________❣____________
#رمان_یادت_باشد
#پارت_پنجم
از خجالت سرخ و سفید شدم انداختم به فاز شوخی و گفتم:«آره ننه،خیلی خوشگله اصلاً اسمش رو به جای حمید باید یوزارسیف میذاشتن! عکسشو بذار تو جیبت ششدونگ حواستم جمع باشه کسی عکس رو ندزده!». همینطوری شوخی کردیم و می خندیدیم ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند آرام نمیگیرد.
هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد ننه گفت:«من که زورم به دخترت نمی رسه خودت باهاش حرف بزن ببین میتونی راضیش کنی.»
پدر و مادرم با این که دوست داشتند حمید دامادشان شود اما تصمیمگیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند و پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت: «فرزانه! من تو را بزرگ کردم رو حیاتت رو میشناسم میدونم با هر پسری نمیتونیم زندگی کنی حمید را هم مثل کف دست میشناسم هم خواهرزادم همکارم چند سال توی باشگاه با هم مربیگری میکنیم به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدیم چرا ردش کردی؟»
سعی کردم پدرم رو قانع کنم گفتم: «بحث من اصلا حمید آقا نیست کلا برای ازدواج آمادگی ندارم چه با حمید آقا چه به هر کسی دیگه من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کنار بیام برای یک دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده اجازه بدید نتیجه کنکور مشخص بشه بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چه کار میشه کرد.»
چند ماه بعد از این ماجرا ها عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه داد وقتی داشتم از پله های تالار بالا می رفتم انگار در دلم رخت می شستند اضطراب شدیدی داشتم منتظر بودم به خاطر جواب منفی که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سرسنگین باشند. ولی اصلا اینطور نبود همه چیز عادی بود رفتنشان مثل همیشه گرم و با محبت بود انگار نه انگار که ساخته شده و من جواب رد دادم
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد....
کپی❌
@Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
💫 💫💫 💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 #مرتضی #پارت_چهارم نوجوانی وقت
💫
💫💫
💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
#مرتضی
#پارت_پنجم
نوجوانی
با یچه های دِه بالا دعوا میکردیم،مرتضی اولین کسی بود که به آنها حمله میکرد.
جالب اینکه آنها از بچه های ده پایین فقط از مرتضی شکوری حساب میبردند.
یک روز داشتیم با بچه های ده بالا سنگ بازی میکردیم.به هم سنگ پرتاب میکردیم... البته مار خطرناکی بود.
داشتیم شکست میخوردیم؛چون مرتضی بین ما نبود.یکدفعه دیدیم مرتضی از دور دارد با سرعت می آید! او پیراهنش را پر از سنگ کرده بود و نعره میکشید!
همه بچه های ده بالا فرار کردند.یادم هست ان موقع،توی محل به مرتضی میگفتیم خط شکن!
از بس که این بچه جسور و نترس و باهوش بود.
°°°
مابا هم در یک مدرسه بودیم.خانم معلم ما خیلی من را تنبیه میکرد.یک روز یه مرتضی گفتم.او هم قول داد حال خانم معلم ماراربگیرد.
یک روز ظهر که تعطیل شدیم آمد بیرون و یک تکه آهن برداشت.بعد به سراغ یک پیکان نو و تمیز رفت و تمام بدنه پیکان را خط خطی کرد!
گفتم:«مرتضی چیکار میکنی؟»
گفت:«بهت میگم.فعلا بیا بریم از دور نگاه کنیم.»
از پشت درخت ها نگاه میکردسم.خانم معلم ما با یک جوام از مدرسه بیرون آمدند و به سراغ همان ماشین رفتند.
تا چشمشان به ماشین افتاد رنگشان پرید!
مترضی گفت:«من کلی تو نخ معلم شما بودم.این ماشین مال دوست وسر خانم معلم شما بود!»
مدتی بعد مدیر مدرسه پدر مارا خواست وگفت:« از دست این پسر شما چیکار کنیم؟!این بچه،مارو به کشتن میده!
ادامه دارد...
به روایت=برادر شهید
کپی=بالینک کانالمون🙃
لینک کانالمون👇🏻🌹
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f