.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀