#رمان_یادت_باشد
#پارت_بیستم
آزمایش را که دادیم. چند دقیقه ای نشستم به خاطر خون زیادی که رفته بودند، ضعف کرده بودم. موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت:« شرمنده فرزانه خانم، من فردا میرم ماموریت. بی زحمت دو روز بعد خودن جواب آزمایش و بگیر. هروقت گرفتی حتما به من خبر بده. برگشتم باهم می بریم کطب دکنر نشون بدیم.»
این دو روز خبری از هم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که باهم در تماس باشیم. گاهی مثل مرغ سرکنده دور خودم می چرخیدم و خیره به برگه آزمایشگاه،تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهنم می چیدم. با خودم می گفتم :«اگه نتیجه آزمایش خوب بود که من و حمید باهم عروسی می کنیم، سال های سال پیش هم با خوشی زندگی می کنیم و یه زندگی خوب می سازیم.»
به جواب منفی زیاد فکر نمی کردم،چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم بسازم. گاهی هم به آن فکر می کردم به خودم می گفتم: «شاید هم جواب آزمایش منفی باشه،اون موقع چی؟خب معلومه دیگه همه چی طبق قراری که گذاشتیم همونجا تموم میشه و هرکدام میریم سراغ زندگی خودمون. به هیچ کس هم حرفی نمی زنیم. ما که نمی تونیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو نه دیده بگیریم».
به اینجا که می رسیدم رشته چیزهایی که در خیالم یافته بودم،پاره می شد. دوست داشتم از افکار حمید هم با خبر می شدم.
این دو روز خیلی کند و ساخت گذشت. به ساعت نگاه کردم. دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم واین ساعت ها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی در بیاییم. به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم. می خواستم ببینم باید چه....
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد...
کپی/اصکی❌
💝|•@Childrenofhajqasim1399