eitaa logo
آمال|amal
362 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ درنهایت قرارگذاشتیم هروقت میخواستیم بیرون برویم ازنیم ساعت قبل حمیدشروع کندبه آماده شدن!تازه بعدازنیم ساعت که میخواستیم سوارموتوربشویم،میدیدی یک وسیله راجاگذاشته.یک بارسوییچ موتور،یک بارکلاه ایمنی،یک بارمدارک.وقتی برمیگشت بازهم دست بردارنبود.دوباره به آینه نگاهی میکردودستی به لباسهایش میکشیدبعدازمهمانی عمه هزارتاگردوی دوپوست تازه به مادادکه فسنجان درست کنیم.به خانه که رسیدیم گردوهاراکف آشپزخانه پهن کردم تابعدازخشک شدن مغزشان کنم.بگذریم ازاینکه تااین گردوهاخشک بشوندحمیدبیشترازصدتایش راخورده بود!توی پذیرایی جلوی تلویزیون می نشست،به گردوها نمک میزدومیخورد. روزسه شنبه دانشگاه برنامه داشتیم.ازاول صبح به خاطربرگزاری همایش کلاسرپابودم.ساعت 12بودکه حمیدزنگ زدوگفت که برای یکسری کارهای بانکی مرخصی گرفته والان هم رفته خانه.پرسیدبرای ناهاربه خانه میروم؟گفتم:"حمیدجان ماهمایش داریم.احتمالاامروزدیربیام.توناهارتوخوردی استراحت کن."ساعت پنج غروب بودکه به خانه رسیدم .حمیدمثل مواقع دیگری که من دیرترازاوبه خانه میرسیدم تاکناردربه استقبالم آمد.ازدرپذیرایی که واردشدم به حمیدگفتم:"ازبس سرپابودم وخسته شدم حتی یه دقیقه هم نمیتونم بایستم."بعدهم همان جاجلوی درنقش زمین شدم. کمی که جان گرفتم،به حمیدگفتم:"ببخش امروزکه توزوداومدی من برنامه داشتم نتونستم بیام.حتماتنهایی توی خونه حوصلت سررفته ازبیکاری."جواب داد:"همچین هم بیکارنبودم.یه سربری آشپزخونه میفهمی ."حدس زدم که ناهارگذاشته یابرای شام ازهمان موقع چیزی تدارک دیده باشد.واردآشپزخانه که شدم تمام خستگیم دررفت.باحوصله اکثرگردوهارامغزکرده بودوفقط چندتایی مانده بود.وقت هایی که حوصله اش میگرفت،کارهایی میکردکارستان.گفتم:"حمیدجان!خداخیرت بده.بااین وضعیت کلاس ودانشگاه مونده بودم بااین همه گردوچکارکنم."حمیددرحالی که باخوشحالی مغزگردوهای داخل سینی رااین طرف وآن طرف میکرد،گفت:"فرزانه!ببین چه قدرگردوداریم.یعنی تومیتونی هرروزبرای من فسنجون درست کنی!" دی ماه سال 92،حمیدبیست روزی خانه نبود.برای ماموریت رفته بودخارج قزوین.نزدیک امتحاناتم بود.دلتنگی ودوری ازحمیدنمیگذاشت روی درس وکتابم تمرکزکنم.ده روزاول خانه ی پدرم بودم.غروب روزیازدهم راهی خانه ی خودمان شدم.هم میخواستم سری به خانه وزندگیمان بزنم،هم این که فکرمیکردم شایددیدن خانه ی مشترکمان کمی ازدلتنگیهایم کم کند . واردخانه که شدم همه چیزسرجایش بود،البته به همراه کلی گردوخاک که روی همه ی وسایل نشسته بود.میدانستم حمیدکه برگرددکمک میکندتادستی به سروروی خانه بکشیم. خانه بدون حمیدخیلی سوت وکوربود.داشتم به گلدان روی اپن آب میدادم که بادیدن مارمولکی کناردیوارآشپزخانه،نصفه جان شدم.سریع پریدم روی مبل.نمیدانستم چکارکنم.مارمولک دوتاچشم داشت،دوتاهم قرض گرفته بودوبه من نگاه میکرد.ازجایش تکان نمیخورد.میخواستم حاج خانم کشاورزراصداکنم.بعدپیش خودم گفتم الکی این پیرزن راهم اذیت نکنم.بایدیک جوری شراین مارمولک بدپیله راازخانه وزندگیمان دورمیکردم. ترسم راقورت دادم.ازمبل پایین آمدم ولنگه دمپایی رابرداشتم.باهزاربدبختی مارمولک راکشتم.بعدازآن کلی گریه کردم.شایدگریه ام بیشتربه خاطرتنهایی بود.این مسایل برایم آزاردهنده بود.سختی دوری ازحمیدوماموریت های زیادی که میرفت یک طرف،تحمل این طورچیزهاهم به آن اضافه شده بود.باخودم گفتم:"من دراین زندگی مردمیشوم!" این بیست روزباهمه ی سختی هایش گذشت.اول صبح یک لیست ازوسایل موردنیازخانه رانوشتم وبعدازخریدهمه رابه سختی به خانه رساندم.برای ناهارفسنجان درست کردم.معمولابعدازهرماموریت باپختن غذای موردعلاقه اش به استقبالش میرفتم.به خاطراینکه دندان هایش راارتودنسی کرده بود،معده حساسی داشت.خیلی ازغذاهابه خصوص غذاهای تندرانمیتوانست بخورد.بااینکه من غذاهای تندرادوست داشتم،امابه خاطرحمیدخودم راعادت داده بودم که غذای تنددرست نکنم. اولین چیزی که بعدازهرماموریت یاهربارافسرنگهبانی داخل خانه می آمد،دستش بودکه یک شاخه گل داشت.همیشه هم گل طبیعی میخرید.آن قدرتعدادگل هایی که خریده بودزیادشده بودکه به حمیدگفتم:"عزیزم!شماکه خودت گلی.بابت این همه محبتت ممنون،ولی سعی کن به جای گل طبیعی گل مصنوعی بگیری که بتونیم نگه داریم.چون مااینجامستاجریم،زیادجای بزرگی نداریم که بتونم این همه گل روخشک کنم. ادامه دارد ... کپی/اصکی❌ 💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399