____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_چهاردهم
.
.
🏝
.
.
مصطفی گفت:
- اوه اوه این همون ماشینی نبود که چراغ زد تا راه باز کنی؟
محمدحسین همانطور که حواسش به ماشین جلویی بود سرعتش را کم کرد تا دقیقتر صحنه را ببیند و گفت:
- آره. بنده خدا جوونم بود. میبینیش؟ هست کنار جاده یا نه؟
برگشت به عقب و دقیقتر نگاه کرد. چیزی ندید.
- کسی که پیدا نیست ولی داغون شدهها!
محمدحسین از این فرصت استفاده کرد و گفت:
- به اندازۀ تو داغونه!
ذهن مصطفی یک لحظه صبر کرد تا بسنجد حال و احوالش را! جواب ندادنش داشت محمدحسین را کلافه میکرد. دست دراز کرد و بیهدف در داشبورد را باز و بسته کرد.
سرک کشید عقب و از توی سبد تغذیهای که مادر داده بود فلاکس چای را بیرون آورد. دوتا لیوان چای و شکلات تلخ برای پرت کردن حواسش از شیرین، خوب بود.
محمدحسین لیوان خالی را که تحویل داد یک سؤال هم همراهش کرد.
- کسی به پروپات پیچیده؟
مولکولهای هوا با هم یکهو فضا را خالی کردند و مصطفی مجبور شد برای اینکه تناسب درون و بیرونش را برقرار کند و راحتتر نفس بکشد، کمی از هوای ریههایش را در فضا خالی کند.
محمدحسین کوتاه نیامد:
- با آقای مهدوی در میون گذاشتی؟
مولکولها هجوم آوردند و حس کرد که فضای ریههایش کم شده است. نفس عمیقی کشید و سر چرخاند سمت پنجره؛ بیابان سراب را با هجوم نور خورشید منعکس میکرد در چشمانش. روز کویر را دوست نداشت.
شبش را اما خیلی میخواست. روز انگار تشنهاش میکرد وقتی میدید که به چه وسعتی خاکها به خشکی افتادهاند، انگار خودش هم میشد تکهای از کویر و ترک برمیداشت. اما شبش...
- مصطفی با تواَم!
از فکر کردن به کویر کوتاه آمد و به خودش پرداخت؛ عیبی نداشت که چند کلمهای به محمدحسین بگوید. پیش محمدحسین میترسید که قضاوت شود. پیش مهدوی میترسید شخصیتش خرد شود اما محمدحسین تا حالا این همه ریز و درشت همهچیز را فهمیده. این را هم بفهمد:
- شیرین توهّم زده!
حدس محمدحسین هم همین بود اما باورش نبود. شیرین یکی دوسال پیش هم کمی برای محمدحسین غمزه آمده بود اما وقتی چند ماهی از دانشگاه نیامد و دیدارها متوقف شد، آرام شد.
اما حالا متوجه میشد که آرام نشده بود. دل به مصطفی داده بود.
مصطفی گفت:
- اوه اوه این همون ماشینی نبود که چراغ زد تا راه باز کنی؟
محمدحسین همانطور که حواسش به ماشین جلویی بود سرعتش را کم کرد تا دقیقتر صحنه را ببیند و گفت:
- آره. بنده خدا جوونم بود. میبینیش؟ هست کنار جاده یا نه؟
برگشت به عقب و دقیقتر نگاه کرد. چیزی ندید.
- کسی که پیدا نیست ولی داغون شدهها!
محمدحسین از این فرصت استفاده کرد و گفت:
- به اندازۀ تو داغونه!
ذهن مصطفی یک لحظه صبر کرد تا بسنجد حال و احوالش را! جواب ندادنش داشت محمدحسین را کلافه میکرد. دست دراز کرد و بیهدف در داشبورد را باز و بسته کرد.
سرک کشید عقب و از توی سبد تغذیهای که مادر داده بود فلاکس چای را بیرون آورد. دوتا لیوان چای و شکلات تلخ برای پرت کردن حواسش از شیرین، خوب بود.
محمدحسین لیوان خالی را که تحویل داد یک سؤال هم همراهش کرد.
- کسی به پروپات پیچیده؟
مولکولهای هوا با هم یکهو فضا را خالی کردند و مصطفی مجبور شد برای اینکه تناسب درون و بیرونش را برقرار کند و راحتتر نفس بکشد، کمی از هوای ریههایش را در فضا خالی کند.
محمدحسین کوتاه نیامد:
- با آقای مهدوی در میون گذاشتی؟
مولکولها هجوم آوردند و حس کرد که فضای ریههایش کم شده است. نفس عمیقی کشید و سر چرخاند سمت پنجره؛ بیابان سراب را با هجوم نور خورشید منعکس میکرد در چشمانش. روز کویر را دوست نداشت.
شبش را اما خیلی میخواست. روز انگار تشنهاش میکرد وقتی میدید که به چه وسعتی خاکها به خشکی افتادهاند، انگار خودش هم میشد تکهای از کویر و ترک برمیداشت. اما شبش...
- مصطفی با تواَم!
از فکر کردن به کویر کوتاه آمد و به خودش پرداخت؛ عیبی نداشت که چند کلمهای به محمدحسین بگوید. پیش محمدحسین میترسید که قضاوت شود. پیش مهدوی میترسید شخصیتش خرد شود اما محمدحسین تا حالا این همه ریز و درشت همهچیز را فهمیده. این را هم بفهمد:
- شیرین توهّم زده!
حدس محمدحسین هم همین بود اما باورش نبود. شیرین یکی دوسال پیش هم کمی برای محمدحسین غمزه آمده بود اما وقتی چند ماهی از دانشگاه نیامد و دیدارها متوقف شد، آرام شد.
اما حالا متوجه میشد که آرام نشده بود. دل به مصطفی داده بود.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
دختران بهشتے
http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡
دنبالپارتهامونی ؟!بزنرولینکبالا↻