_________♥️__♥️__♥️________________
#رمان_یادت_باشد
#پارت_پنجاه
شایدهم میرفتیم فدک"تپه نورالشهدا".دلم برای شیرین زبانی هاومهربانیش لک زده بود،مخصوصاکه دوم تیر،اولین تولدم بعدازنامزدی،کنارم نبود.زنگ زدوتلفنی تبریک گفت.کلی شوخی کرد.ناراحت بودم که نیست،چون نبودنش برایم سخت شده بود.
حدس زدم که حمیدمتوجه ناراحتیم شد،چون بلافاصله بعدازتماسش چندپیامک فرستاد.برایم شعرگفته بودومن را"قره العین"صداکرد.چندمتن ادبی هم برایم نوشت وفرستاد.پایش می افتادیک پاشاعرمیشد.هم متن های خوبی می نوشت،هم گاهی اوقات شعرمیگفت.درکلمه به کلمه متن هایش میشددل تنگی راحس کرد.
بااینکه میدانستم متن هاواشعارراازخودش مینویسدفقط برای اینکه حال وهوایش راعوض کنم نوشتم:"انتخاب های خیلی خوبی داری حمید.واقعامتن های قشنگیه.
ازکدوم کتاب انتخاب میکنی؟"بی شیله پیله گفت:"منودست انداختی دختر؟اینهاهمش دست نوشته های خودمه"نوشتم:"شوخی کردم عزیزم.کلمه به کلمه ای که مینویسی برام عزیزه.همشون روتوی یه تقویم نوشتم یادگاری بمونه."
فرداکه تماس گرفت،خواست شعری که دیشب فرستاده بودرابرایش بخوانم.
شعرهایش ملودی وآهنگ خاص خودش راداشت.ازخودم من درآوردی یک آهنگ گذاشتم،صدایم راصاف کردم وشروع کردم به خواندن؛همه هم غلط ودرهم برهم!دستهایم راتکان میدادم،ولی هرکاری کردم نتوانستم ریتم شعرش رابه خوبی دربیاورم.
حمیدگفت:"توبااین شعرخوندن همه ی احساس من روکورکردی."دونفری خندیدیم.گفتم:"خب حمیدمن بلدنیستم،خودت بخون."خودش که خواند،همه چیزدرست بود.وزن وآهنگ وقافیه سرجایش بود.وسط شعرساکت شد.گفت"عزیزم من میخونم حال نمیده،توبخون یه کم بخندیم!"
نوزدهم تیردوره ی مشهدتمام شد.حمیدبا
نمره ی عالی قبول شده بود.
همه ی درس هارایانوزده شده بود،یابیست.من هم امتحاناتم راخیلی خوب داده بودم.دوباره کلی وسیله وسوغاتی خریده بود.مخصوصایک عطرخوشبوگرفته بودکه من هیچوقت دلم
نمی آمداستفاده کنم.
این آخری هاخیلی کم میزدم.میترسیدم تمام شود کوچک ترین چیزی هم که به من میداددوست داشتم دودستی بچسبم.
اوایل به خودم میگفتم من راچه به عشق!من راچه به عاشقی!من راچه به شیفته شدن!ولی حالاهمه چیزبرای من شده بودحمید!باهمه ی وجودحس میکردم عاشق شده ام.
چندروزی ازبرگشتنش نگذشته بودکه حمیدمریض شد.فکرمیکردم به خاطرشرایط دوره این طورشده باشد.باهم به درمانگاه پاکروان خیابان حیدری رفتیم.
دکتربرایش سرم نوشته بود.پرستارتارگش راپیداکند،دوسه بارسوزن زد.این اولین باری بودکه به کس دیگری سوزن میزدند،امامن دردش راحس میکردم.این اولین باری بودکه کس دیگری مریض میشد،ولی انگارمن بدحال شده بودم.
ازمسیول تزریقات اجازه گرفتم تاوقتی که سرم تمام بشودکنارحمیدبنشینم.ازکیفم قرآن درآوردم.بیشترازحمیدحال من بدشده بود.طاقت دردکشیدنش رانداشتم.شروع کردم به خواندن قرآن.حمیدگفت:"خانوم بلندبخون.معنی روهم بخون.این داروهاهمه بهانه است.شفای واقعی دست خداست."
ماه رمضان حال وهوای خوبی داشتیم؛یابه خانه عمه میرفتیم یاحمیدبه خانه مامی آمد.بعضی ازروزهاهم افطاری درست میکردیم وبه مزارشهدامیرفتیم.
روزی که خانواده ی عمه رابرای افطاری دعوت کرده بودیم،بحث ازدواج ومشخص کردن تاریخ عروسی پیش آمد.حمیدگفت:"ماچون دیرترازآقاسعیدنامزدکردیم،اجازه بدیداول اونها
تاریخ ازدواجشون مشخص بشه"عمه باخنده گفت:"والاتااونجایی که من یادم میادموقع به دنیااومدنتون مافکرمیکردیم فقط یه بچه است،اول هم توبه دنیااومدی.بعدپنج دقیقه سعیدبه دنیااومد.به حساب کوچیک بزرگی هم که حساب کنیم،اول بایدعروسی حمیدروبگیریم"بااین حال حمیدزیربارنرفت،خیلی حواسش به این چیزهابود.
وقتی تاریخ عروسی آقاسعیدقطعی شد،ماهم دوم آبان رابرای عروسی خودمان انتخاب کردیم.ازفردای ماه رمضان پیگیرمقدمات عروسی شدیم وتالارراهماهنگ کردیم.طبق قرارروزعقدچهاروسیله یعنی یخچال،تلویزیون،فرش ولباس شویی راحمیدخرید.بقیه جهازراهم تاجایی که امکان داشت حمیدهمراهم آمدوباهم خریدیم.
ادامه دارد...
کپی/اصکی❌
💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399