eitaa logo
آمال|amal
343 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
_______❣________ ۱ زمستان سرد سال ۹۰ چند روز مانده به تحویل سال آفتاب گاهی می تابد گاهی نمی تابد از برف و باران خبری نیست آفتاب و ابر ها با هم قایم باشک بازی می کنند سوز سرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است شبهای طولانی آدمی دلش می خواهد بیشتر بخوابد یا نه شبها کنار بزرگترها بنشیند و قصه های کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند چقدر لذت بخش است تو سراپا گوش باشی دوباره مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده ای از تجسم آن روزها حس دلنشینی زیر پوست بدود وقتی مادر ت برایت تعریف کند: «تو داشتی به دنیا می اومدی همه فکر میکردیم پسر هستی تمام وسایل و لباس تو پسران خریدیم بعد از به دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه فکر می‌کردیم در آینده یک دختر درسخوان و باهوش میشی». همان طور هم شد دختری آرام و ساکت به شدت درس خوان و منظم که از تابستان فکر و ذکرش کنکور شده بود. درس عربی برایم سخت تر از هر درس دیگر بود. به این جواب سه و چهار مردد بودم یک نگاهم به ساعت بود یک نگاهم به متن سوال عادت شدم زمان بگیرم و تست بزنم همین باعث شده بود که استرس داشته باشم به هرکی که دستم عرق کرده بود همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم چند ماه بیشتر وقت نداشتم چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور می کردم حساب تاریخ از دستم در رفته بود فقط به روز کنکور فکر می‌کردم نصف حواسم به اتاق پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم. عمه آمنه و شوهر عمه به خانه ما آمده بودند آخرین تست را که زدم درصد گرفتم ۷۰ درصد جواب درست با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم در همین حال احوال بودم شعر آبجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان درحالیکه در را به آرامی پشت سرش می بست گفت:«فرزانه! خبر جدید!» من که حسابی درگیر تست ها بودم متعجب نگاهش کردم و سعی کردند از حرفهای نصفه و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم: «چی شده فاطمه؟» با نگاه شیطنت آمیزی گفت: «خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت» میدانستم طاقت نمی آورد که خبر را نگوید خودم را بی تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق می زدم گفتم: «نمیخواد اصلاً چیزی بگی می خوام درسمو بخونم،موقع رفتن در رو ببند!» آبجی گفت:«ای بابا! هم شد درس و کنکور پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره! عمه در تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری میکنه» به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی ادامه دارد.... کپی❌ @Childrenofhajqasim1399
________❣_________ ۲ توقعش را نداشتم مخصوصاً در چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است جالب بود خود حمید نیامده بود فقط پدر و مادرش آمده بودند هول شده بودم نمی دانستم باید چه کار کنم هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید: «فرزانه جان! او قصد ازدواج داری؟» با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم: «نه کی گفته؟بابا من کنکور دارم اصلا به ازدواج فکر نمی کنم شما که خودتون بهتر میدونید» بابا که رفت پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت: «دخترم آبجی آبجی آمنه از ما جواب میخواد خودت که میدونی چند سال پیش این بحث مطرح شده نظرت چیه؟بهشون چی بگیم؟» جواب من همان بود به مادرم گفتم: «طوری که همه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه» همه ۱۱ سال از پدرم بزرگتر بود تنها خانه پدری مادرم با خان ها در یک محل بود عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا میکرد را روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود بیشتر با هم دوست بودند و خیلی با احترام با هم رفتار می کردند. اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد سال ۸۷ بود آن موقع دوم دبیرستان بودم بعد از عروسی حسن آقا برادر بزرگتر حمید عمه به مادرم گفته بود: «زن داداش الوعده وفا! خودت وقتی اینها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه منیره خانم مافرزانه رو میخوایم!» حالا از آن روز چهار سال گذشته بود این بار عقد آقا سعید برادر دوقلوی حمید بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد حمید شش برادر و خواهر دارد فاصله سنی ما ۴ سال است ۲۳ بهمن آن سال آقا سعید با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از ۲۵ روز عمه رسما به خواستگاری من آمده بود پدر حمید می گفت: «سعید نامزد کرده حمید تنها مونده ما فکر کردیم الان وقتشه که بره همین هم قدم پیش بزاریم چه جایی بهتر از اینجا؟» البته قبل تر هم به عمه و عموها و زن عمو ها من سپرده بود که واسطه بشوند ولی کسی جرات نمی کرد مستقیم مطرح کند پدرم روی دختر های خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود همه فامیل می‌گفتند:«فرزانه فعلا درگیر درس شده اجازه بدید تکلیف کنکور دانشگاه ش روشن بشه بعد اقدام کنید». به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی ادامه دارد.... کپی❌ @Childrenofhajqasim1399
_________❣_________ ۳ نمی‌دانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که همه داخل اتاق آمد زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم نمی‌توانستم از جلوی چشم عمه فرار کنم با جدیت گفت: «ببین فرزانه! تو دختر برادرمی یه چیزی میگم یادت باشه نتو بهتر از همین پیدا می کنی حمید میتونم دختری بهتر از تو پیدا کنه الان میریم ولی خیلی زود برمی گردیم ما دست بردار نیستیم!». وقتی دیدم عمه این هم ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم از یک طرف شرم و حیا باعث می شد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمیخواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید گفتم: «عمه جون! قربونت برم چیزی نشده که این همه عجله برای چیه؟یک کم مهلت بدین من کنکورم رو بدم. اصلاً سری بعد خود حمید آقا هم بیاید باهم حرف بزنیم بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کر». خودم هم نمی دانستم که گفتم احساس میکردم با صحبت هایم را الکی دلخوش می کنم چاره ای نبود دوست نداشتم با ناراحتی از خانه مان برود. تلاش من فایده نداشت وقتی عمه به خانه رسیده بود سر صحبت و گلایه را با ننه فیروزه باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود:«دیدی چی شد مادر؟برادرم دخترش را به من داد! دست رد به سینه ما زدند. سنگ روی یخ شدیم! معنی عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه دل منو شکستن!.» ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش می کنیم از آن مادربزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم میخورند. ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد هر وقت دور هم جمع می شویم بقچه خاطرات و قصه هایش را باز میکند تا برای ما داستان‌های قدیمی تعریف کند.قیافه ام به به ننه شباهت دارد. به روایت همسر شهید سیاهکلی مرادی ادامه دارد... کپی❌ @Childrenofhajqasim1399
_____❣_________ ۴ بنده خدا در زندگی خیلی سختی کشیده سی ساله بود که پدر بزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد ننه ماند و ۴ تا بچه قد و نیم قد عمه آمنه عمو محمد پدرم و عمو نقی بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل هستند. چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد معمولاً هر وقت دلش برای ما تنگ میشد ۲ _۳ روزی مهمان ما شد از همان ساعت اول به هرزه آن‌هایی که می شد بحث حمید را پیش می کشید داخل پذیرایی روبه روی تلویزیون نشسته بودیم که نه گفت: «فرزانه!اون روزی که توجواب رد دادی،من حمید و دیدم.وقتی شنید توبهش جواب رد دادی،رنگش عوض شد!خیلی دوستت داره!». به شوخی گفتم: «ننه باورنکن،جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون می‌ره!»گفت:«دختر! من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم. میدونم حمید خاطرخواهته.توی خونه اسمت و میبریم لپش قرمز میشه.الآن که سعید نامزد کرده،حمید تنها مونده.ازخر شیطون پیاده شو. جواب بله و بده.حمید پسر خوبیه‌» از قدیم در خانه عمه همین حرف بود بحث ازدواج دوقلو های عمه که پیش می آمد،همه میگفتند: «باید برای سعید دنبال دخترخوب باشیم،وگرنه تکلیف حمید مشخصه؛دختر سرهنگ و میخواد.» می خواستم بحث را عوض کنم گفتم:«باشه ننه، قبول! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. یه قصه عزیز و نگار تعریف کن دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم و قصه میگفتی تنگ ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری،تنها کسی که دراین مورد حرف می زد ننه بود. بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت: «فرزانه! می‌بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی به هم میاین.آرزومه عروسی شما دوتا رو ببینم» عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی ادامه دارد..... کپی❌ @Childrenofhajqasim1399
🍁🍁🍁🍁 🍁 🍁 آخ که چقدر دلم تنگ شده بود واسه بهشت زهرا😄 -فاطمه:خب بچه ها هرکی بره سوی خودش دیگه😑😁ساعت۱۱همگی همینجا😉 رفت😐😂 برا خودش برید و دوخت😬دارم براش😁✋🏽 از هم جدا شدیم و هرکی رفت تو غار تنهایی ش با شهدا🙃 مثل برق و باد ساعت ها و دقیقه ها گذشت و ساعت۱۱شد...بچه ها یکی یکی اومدن تعجب کردیم که فاطمه اولین نفر نیومده سر قرار😂😐 یهو دیدیم فاطمه خانم اومد یکم که نزدیک شد دیدم که....😧 انتظار داری کل پارتو بنویسم؟😐عضو بقیه شو بخون😉❤️👇🏻پارت اول سنجاق شده📌 https://eitaa.com/joinchat/4128309398C9a4141de1f
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 رفـــاقـــت تـــا شــــ‌ه‍ـــادت🥀 چشمامو باز کردم...درد تمام بدنمو فرا گرفته بود....سرم درد میکرد در باز شد و اون پسره با کریمی اومد تو _کریمی:به به😏 بیدار شدی بالاخره +😒 نشست رو به روم _خب...فکر کنم دیگه متوجه شدی من شوخی ندارم و کاری که بگمو انجام میدم! حالا بگو ببینم نزاشتم حرفش تموم شه +فک کنم نفهمیدی چی گفتم!!پس بزار برات بخش بخش کنم😏😒 +مــن هی چی نمی گمممم اینو تو گوشت فرو کن😎👊🏻 سرخ شددد _باشه!خودت خواستی! ساامان بیارش پسره با یه میله که معلوم بود داغه اومد طرفم بهت قوللل میدم این رمان بهترین رمان پلیسی که خوندی✋🏽🙃 میخوای بخونی؟بکوب رو لینک😌 به قلم: ۶تا نوجوان دهه هشتادی😎🇮🇷✌🏻 ✨|•http://eitaa.com/RfaghetShehadat 💯