آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_چهل_سوم چند ماهی از رفتمان به شاهین شهر گذشت که بچه ها به مرخصی آمدند
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲
#قسمت_چهل_چهارم
آن شب زینب سر سفره ی افطار به جای چلو خورشت سبزی،فقط نان و خرما و شیر گذاشت و حاضر نبود چیز دیگری بخورد.می گفت"افطار حضرت علی(ع) چیزی بشتر از نان و خرما یا نان و نمک یانان و شیر نبوده است."
من نشستم و با هم نان و خرما وشیر خوردیم.همان شب زینب به همه ی ما گفت "از امشب به بعداسم من رسما زینب است و هیچ کس حق ندارد مرا میترا بزند."
من و مادرم هم به خاطر تغییر اسمش به اش تبریک گفتیم.از آن شب به بعد، اگر بچه ها یا مادرم در خانه اشتباهی او را میترا صدا میزدند،زینب جواب نمی داد.آن شب بعد از حرف های عادی گفت"مامان ،من دوست دارم مثل حضرت زهرا(س) در جوانی بمیرم. دوست ندارم پیر بشوم و بمیرم ، یا آنقدر زنده بمانم که گناه کنم."
آن شب زینب با اینکه از نیامدن دوست هایش ناراحت بود،ولی خیالش راحت شدکه تغییر اسمش را همه قبول کردیم و او دیگر میترا نبود؛زینب بود.مثل زینب بود. بعد از چند گاه ،هنوز به جو شاهین شهر عادت نکرده بودیم .هرهفته شبهای جمعه من و مادرم و بچه ها برای دعای کمیل به گلزار شهدای اصفهان می رفتیم.مرتب سر قبر حمید یوسفیان می رفتیم و مادر حمید را می دیدیم.آنها هنوز در محله ی دستگرد بودند.
از وقتی به اصفهان رفته بودیم ،قد زینب خیلی بلند شده بود.چادرش را تنگ می گرفت. کفش ورزشی می پوشیدو تند تند راه می رفت.دبیرستان زینب از خانه فاصله داشت.من هرماه پولی بابت گرایه ماشین به او می دادم که با تاکسی رفت و آمد کند،اما زینب پیاده یه مدرسه می رفت و با پولش کتاب برای مجروحین می خریدو هفته ای یکبار به بیمارستان عیسی بن مریم یا بیمارستان شهدا میرفت و کتابها را به مجروحین هدیه میکرد.چند بار هم با مجروحین مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را توی مدرسه سر صف برای دانش آموزان پخش کردتا آنها بفهمند و بشنوند که مجروحین و رزمنده ها از انها چه توقعی دارند؛مخصوصا سفارش مجروحین را درباره ی حجاب پخش کرد.
ارزویم شده بودکه زینب با پول هایش برای خودش چیزی بخرد. هر وقت برای خرید لباس او را به بازار می بردم،ساده ترین و ارزانترین لباس و کیف و کفش را انتخاب می کرد.خریدکردن برای زینب همیشه آسانترین کار بود.در اولین مغازه ساده ترین چیز را انتخاب می کرد و می خرید.هر وقت هم درخانه می گفتم"چه غذایی درست کنم؟"زینب می گفت"هرچیزی که ساده تر است و برای شما راحت تر است درست کنید."
یک شب یکی از همسایه ها ما را برای عروسی پسرش دعوت کرد.مادرم و شهلا نیامدند.زینب به خاطراینکه من تنهانباشم ،همراهم به عروسی آمد.آن روز زینب روزه بود.وقتی وارد خانه ی همسایه شدیم ،هنوز اذان مغرب نشده بود.انها با میوه و شیرینی از ما پذیرایی کردند.زینب از اول با من شرط کردکه جلوی میهمانها طوری رفتار نکنم که آنها بفهمند زینب روزه است.من هم حرفی نزدم. وقت اذان که شد آرام و بی سر وصدا ب ای خواندن نماز و افطار به خانه رفت.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀