#همسفرانه🌷
.
« تقدیم به قلب صبور همسران شهدا »
جنس « شهادت » تو فرق می کند !
تو یک زنی... جهاد بر زنان واجب نیست ، اما تو هم شهید میشوی . 🥀
تو میدانستی به کسی بله میگویی که دنیایی نیست 🕊
وقتی بله گفتی شهید شدی 🥀
لحظه لحظه عاشقانهات را زندگی کردی ، میدانستی عمر عاشقانهات کوتاه است ...و 😔
با این علم و آگاهیات ، شهید شدی 🥀
گفت دلبستهاش نشوی... 😭
و تو هر بار پس از شنیدن غزلهای خداحافظیاش شهید شدی 🥀
ثانیههای نبودنش را همچون گذران سالیانی دور و دراز تحمل کردی ... و 😓
در تیک تاک ثانیههای نبودنش شهید شدی🥀
ترس وجودت از مجروح شدنش ، اسیر شدنش ، شهید شدنش را به صبر مبدل کردی... و ☺️
هربار با این افکار شهید شدی 🥀
از نبودن گفت و😔
۷
#تو_شهید_شدی 🥀
از شهادت گفت و😇
#تو_شهید_شدی 🥀
از تنهاییهای بدون او گفت و 😔
#تو_شهید_شدی 🥀
از رسالتت بعد از شهادتش گفت و 😩
#تو_شهید_شدی 🥀
از به ثمر رساندن بچهها بی او گفت و 😓
#تو_شهید_شدی 🥀
حال او شهید شد و 🕊🥀
#تو_شهید_شدی 🥀
آری #تو_شهید_شدی 🥀
شهادتی از جنس پر احساس زنانه ، از جنس تمام لحظههای سختِ بی او ... 💔
از جنس دلتنگیهای مداوم ... 😔
از جنس تنهایی ... 😣
از جنس صبوری. 😓
تو هم #شهید شدی 🥀
فقط جنس #شهادت تو فرق میکند !
#همسفرانه
هربار ڪه اسمِ سوریه را مےآورد...
دلـم میلرزید💔 و راضے نمیشدمـ🙁
یڪ روز به من گُفت:
ماندهامـ با این همہ
اعتقاداتے📿 ڪه داری چرا
راضے نمیشوی به سـوریه بـروم؟🤔
جواب حضرتِ زینـب و رقیه را خودت بده!!
در باورم نمےگنجید،😵
ڪه بخـواهم جلیل را
به این زودی ازدست بدهـم😥
نگاهم درنگاهش قفل شد😊
باخود میگـفتم:
مرا به ڪه واگذار کردی
راهِ برگشتے برایِ مـن نگذاشتے...👣
شرمنده شدم😔
سـرم را پایین انداختم
وهمان لحظه از تمامِ وجودم💗
جلیل را به حضـرت زینب(س) سـپردم...🙌🏻
#بهروایتهمسرشهید🍀
#جلیلخادمے🌷
#همسفرانه🌷
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
پسر عمه م بود😊
با هم و تو یه محله بزرگ شده بودیم...
مثه برادرم بود...❤
سرمو مینداختم پایین و تند تند از مدرسه میومدم خونه...
زیر چشمی میدیدمش...
که موقع برگشتنم از مدرسه...
ایستاده کنار کوچه...دم در خونه شون...منتظر...
کوچه رو قرق میکرد تا کسی مزاحمم نشه😡
صبر میکرد تا من بیام و رد شم...❤
بی هیچ حرفی...
به خونه که میرسیدم خیالش راحت میشد...
۱۶سالم بود که اومد با پدر مادرم صحبت کرد... اومده بود خواستگاریم🙈💕
مادرم بهش گفته بود:
با ازدواج فامیلی...
با زود ازدواج کردن و...
با نظامی ازدواج کردن من مخالفه...
بابامم تبعا مخالف بود...
ولی اون سمج گفته بود...
"اگه این کار نشه،خودمو از هواپیما میندازم پایین😡!"
مادرم گفت:
"اگه خود ملیحه نخواد چی🤔؟!"
گفت:
"اگه خودش نخواست...
همسرشو باید خودم انتخاب کنم😔😓
جهیزیه شم خودم تهیه میکنم😥
بعدشم میرم ناپدید میشم😓💔
وقتی دیدن به هیچ صراطی مستقیم نیست...
گفتن برو با ننه بابات بیا...
قبل رفتن گفت:
"پس شمام قبلش با ملیحه صحبت کنید...
ببینید اصلا خودش میخواد...💕"
وقتی فهمیدم شوکه شده بودم😦😳...یه باره ازش متنفر شدم😡😣...
مهری که بعنوان پسر عمه بهش داشتم هم از دلم پاک شد😒
ازش بدم اومده بود...
مادرم سعی میکرد متقاعدم کنه واسه این ازدواج...💕
گفتم:"مگه من تو این خونه اضافه م که میخواید ردم کنید...💔
شما که همش با زود ازدواج کردنم مخالف بودید...نمیخواااام😡
هر طوری بود متقاعدم کرد...
آخرشم گفتم:
"هر چی شما و بابا بگید..."
بعله رو گفته بودم دیگه😊
بخاطر خاطرات دوران بچگی👧👦
تصورش بعنوان شوهر آیندم کمی وقت میبرد
ناراحتیم زیاد طول نکشید...
گمونم تا غروب همون روز😌!!!
تازه فهمیدم چقد دوسش دارم😍😍😍
با پدر مادرش رسماً اومد خواستگاری☺️💍
#حکایت_همچنان_باقیست...
#شهید_عباس_بابایی
#همسفرانه🌷
📱\• آخــرین تماسش گفت:
🙂\• یه چیزی میگم قبــول میکنی؟!
😢\• گفتم: میخوای زن بگیــری؟!
😅\• خنــدید گفت: نــه !
🤝\• ازم قــول گرفت ، گفت:
🌷\• وقتی شهید شدم،
☝️\• برام گریه نکنی ها؛
💚\• برای حضرت زینب گریه کن...
#همسر_شهید_سیدامین_حسینی🌷🕊
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
#همسفرانه🌷❤️
اولین غذایی که
بعد از عروسیمان درست کردم
استانبولے بود👌🍛
از مادرم تلفنی پرسیدم!🙂
شد سوپ...🍲😢
آبش زیاد شده بود...😁
منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد...😋❤️
روز دوم گوشت قلقلی درست کردم!🍢
شده بود عین قلوه سنگ...😐🤦🏻♀😅
تا من سفره را آماده کنم،
منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید...😂😂🤔
و میگفت : چشمم کور دندم نرم
تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ👩🏻🍳😌🌹
#همسر_شهیدمنوچهرمدق🕊🌷
#همسفرانه 🌷
هَمیشهتوخونهصِداممیزَد:
"همسرِشهیدنوروزی...
هَمسرِشهیدجان..."
وقتیزُلمیزدبهم
میگفتمبازچیشُده؟
میگفت:
سِنتڪوچیکترازاونیهکهبِهتبگن همسرِشهید...✨
هَنوزبچهایآخه!
عَوضشمیشیکوچیکتَرینهمسرِ شهید...((:
#عاشقانهشهدا
#بهروایتهمسرشهیدمهدینوروزی
#همسفرانه🌷
قبل از آشنایے با محمد جواد به زیارتــ حضرتــ زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم💚
روبروے گنبد حضرت زینبــ (س) بودیم
و من با بی بی درد و دل میکردم😇
از او خواستم که همسری به من بدهد که به انتخابــ خودش باشد😍
البته آن روزها نمیدانستم که هدیه ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم سرباز خود حضرتــ زینب(س)قرار استــ مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود💞😍
از سفر که برگشتیم،
محمد جواد به خواستگاری من آمد💐
آن زمانها در یک کارخانه مشغول به کار بود.
تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود💪🏻
حتی از جوانے و زمانیکه محصل بود،
در تابستانهایش کار میڪرد.
تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس خواستگارے تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد😮😎☺️
بعد از آن شروع کرد به ساختن
همین منزلے که خانه ی من و فرزندانم هست.
سر پناهے که ستونهایش را
از دست داد...😔
تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشے ها همه وهمه به سلیقه ی من بود.
آخر محمد جواد همیشه میگفت که
"تو قرار است در این خانه بمانے نه من"😔😥
آرے همسر من بی تو در این خانه روزها را شبــ میکنم،
تنها به شوق دیدار تو در زمان ظهور امام زمان (عج)😍😭💚
#عاشقانههاےهمسرانشهداےمدافعحـرم
#همسفرانه
هربار ڪه اسمِ سوریه را مےآورد...
دلـم میلرزید💔 و راضے نمیشدمـ🙁
یڪ روز به من گُفت:
ماندهامـ با این همہ
اعتقاداتے📿 ڪه داری چرا
راضے نمیشوی به سـوریه بـروم؟🤔
جواب حضرتِ زینـب و رقیه را خودت بده!!
در باورم نمےگنجید،😵
ڪه بخـواهم جلیل را
به این زودی ازدست بدهـم😥
نگاهم درنگاهش قفل شد😊
باخود میگـفتم:
مرا به ڪه واگذار کردی
راهِ برگشتے برایِ مـن نگذاشتے...👣
شرمنده شدم😔
سـرم را پایین انداختم
وهمان لحظه از تمامِ وجودم💗
جلیل را به حضـرت زینب(س) سـپردم...🙌🏻
#بهروایتهمسرشهید🍀
#جلیلخادمے🌷
#همسفرانه🌷
📱\• آخــرین تماسش گفت:
🙂\• یه چیزی میگم قبــول میکنی؟!
😢\• گفتم: میخوای زن بگیــری؟!
😅\• خنــدید گفت: نــه !
🤝\• ازم قــول گرفت ، گفت:
🌷\• وقتی شهید شدم،
☝️\• برام گریه نکنی ها؛
💚\• برای حضرت زینب گریه کن...
#همسر_شهید_سیدامین_حسینی🌷🕊
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹