eitaa logo
آمال|amal
351 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
در ظاهر میگفت:« نظر فرزانه روی سیصد سکه است.ولی مشخص بود میل خودش چیز دیگری است. چای را که بردم،حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست می گیرد. گویی تا به حال حمید را ندیده بودم.حمیدی که امروز به خانه ما آمده بود،متفاوت از پسرعمه ای بود که دفعات قبل دیده بودم. او حالا دیگر تنها پسرعمه من نبود،قرار بود شریک زندگیم باشد. چای را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم. عمه که خوشحالی از چهره اش نمایان بود،دستم را گرفت وگفت:« ما از داداش اجازه گرفتیم ان شاءالله جمعه هفته بعد مراسم عقد کنان رو بگیریم. فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟ گفتم:«تاساعت چهار کلاس دارم،برسم خونه میشه چهارونیم.بعدش وقتم آزاده. قرار شد حمید ساعت پنج خانه ما باشد که باهم برای خرید حلقه راهی بازار شویم. فردای آن روز از هفت صبح کلاس داشتم؛هرکلاس هم یک دانشکده. ساعت درس که تمام میشد،بدوبدو میرفتم که به کلاس بعدی برسم. وقتی رسیدم خانه،ساعت چهار و نیم بود. پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی می کردند.از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم. لباس هایم را عوض کردم،جلوی تلویزیون نشستم و پاهایم را دراز کردم.کفش هایی که تازه خریده بودم پایم را میزد.احساس میکردم پاهایم تاول زده است. تلیویزیون داشت سریال دونگی🎎را نشان میدادکه زنگ خانه را زدند. حمید بود! درست.... به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی ادامه‌دارد... کپی/اصکی❌ 💝|•@Childrenofhajqasim1399