#رمان_یادت_باشد
#پارت_هفتم
از همان روز نذر را شروع کردم هیچکس از عهد من باخبر نبود حتی مادرم هر روز بعد از نماز مغرب و عشا دعای توسل میخواندم و امیدوارم خدا و ائمه کمک حالم باشند.
پنجم شهریور سال ۹۱ روزهای گرم و شیرین تابستان ساعت۴ بعدازظهر کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را کنار می زند
از پنجره هم که به بیرون نگاه می کردی همه ی همه گل ها و بوته های داخل باغچه دنبال سایه برای استراحت هستند.
در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجود مانده بود گاهی وقت ها چشم هایم را می بستند و از شهریور به مهر ماه میرفتم به پاییز به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا و بلندی هایش تجربه کند دوباره چشم هایم را باز می کردم و خودم را در باغچه بین گلها و درخت های وسط حیاط کوچک مان پیدا می کردم.
علاقه من به گل و گیاه بر میگشت و همان دوران کودکی که اکثراً بابا ماموریت میرفت و خانه نبود برای اینکه تنهایی ها اذیتم نکند همیشه سر کارم با گل و باغچه و درخت بود.
با صدای برادر علی که گفت:«آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم با کمک هم از درخت حیات ما یک سبد از انجیرهای رسید و خوشرنگ چیدیم چندتایی از انجیر ها را شستم داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم بابا چند روزی مرخصی گرفته بود وسط کاراته پایش در رفته بود برای همین با عصا راه میرفت و نمی توان سر کار برود ننه هم چند روزی که پیش ما آمده بود
سری داخل اتاق رفتن تمام سالی که برای کنکور درس می خواندم هر مهمانی می آمد می دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمیروم ولی حالا کنکور را داده بودم و بهانه ای نداشتم!
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد...
کپی❌
@Childrenofhajqasim1399