eitaa logo
آمال|amal
358 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ برخورد قاطع نیروی دریایی سپاه پاسداران با دزدی ناو آمریکایی 🔹آمریکا در این اقدام یک نفتکش را که حامل نفت صادراتی ایران بود در آب های دریای عمان مصادره کرد و با انتقال محموله نفت آن به یک نفتکش دیگر آن را به سوی مقصدی نامعلوم هدایت کرد 🔹همزمان دلاورمردان نیروی دریایی سپاه با اجرای عملیات هلی برن بر روی عرشه نفتکش آن را به تصرف خود درآوردند و آن را به سوی آب های سرزمینی ایران هدایت کردند 🔹در ادامه نیروهای آمریکا با استفاده از چندین فروند بالگرد و ناو جنگی به تعقیب نفتکش پرداختند اما با ورود قاطعانه و مقتدرانه نیروهای جان برکف سپاه ناکام ماندند 🔹نیروهای آمریکایی مجددا با استعداد بسیار و با استفاده از چند ناو جنگی بیشتر تلاش کردند مسیر حرکت نفتکش را سد کنند که باز هم موفق نشدند. این نفتکش هم اکنون در آب های سرزمینی کشور عزیزمان است/ العالم
📲 اینم یه سوژه ناب برای گاندو۳😎 آقای قادری بسم الله...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تودهنی شیرمردان سپاه به آمریکا با اقدام بموقع و مقتدرانه جان برکفان دلاور نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی عملیات دزدی دریایی و سرقت نفت ایران توسط آمریکا ناکام ماند.
‹💚🍀› چـاډرزهڕاحــڪاېٺ‌مےڪڼډ! ازبےحـجـابےهآشڪاېٺ‌مےڪڼد ڕۅزمحـشربرزناڹ‌بـآحـجآب! حضڕٺ‌زهڕاۺفـاعـٺ‌مےڪڼډ:)) - - ‌
📲🇮🇷✌️ خلیج امنیت، خلیج غرور، خلیج فارس... 🔹به مناسبت اقدام مقتدرانه دلاورمردان نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دریای عمان
⭕️📸 خاطره‌بازی با سریال ذلت امریکا مثل اینکه باید بهشون یادآوری کنیم اگه بخوان غلط اضافی بکنن کارشون میکشه به نجس کردن کف قایق و اشک و التماسشون به زبان شیرین فارسی😂 امریکا نباید یادش بره چطور در اوج ذلت و حقارت جلوی ایران مقتدر ما زانو زد🇮🇷
🚶‍♂ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــ خداقبولت‌داشتہ‌باشہ... خیلے‌مهمتره‌تااینکہ‌آدمای‌توپیجت‌ قبولت‌داشتہ‌باشن...‼ ○━━⊰☆📱☆⊱━━○ @Childrenofhajqasim1399 ○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
هدایت شده از روشنگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بخشی از فیلم برخورد نیروی دریایی سپاه پاسداران با راهزنی آمریکایی ها در دریای عمان 🆘 @Roshangari_ir
هدایت شده از • انتصار •
💌 گناه،ازاون‌جهت‌خطرناکه؛که‌قلب‌روتاریک‌ میکنه‌....! وقلب‌تاریک؛هرگزرنگ‌آرامش‌رو نمی‌بینه! اَللهُمَّ!قَلبی‌بِحُبِّکَ‌مُتَیَّماً‌خداوندا.. 🌱 دلم‌رااسیرعشق‌ومُحبتت‌گردان...🙂🌱} همه‌مون‌فکر‌میکنیم‌تا‌ابد‌زنده‌ایم‌نه‌مشتی یه‌روزی‌تاریخ‌مصرف‌ما‌هم‌تموم‌میشه‌..!🚶🏻♂ اما‌بستگی‌داره‌این‌عمری‌که‌کردیم‌چجوری‌ گذروندیم‌خلیفه‌ی‌خدا‌بودیم‌یا‌خلیفه‌شیطان... 🍃💖 یا‌رومی‌رومی‌‌یا‌زنگی‌زنگی‌حدوسط‌نداره‌!🖐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ این اقدام مقتدرانه دلاورمردان نیروی دریایی سپاه رو مدیون شهید ناظری ها هستیم 🔰ایشون فرمانده و بنیانگذار یگان ویژه تکاوری نیروی دریایی سپاه پاسداران بودن روحشون قرین رحمت الهی🙏 https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلھ‌ایرانو‌دست‌ڪم‌نگیرین👊🏿👊🏿🇮🇷 ✊🏻✊🏻✊🏻 البتھ‌آینده‌ڪشور‌دست‌ماستا😝🤞🏽
هدایت شده از • انتصار •
‹ادْفَعْ‌بِالَّتِی‌هِیَ‌أَحْسَنُ‌السَّیِّئَةَ› بدى را بھ شیوھ‌اى کھ نیڪوتر است، دفع کن🌿! ↵ ⁹⁶ ..:) خودت و دیگران رو . بذار خوبـے‌ها حاصلِ زمینت بشن؛ ازشون تغذیھ کن و رُشدشون بدھ !👨🏼‍🌾🧡!!
⚠️ .مسڪینۍ‌ دیدم‌ با ڪفش‌ پاره‌ شڪر خد‌ا مۍ‌ڪرد! 🤲🏻 گفتم: "ڪفش پاره" ڪہ‌ دیگر شڪر ڪردن ندارد! گفت: یڪۍشڪر مۍڪرد دیدم ڪہ‌ پا نداشت..!🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با امام زمان خلوت بکن اگر حالم نداری مفاتیح باز کنی زیارت بخونی...💚 📲
بریم برا پارت اول رمان 🤩
آمال|amal
بریم برا پارت اول رمان #مرتضی 🤩
قبلش باید بگم که اگر میخواد برای کانالی کپی کنید تشریف بیاورید پی وی (آیدی توی پیام سنجاق شده هست)🌸
گَرَکان اگر روزی از شهر اراک در استا مرکزی به سمت آشتیان حرکت کنید، پس از طی ۷۵ کیلومتر به روستای زیبا و باستانی گَرَکان می رسید. فاصله گرمان تا آشتیان۵کیلومتر است و باغات میوه و محیط سرسبز و با صفایی دارد. کوه بلند کلاهه از نشانه های این روستاست که آب شُرب این منطقه از دامنه های آن جاری می شود. در اسناد تاریخی آمد است که این منطقه در زمان ساسانیان یک شهر بودخ و اثار باستانی بسیاری از آن دوران به جا مانده است. «قلعه خرابه» و آتشکده معروف آن در گرکان و یک پل تاریخی و چندین بنا که توسط میراث فرهنگی ثبت شده حکایت از قدمت این منطقه دارد. مردم این روستا غالباً کشاورز و دامدار و باغدار هستند و زندگی ساده ای دارند.مسجد جامع این روستا نیز قدمت زیادی دارد. اما این روستا فرهیختگان زیادی داشته و دارد که خاندان آیت الله محسنی گرکانی و دکتر محمد قریب، پدر علم پزشکی از جمله آن ها است. اما روزگاری نه چندان دور، در این روستای زیبا خانواده ای زندگی میکردند که برای همه اهل محل شناخته شده بودند. پدر و مادری که ار لحاظ تقوا و ایمان زبانزد اهالی بودند و همه مردم آنها را به نیکی یاد می‌کردند. آنها چندین پسر داشتند که یکی از آنها از بقیه شاخص تر شد. این پسر نه مجتهد بود نه استاد دانشگاه و نه ... . او حتی تحصیلات خود را به پایان نرساند. این پسر تنها سی بهار در میان ما زندگی کرد، اما درس چگونه زیستن و چگونه ایستادن در مقابل دشمن و چگونه مُردن را به همه خوبان این امت آموخت. خاطرات این حوان هنوز هم در میان دلیرمردان این سرزمین به نیکی یاد می شود. او دارای نبوغ و جساصو تیزهوشی خاصی بود که ایم نبوغ را در راه تربیت و آموزش جوانان مملکت بهره ها برد. °°° بار دیگر سراغ این روستا برویم، اکر امروز به گرکان سری بزنید،بر فراز تپه ای که مشرف به قبرستان روستاست، یک بنای دیگر ساخته شده! گنبدی که معمولا به احترام امامزاده ها ساخته می شود،امروز بر فراز مزار این حوان ساخته شده! کسی مردم روستا را مجبور نکرد.اما آنها خودشان پول روی هم گذاشتند و ۶۰میلیون تومان آماده کردند و با هدایت آیت الله محسنی گرکانی برای ساخت بنایی در خور شأن این جوان هزینه کردند. جوانی که داستان های این مجموعه گوشه ای از زندگی خاکی او را به تصویر کشید. جوانی که پیرمرشد این انقلاب در وصف آنها فرمود انها امامزادگان عشق اند و تربت آنها تا ابد دارالشفای عاشقان خواهد بود حالا این گنبد،مزار پنج شهید از خانوا شکوری و دو شهید گمنام را زینت بخشیده. مردم قدرشناس، بارها بر مزار این جوان حاضر شده اند و به اخلاص و اسمان او ادای احترام کرده اند لینک کانالمون👇🏻🌹 https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
💫 💫💫 💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 خانواده خانه و باغ ما در روستای «ده پایین» گرکان بود. یک خانواده شلوغ بودیم که هفت پسر آن در روستا معروف بودند. مرتضی فرزند سوم خانواده بود. یادم می آید وقتی به دنیا آمد سال۱۳۳۳ و ماه رجب بود؛ماه ولایت و امامت برای همین نام او مرتضی شد. مرتضی در گرکان به دنیا آمد اما با بقیه بچه های خانواده کی فرث داشت. نبوغ و تیزهوشی خاصی که در کازهای او دیده می شد یاعث شد که تقریباً همه خانواده از او تبعیت داشته باشند. °°°° بتول خانم مادر ما در یک خانواده مذهبی و سنتی در گرکان به دنیا آمده بود. اهالی خاطرات زیادی از او به یاد دارند. کسی که با وجود همه ی گرفتاری ها به خانواده های مستحق روستا کمک میکرد. بارها دیده بودیم که در باغ، میوه ها را میچید و به خانه افراد مستحق روستا میفرستاد.یا اینکه غذا درست میکرد و افراد مستحق را هم در غذایشان شریک میکرد. با اینکه اداره کردن یک خانواده شلوغ و بچه هایی اهل شیطنت،کار بسیار سخت و وقت گیر بود اما ایشام از تربیت صحیح ما غافل نبود. پخت و پز شست و شو و کار های خانه بسیار زیاد بود.خصوصا زمانی که نه گاز بود، نه برق نه آب لوله کشی! راوی=برادر شهیدمرتضی شکوری لینک کانالمون👇🏻🌹 https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
دوستان عزیز هنوز تموم نشده منتظر باشید😃
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... #قسمت_چهل_هشتم #فصل_آخر_شهادت روز سوم ،مهران از آبادان آمد.خبرگم شدن زینب به
... 🌱🌲 صبح روز سوم ،خانم کچویی هم به خانه ی ما آمد. او که ترسیده بود و مثل بید می لرزید،گفت"منافقین به خانه ام تلفن زده اندو گفته اند:که که ما زینب کمایی را کشتیم.اگر صدایت در بیاید،همین بلا را بر سر توهم می آوریم." آنها به خانم کچویی فحاشی کرده بودند و حرفهای زشت و نامربوطی زده بودند.توهینهای منافقین ،روحیه ی خانم کچوییرا خراب کرده بود. وقتی شنیدم که منافقین ،تلفنی و به صراحت گفته اند"زینب کمایی را کشتیم" ذره ای امید که در دلم مانده بودهم به یاس تبدیل شد.حرف های خانم کچویی ،حکم خبر مرگ زینب را داشت. من وشهلا با دل شکسته گریه کردیم. مهران و بابای بچه هابه حیاط رفتند. آنها می خواستنددور از چشم ما گریه کنند.شهرام خانه نبود. نمیدانستم او کجا رفته و در کجا به دنبال زینب می گردد.مادرم و خانم کچویی کنارهم نشسته بودندو اشک می ریختند.ناخود آگاه بلند شدم وسر کمد دلباس رفتم. یک پیراهن دخترانه از کمد در آوردم و آمدم کنار خانم کچویی،لباس را به او نشان دادم و گفتم "چند روز قبل از عید،از توی خرت و پرت هایی که از آبادان آورده بودیم، این پارچه ی کویتی را پیدا کردم.مادرم قبل از جنگ برایم خریده بود. پارچه را به خیاط دادم و اویک پیراهن کلوش برای زینب دوخت.اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس را بپوشد،قبول نکرد. به من گفت:مامان،ما عید نداریم.خدا میداند که الان خانواده ی شهدا چه حالی دارند. تو از من میخواهی در این موقعیت لباس نو بپوشم؟" مادرم پیراهن را از دستم گرفت و برچشم هایش می مالید. من ادامه دادم "دخترم میدانست ما امسال عید نداریم و دست کمی از خانواده ی شهدا نداریم." همان موقع شهرام به خانه آمد. شهرام بچه ی کم سن و سالی بود،اما خیلی خوب می فهمید. انگار چیزی شنیده بود. میخواست بامهران حرف بزند.پرسیدم"شهرام ،کسی آمده یا چیزی شنیده ای؟" سرش را به علامت نه تکان داد. ...
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲 #قسمت_چهل_نهم صبح روز سوم ،خانم کچویی هم به خانه ی ما آمد. او که ترسیده بود
... ای کاش میتوانستیم به مهرداد هم خبر بدهیم که خودش را به خانه برساند.اما هیچ خبری از او نداشتیم. ماه هامی گذشت و ما از مهرداد بی خبر بودیم.مهرداد با زینب خیلی صمیمی بود. اگر خبر گم شدن زینب را می شنید،حتما خودش را می رساند.مینا و مهری هم برای عملیات فتح المبین به یک بیمارستان صحرایی در شوش رفته بودند. از روز گم شدن زینب ،دیگر هیچ ترسی برای مهرداد و مینا ومهری نداشتم.انگار ترسم ریخته بود. ترس از دست دادن بچه ها ،با گم شدن زینب کم شده بود.شهرام توی حیاط به مهران وبابایش چیزی گفت که صدای گریه ی انها بلندتر شد.خودم را به حیاط رساندم . هرچقدر التماس شهرام کردمکه "مامان ،چی شنیدی؟چی شده؟به من بگو" شهرام حرفی نزد و مهران و بابایش هم سکوت کردند. ساعتهاو دقایق ،حتی لحظه هابه سختی می گذشت تازه فهمیدم بلاتکلیفی و توی برزخ بودن چقدر سخت است.دیگر نمیدانستیم کجابرویم،کجارا بگردیم واز چه کسی سراغ زیمب را بگیریم. نه زمین جای ما را داشت ،ونه آسمان. نه خواب داشتیم و نه قرار. من با قولی که به خودم و زینب داده بودم کمتر بی قراری می کردم و حتی بقیه را آرام می کردم.مرتب به خودم می گفتم"چیزی که زینب انتخاب کرده باشد،انتخاب من است" ظهر شد؛مثل ظهر عاشورا به همان سنگینی و دردناکی. آقای روستا امدو من و مهران و بابای بچه هارا به مسجد المهدی برد. خیلی گرفته و ساکت بود. آقای حسینی ،امام جمعه ی شاهین شهر،به آقای روستا تلفن کرده بود و از اوخواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد. من و جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم،سوار ماشین شدیم و به مسجد رفتیم؛به مسجدی که محل نماز زینب بود. زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمی گشت،اول به مسجد المهدی می رفت،نماز می خواند و بعد به خانه می آمد. به مسجد که رسیدیم،آقای حسینی هنوز نیامده بود. مهران و بابایش ساکت و بی صدا توی ماشین منتظر نشستند.اما من به مسجد رفتم. دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم . مسجد بوی زینب را میداد.روبه قبله نشستم و با زینب حرف زدم؛ حرف هایی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم،یاد حضرت علی (ع)افتادم.حضرت علی هم در مسجد و در حال سجده شهید شد. زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش می رفت. ... 🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀