توجه کنید‼️ توجه کنید‼️
از اون جایی که #رمان_راز_درخت_کاج رو اتمام است،از چند روز دیگر رمان جدید به نام #مرتضی توی کانال قرار میگیره.
درمورد یک شهید دفاع مقدس هستش منتظر باشید😉🌸
#مرتضی
#مقدمه
گَرَکان
اگر روزی از شهر اراک در استا مرکزی به سمت آشتیان حرکت کنید، پس از طی ۷۵ کیلومتر به روستای زیبا و باستانی گَرَکان می رسید.
فاصله گرمان تا آشتیان۵کیلومتر است و باغات میوه و محیط سرسبز و با صفایی دارد.
کوه بلند کلاهه از نشانه های این روستاست که آب شُرب این منطقه از دامنه های آن جاری می شود.
در اسناد تاریخی آمد است که این منطقه در زمان ساسانیان یک شهر بودخ و اثار باستانی بسیاری از آن دوران به جا مانده است.
«قلعه خرابه» و آتشکده معروف آن در گرکان و یک پل تاریخی و چندین بنا که توسط میراث فرهنگی ثبت شده حکایت از قدمت این منطقه دارد.
مردم این روستا غالباً کشاورز و دامدار و باغدار هستند و زندگی ساده ای دارند.مسجد جامع این روستا نیز قدمت زیادی دارد.
اما این روستا فرهیختگان زیادی داشته و دارد که خاندان آیت الله محسنی گرکانی و دکتر محمد قریب، پدر علم پزشکی از جمله آن ها است.
اما روزگاری نه چندان دور، در این روستای زیبا خانواده ای زندگی میکردند که برای همه اهل محل شناخته شده بودند.
پدر و مادری که ار لحاظ تقوا و ایمان زبانزد اهالی بودند و همه مردم آنها را به نیکی یاد میکردند.
آنها چندین پسر داشتند که یکی از آنها از بقیه شاخص تر شد. این پسر نه مجتهد بود نه استاد دانشگاه و نه ... .
او حتی تحصیلات خود را به پایان نرساند.
این پسر تنها سی بهار در میان ما زندگی کرد، اما درس چگونه زیستن و چگونه ایستادن در مقابل دشمن و چگونه مُردن را به همه خوبان این امت آموخت.
خاطرات این حوان هنوز هم در میان دلیرمردان این سرزمین به نیکی یاد می شود.
او دارای نبوغ و جساصو تیزهوشی خاصی بود که ایم نبوغ را در راه تربیت و آموزش جوانان مملکت بهره ها برد.
°°°
بار دیگر سراغ این روستا برویم، اکر امروز به گرکان سری بزنید،بر فراز تپه ای که مشرف به قبرستان روستاست، یک بنای دیگر ساخته شده!
گنبدی که معمولا به احترام امامزاده ها ساخته می شود،امروز بر فراز مزار این حوان ساخته شده!
کسی مردم روستا را مجبور نکرد.اما آنها خودشان پول روی هم گذاشتند و ۶۰میلیون تومان آماده کردند و با هدایت آیت الله محسنی گرکانی برای ساخت بنایی در خور شأن این جوان هزینه کردند.
جوانی که داستان های این مجموعه گوشه ای از زندگی خاکی او را به تصویر کشید.
جوانی که پیرمرشد این انقلاب در وصف آنها فرمود انها امامزادگان عشق اند و تربت آنها تا ابد دارالشفای عاشقان خواهد بود
حالا این گنبد،مزار پنج شهید از خانوا شکوری و دو شهید گمنام را زینت بخشیده.
مردم قدرشناس، بارها بر مزار این جوان حاضر شده اند و به اخلاص و اسمان او ادای احترام کرده اند
لینک کانالمون👇🏻🌹
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
💫
💫💫
💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
#مرتضی
#پارت_یک
خانواده
خانه و باغ ما در روستای «ده پایین» گرکان بود. یک خانواده شلوغ بودیم که هفت پسر آن در روستا معروف بودند. مرتضی فرزند سوم خانواده بود.
یادم می آید وقتی به دنیا آمد سال۱۳۳۳ و ماه رجب بود؛ماه ولایت و امامت برای همین نام او مرتضی شد.
مرتضی در گرکان به دنیا آمد اما با بقیه بچه های خانواده کی فرث داشت.
نبوغ و تیزهوشی خاصی که در کازهای او دیده می شد یاعث شد که تقریباً همه خانواده از او تبعیت داشته باشند.
°°°°
بتول خانم مادر ما در یک خانواده مذهبی و سنتی در گرکان به دنیا آمده بود. اهالی خاطرات زیادی از او به یاد دارند. کسی که با وجود همه ی گرفتاری ها به خانواده های مستحق روستا کمک میکرد.
بارها دیده بودیم که در باغ، میوه ها را میچید و به خانه افراد مستحق روستا میفرستاد.یا اینکه غذا درست میکرد و افراد مستحق را هم در غذایشان شریک میکرد.
با اینکه اداره کردن یک خانواده شلوغ و بچه هایی اهل شیطنت،کار بسیار سخت و وقت گیر بود اما ایشام از تربیت صحیح ما غافل نبود.
پخت و پز شست و شو و کار های خانه بسیار زیاد بود.خصوصا زمانی که نه گاز بود، نه برق نه آب لوله کشی!
راوی=برادر شهیدمرتضی شکوری
لینک کانالمون👇🏻🌹
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
آمال|amal
💫 💫💫 💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 #مرتضی #پارت_یک خانواده خانه و باغ ما در
💫
💫💫
💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
#مرتضی
#پارت_دوم
خانواده
برخی از انسان های امروزی نمی توانند حتی تصور کنند که یک زن در پنجاه سال قبل،چگونه این چنین زندگی را اداره میکرد.
اصلاً فرضتی برای دیگر کارها باقی نمیماند.آن هم برای کسی که هشت فرزند دارد.
اما مادر خیلی به فکر تربیت ما بود. در اوقاتی که فرصتی پیش می آمد با ما صحبت میکرد. بار ها دیده بودم که برای سعادت فرزندانش دعا میکرد.میدانست دعای مادر در پیشگاه خداوند رد نمی شود.
شیر پاک مادر و لقمه حلال بود که همه ما را در مسیر اسلام و انقلاب قرار داد.
زمانی بود که چندین فرزند این کادر در جبهه ها حضور داشتند.این مادر افتخار یافت که دوفرزندش را در راه اسلام تقدیم کند.
ایشان سرانجام در سال ۱۳۶۶ و پس از مدت ها تحمل بیماری به دوفرزند عزیزش ملحق شد و در کنار آنها آرامید.
°°°
پدر ما حاج محمدحسن هم در گرکان به دنیا آمد و به باغداری و گله داری مشغول بود.حاجی درمیان اهالی روستابه یک ویژگیمهم شهرت داشت.
اگر دونفر با هم قهر بودند یا اینکه زن و شوهری با هم اختلاف داشتند،حاج حسن جلو میرفت و پادر میانی میکرد.همه اورا قبول داشتند.
او با کلام گیرای خود و با هر روش موجود تلاش میکرد که آن هارا باهم آشتی دهد.
پدر ما بسیار مهربان و خوش قلب بود. او خیلی به مردم کمک میکرد.
از در کارهای او ایجاد یک سد مخزنی در گرکان بود که اب شرب مردم را افزایش داد.این یادگار اد هنوز هم منشأ خیر برای مردم منطقه است.
سال های دهه ۴۰ بود که پدرم،به سفترش پسرعمویش به تهران آمد. ماهم با او همراه شدیم.
پدر،خانه ای در حوالی سه راه شکوفه در اطراف خیابان هفده شهریور تهیه کرد و یک گاراژ برای مصالح فروشی در شمال تهران خرید.
پدر،مشغول مصالح و مزاییک فروشی شد و ما بچه ها هم در کنار او مشغول به کار شدیم.
شب ها به همراه پدر به مسجد شهابی(مسجد محل) میرفتیم و ایام محرم راهی روستا میشدیم و در تعزیه آنجا شرکت میکردیم.
حاگ محمدحسن نیز درسال ۱۳۷۷ به دیدار فرزندان شهیدش شتافت و پیکرش در جوار آنها آرمید
ادامه دارد...
به روایت= برادر شهید
لینک کانالمون👇🏻🌹
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
آمال|amal
💫 💫💫 💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 #مرتضی #پارت_دوم خانواده برخی ا
💫
💫💫
💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
#مرتضی
#پارت_سوم
نوجوانی
با اینکه خانواده مذهبی بودیم و نماز می خواندیم اما کارهایی میکردیم که شاید گفتن نداشته باشد!
اما اعتقاد دارم که باید همه حقایق را گفت.باید گفت که چه جوانامی از کجا به کجا رسیدند!؟
من یکسال از مرتضی کوچکتر بودم و از او ضعیف تر بودم.جسارت و شجاعت اورا هم نداشتم.اما همیشه باهم بودیم.به خاطر خمین،مث خیلی از بچه های فامیل نوچه مرتضی حساب میشدم!
مرتضی در دوران نوجوانی،چه در گرکان و چه در تهران،بسیار شیطنت میکزد.اصلا آرام و قرار نداشت.
از دیوار صاف بالا میرفت! آن قدر توی خانه ما را اذیت میکرد که مادرم میگفت:« مرتضی،خداکنه تورو به جای دوسال ۱۸سال ببرن سربازی تا از دستت راحت بشم!
تو مدرسه هم به خاطر شیطنت هایش حسابی تنبیه میشد.
یادم هست تراش و پاک کن و مداد هایش را سوراخ کرد و یک نخ از آنها عبور داد! بعد همه را به گردنش آویزان کرده بود.
ادامه دارد...
به روایت=برادر شهید
کپی=با لینک کانالمون🙃
لینک کانالمون👇🏻🌹
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
آمال|amal
💫 💫💫 💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 #مرتضی #پارت_سوم نوجوانی با ای
💫
💫💫
💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
#مرتضی
#پارت_چهارم
نوجوانی
وقتی راه میرفت خیلی سروصدا میکرد.یکبار به خاطر همین کتک مفصلی خورد.
وقتی توی گرکان میخواستند دندان مرتضی را بکشند همه جمعه شدیم!
ده مفر دست و پاهایش را گرفته بودند و یکی از بزرگان روستا دندانش را کشید!
بعد که رهایش کردسم آمد سراغ ما و همه ده نفر را زد!
°°°
با بچه پولدارها میانه خوبی نداشت.خیلی با آن ها دعوا میکرد.
یادم هست که در محل ما همه بچه ها از ممد سیاه میترسیدند.خیلی زور میگفت.
ممد سیاه از ممد تُرکه میترسید.هرچه ممد تُرکه میگفت او هم گوش میکرد.امام ممد تُرکه از مرتضی میترسید!
یکبار میخواست جلوی ما پررو بازی در آورد که مرتضی رفت از خانه زنجیر آورد حسابی با زنجیر اورا زد.
برای همین حساب کار دست ممد سیاه هم آمد.ماهم که داداش مرتضی بودیم کلی برای خودمان حال میکردیم.دیگر باما کاری نداشتند.
°°°
آقای محمد حسنی میگفت:« ما در گرکان همسایه و از بچگی باهم بودیم.
خیلی مرتضی را دوست داشتم.بهترین خاطرات بچگی من با حضور او رقم خورد.
از صبح تا شب در محلی به نام«کنارده»مشغول بازی با بوه ها بودیم.
وقتی با بچه ها ی بالا ده....
ادامه دارد...
به روایت=برادر شهید مرتضی شکوری
کپی=با لینک کانالمون🙃
لینک کانالمون👇🏻🌹
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
آمال|amal
💫 💫💫 💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 #مرتضی #پارت_چهارم نوجوانی وقت
💫
💫💫
💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
#مرتضی
#پارت_پنجم
نوجوانی
با یچه های دِه بالا دعوا میکردیم،مرتضی اولین کسی بود که به آنها حمله میکرد.
جالب اینکه آنها از بچه های ده پایین فقط از مرتضی شکوری حساب میبردند.
یک روز داشتیم با بچه های ده بالا سنگ بازی میکردیم.به هم سنگ پرتاب میکردیم... البته مار خطرناکی بود.
داشتیم شکست میخوردیم؛چون مرتضی بین ما نبود.یکدفعه دیدیم مرتضی از دور دارد با سرعت می آید! او پیراهنش را پر از سنگ کرده بود و نعره میکشید!
همه بچه های ده بالا فرار کردند.یادم هست ان موقع،توی محل به مرتضی میگفتیم خط شکن!
از بس که این بچه جسور و نترس و باهوش بود.
°°°
مابا هم در یک مدرسه بودیم.خانم معلم ما خیلی من را تنبیه میکرد.یک روز یه مرتضی گفتم.او هم قول داد حال خانم معلم ماراربگیرد.
یک روز ظهر که تعطیل شدیم آمد بیرون و یک تکه آهن برداشت.بعد به سراغ یک پیکان نو و تمیز رفت و تمام بدنه پیکان را خط خطی کرد!
گفتم:«مرتضی چیکار میکنی؟»
گفت:«بهت میگم.فعلا بیا بریم از دور نگاه کنیم.»
از پشت درخت ها نگاه میکردسم.خانم معلم ما با یک جوام از مدرسه بیرون آمدند و به سراغ همان ماشین رفتند.
تا چشمشان به ماشین افتاد رنگشان پرید!
مترضی گفت:«من کلی تو نخ معلم شما بودم.این ماشین مال دوست وسر خانم معلم شما بود!»
مدتی بعد مدیر مدرسه پدر مارا خواست وگفت:« از دست این پسر شما چیکار کنیم؟!این بچه،مارو به کشتن میده!
ادامه دارد...
به روایت=برادر شهید
کپی=بالینک کانالمون🙃
لینک کانالمون👇🏻🌹
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
💫
💫💫
💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
#مرتضی
#پارت_ششم
نوجوانی
پدر با تعجب گفت:«مگه چیشده؟»
مدیر داد زد و گفت:«دیگه چیمیخواستید بشه؟! دیروز بخاری کلاس رو دست کاری کرده.
کل کلاس و دود گرفته بود. نزدیک بود همه بچه ها خفه بشن.به خدت دیگه خسته شدم.نمیدونم با این پسر چیکار کنم!»
خلاصه بعد از همه این شیطنت ها بود مه مرتضی درس را رها کرد.
او تقریباً تا اواسط دوره دبیرستان درس خواند،بعد همراه خانواده راهی تهران شدیم.
پایان بخش اول
بخش دوم:«لطیفه
در تهران هرجا می رفتیم باهم بودیم.هفت هشت نفر بودیم همگی مطیع مرتضی.خُب دوران قبل انقلاب و دوران جهالت ما بود.شتید آن موقع پانزده یا شانزده سال داشتیم.
یادم هست یک روز با همگی باهم رفتیم سینما.آنجا کنار هم نشستیم.آن روز مرتضی یکی از جوک هایی که شنیده بودیم را به صورت عملی اجرا کرد!
شخصی جلو ما نشسته بود کله کچل او بدجوری تو چشم میزد!
مرتضی خیره شد به کله او و خندید
بعد رو کرد به من گفت:«کریم،چقدر میدی بزنم پس کله این یارو؟»
گفتم:«ول کن، شر درست نکن»
مرتضی گفت:«نه،خیلی حال میده»
خلاصه آماده شد و محکم زد پس کله جلویی! بعد هم بی مقدمه گفت:« چطوری ممد جون؟ اینجا چیکار...»
وقتی یارو برگشت،مرتضی خیلی طبیعی گفت:«آخ ببخشید،اشتباه گرفتم»
آن اقا با عصبانیت مرتضی را نگاه کرد و بلند شد رفت چند ردیف جلوتر نشست.ماهم همگی داشتیم میخندیدیم.
چند دقیقه بعد گفت:«حالا اگه دوباره بزنم،چقدر میدی؟»
گفتم:«ول کن.این یارو خیلی گندس.میگیره همه مارو میزنه هاا!؟»
اما چند لحظه بعد مرتضی بلند شد و رفت جلو و پشت سر همان شخص نشست.دوباره زد پس کله ش! صدا در کل سالن سینما پیچید! بعد خیلی سریع گفت:«ممد جون اینجا نشستی؟من پس کله یه یارو زدم فکر کردم...»
مرد کچل از جا بلند شد،دستانش را مشت کرد بود همین که...
ادامه دارد
به روایت=برادر شهید مرتضی شکوری
کپی=با لینک کانالمون🙃
لینک کانالمون🌹👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f