eitaa logo
آمال|amal
362 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 . « تقدیم به قلب صبور همسران شهدا » جنس « شهادت » تو فرق می کند ! تو یک زنی... جهاد بر زنان واجب نیست ، اما تو هم شهید می‌شوی . 🥀 تو می‌دانستی به کسی بله می‌گویی که دنیایی نیست 🕊 وقتی بله گفتی شهید شدی 🥀 لحظه لحظه عاشقانه‌ات را زندگی کردی ، می‌دانستی عمر عاشقانه‌ات کوتاه است ...و 😔 با این علم و آگاهی‌ات ، شهید شدی 🥀 گفت دلبسته‌اش نشوی... 😭 و تو هر بار پس از شنیدن غزل‌های خداحافظی‌اش شهید شدی 🥀 ثانیه‌های نبودنش را همچون گذران سالیانی دور و دراز تحمل کردی ... و 😓 در تیک تاک ثانیه‌های نبودنش شهید شدی🥀 ترس وجودت از مجروح شدنش ، اسیر شدنش ، شهید شدنش را به صبر مبدل کردی... و ☺️ هربار با این افکار شهید شدی 🥀 از نبودن گفت و😔 ۷ 🥀 از شهادت گفت و😇 🥀 از تنهایی‌های بدون او گفت و 😔 🥀 از رسالتت بعد از شهادتش گفت و 😩 🥀 از به ثمر رساندن بچه‌ها بی او گفت و 😓 🥀 حال او شهید شد و 🕊🥀 🥀 آری 🥀 شهادتی از جنس پر احساس زنانه ، از جنس تمام لحظه‌های سختِ بی او ... 💔 از جنس دلتنگی‌های مداوم ... 😔 از جنس تنهایی ... 😣 از جنس صبوری. 😓 تو هم شدی 🥀 فقط جنس تو فرق میکند !
هربار ڪه اسمِ سوریه را مےآورد... دلـم میلرزید💔 و راضے نمیشدمـ🙁 یڪ روز به من گُفت: مانده‌امـ با این همہ اعتقاداتے📿 ڪه داری چرا راضے نمیشوی به سـوریه بـروم؟🤔 جواب حضرتِ زینـب و رقیه را خودت بده!! در باورم نمےگنجید،😵 ڪه بخـواهم جلیل را به این زودی ازدست بدهـم😥 نگاهم درنگاهش قفل شد😊 باخود میگـفتم: مرا به ڪه واگذار کردی راهِ برگشتے برایِ مـن نگذاشتے...👣 شرمنده شدم😔 سـرم را پایین انداختم وهمان لحظه از تمامِ وجودم💗 جلیل را به حضـرت زینب(س) سـپردم...🙌🏻 🍀 🌷
🌷 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 پسر عمه م بود😊 با هم و تو یه محله بزرگ شده بودیم... مثه برادرم بود...❤ سرمو مینداختم پایین و تند تند از مدرسه میومدم خونه... زیر چشمی میدیدمش... که موقع برگشتنم از مدرسه... ایستاده کنار کوچه...دم در خونه شون...منتظر... کوچه رو قرق میکرد تا کسی مزاحمم نشه😡 صبر میکرد تا من بیام و رد شم...❤ بی هیچ حرفی... به خونه که میرسیدم خیالش راحت میشد... ۱۶سالم بود که اومد با پدر مادرم صحبت کرد... اومده بود خواستگاریم🙈💕 مادرم بهش گفته بود: با ازدواج فامیلی... با زود ازدواج کردن و... با نظامی ازدواج کردن من مخالفه... بابامم تبعا مخالف بود... ولی اون سمج گفته بود... "اگه این کار نشه،خودمو از هواپیما میندازم پایین😡!" مادرم گفت: "اگه خود ملیحه نخواد چی🤔؟!" گفت: "اگه خودش نخواست... همسرشو باید خودم انتخاب کنم😔😓 جهیزیه شم خودم تهیه میکنم😥 بعدشم میرم ناپدید میشم😓💔 وقتی دیدن به هیچ صراطی مستقیم نیست... گفتن برو با ننه بابات بیا... قبل رفتن گفت: "پس شمام قبلش با ملیحه صحبت کنید... ببینید اصلا خودش میخواد...💕" وقتی فهمیدم شوکه شده بودم😦😳...یه باره ازش متنفر شدم😡😣... مهری که بعنوان پسر عمه بهش داشتم هم از دلم پاک شد😒 ازش بدم اومده بود... مادرم سعی میکرد متقاعدم کنه واسه این ازدواج...💕 گفتم:"مگه من تو این خونه اضافه م که میخواید ردم کنید...💔 شما که همش با زود ازدواج کردنم مخالف بودید...نمیخواااام😡 هر طوری بود متقاعدم کرد... آخرشم گفتم: "هر چی شما و بابا بگید..." بعله رو گفته بودم دیگه😊 بخاطر خاطرات دوران بچگی👧👦 تصورش بعنوان شوهر آیندم کمی وقت میبرد ناراحتیم زیاد طول نکشید... گمونم تا غروب همون روز😌!!! تازه فهمیدم چقد دوسش دارم😍😍😍 با پدر مادرش رسماً اومد خواستگاری☺️💍 ...
🌷 📱\• آخــرین تماسش گفت: 🙂\• یه چیزی میگم قبــول میکنی؟! 😢\• گفتم: میخوای زن بگیــری؟! 😅\• خنــدید گفت: نــه ! 🤝\• ازم قــول گرفت ، گفت: 🌷\• وقتی شهید شدم، ☝️\• برام گریه نکنی ها؛ 💚\• برای حضرت زینب گریه کن... 🌷🕊 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷❤️ اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم استانبولے بود👌🍛 از مادرم تلفنی پرسیدم!🙂 شد سوپ...🍲😢 آبش زیاد شده بود...😁 منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد...😋❤️ روز دوم گوشت قلقلی درست کردم!🍢 شده بود عین قلوه سنگ...😐🤦🏻‍♀😅 تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید...😂😂🤔 و میگفت : چشمم کور دندم نرم تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ👩🏻‍🍳😌🌹 🕊🌷
🌷 هَمیشه‌توخونه‌صِدام‌میزَد: "همسرِشهیدنوروزی... هَمسرِشهیدجان..." وقتی‌زُل‌میزدبهم میگفتم‌بازچیشُده؟ میگفت: سِنت‌ڪوچیکترازاونیه‌که‌بِهت‌بگن همسرِشهید...✨ هَنوزبچه‌ای‌آخه! عَوضش‌میشی‌کوچیکتَرین‌همسرِ شهید...((:
🌷 ‍ قبل از آشنایے با محمد جواد به زیارتــ حضرتــ زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم💚 روبروے گنبد حضرت زینبــ (س) بودیم و من با بی بی درد و دل میکردم😇 از او خواستم که همسری به من بدهد که به انتخابــ خودش باشد😍 البته آن روزها نمیدانستم که هدیه ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم سرباز خود حضرتــ زینب(س)قرار استــ مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود💞😍 از سفر که برگشتیم، محمد جواد به خواستگاری من آمد💐 آن زمانها در یک کارخانه مشغول به کار بود. تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود💪🏻 حتی از جوانے و زمانیکه محصل بود، در تابستانهایش کار میڪرد. تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس خواستگارے تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد😮😎☺️ بعد از آن شروع کرد به ساختن همین منزلے که خانه ی من و فرزندانم هست. سر پناهے که ستونهایش را از دست داد...😔 تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشے ها همه وهمه به سلیقه ی من بود. آخر محمد جواد همیشه میگفت که "تو قرار است در این خانه بمانے نه من"😔😥 آرے همسر من بی تو در این خانه روزها را شبــ میکنم، تنها به شوق دیدار تو در زمان ظهور امام زمان (عج)😍😭💚
هربار ڪه اسمِ سوریه را مےآورد... دلـم میلرزید💔 و راضے نمیشدمـ🙁 یڪ روز به من گُفت: مانده‌امـ با این همہ اعتقاداتے📿 ڪه داری چرا راضے نمیشوی به سـوریه بـروم؟🤔 جواب حضرتِ زینـب و رقیه را خودت بده!! در باورم نمےگنجید،😵 ڪه بخـواهم جلیل را به این زودی ازدست بدهـم😥 نگاهم درنگاهش قفل شد😊 باخود میگـفتم: مرا به ڪه واگذار کردی راهِ برگشتے برایِ مـن نگذاشتے...👣 شرمنده شدم😔 سـرم را پایین انداختم وهمان لحظه از تمامِ وجودم💗 جلیل را به حضـرت زینب(س) سـپردم...🙌🏻 🍀 🌷
🌷 📱\• آخــرین تماسش گفت: 🙂\• یه چیزی میگم قبــول میکنی؟! 😢\• گفتم: میخوای زن بگیــری؟! 😅\• خنــدید گفت: نــه ! 🤝\• ازم قــول گرفت ، گفت: 🌷\• وقتی شهید شدم، ☝️\• برام گریه نکنی ها؛ 💚\• برای حضرت زینب گریه کن... 🌷🕊 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹