_______❣____________
#رمان_یادت_باشد
#پارت_ششم
روزهای سخت و پر استرس کنکور بالاخره تمام شد تیرماه ۹۱ آزمون دادم حالا بعد از یک سال از خواندن دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه می تواند خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدند از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودن از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم احساس خوبی داشتم.
هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را در دست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد به هیچ کدام شان نمی توانستم حتی فکر کنم مادرم در کار من مانده بود میپرسید: چرا هیچکدام را قبول نمیکنی؟برای چی همه خواستگار ها رو رد میکنی؟»
این بلاتکلیفی اذیتم می کرد نمی دانستم باید چه کار کنم.
بعد از اعلام نتایج کنکور تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم کتاب های درسی را یک طرف چیدم کتابخانه را که مرتب میکردم چشمم به کتاب نیمه پنهان ماه افتاد روایت زندگی شهید محمد ابراهیم همت از زبان همسر خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود روایتی که از عشق ماندگار به این سردار خیبر و همسرش خبر میداد.
کتاب را که مرور می کردم به خاطر این رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد به اهل بیت (سلام الله علیها) متوسل به شود و بعد از اینکه به اولین خواستگار جواب مثبت بدهد.
خواندن این خاطر کلید گمشده سردرگمی های من در این چند هفته شد.
پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می کند حساب و کتاب کردم دیدم چهل روز روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است.حدس زدم احتمالاً همسر شهید در زمستان چنین نزدیک کرده باشد! تصمیم گرفتم به جای روضه ۴۰ روز دعای توسل به خانم به این نیت که: «از این وضعیت خارج شوم هرچه خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود»
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد....
کپی❌
@Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از آمال|amal
#رمان_یادت_باشد
#پارت_ششم
روزهای سخت و پر استرس کنکور بالاخره تمام شد تیرماه ۹۱ آزمون دادم حالا بعد از یک سال از خواندن دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه می تواند خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدند از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودن از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم احساس خوبی داشتم.
هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را در دست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد به هیچ کدام شان نمی توانستم حتی فکر کنم مادرم در کار من مانده بود میپرسید: چرا هیچکدام را قبول نمیکنی؟برای چی همه خواستگار ها رو رد میکنی؟»
این بلاتکلیفی اذیتم می کرد نمی دانستم باید چه کار کنم.
بعد از اعلام نتایج کنکور تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم کتاب های درسی را یک طرف چیدم کتابخانه را که مرتب میکردم چشمم به کتاب نیمه پنهان ماه افتاد روایت زندگی شهید محمد ابراهیم همت از زبان همسر خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود روایتی که از عشق ماندگار به این سردار خیبر و همسرش خبر میداد.
کتاب را که مرور می کردم به خاطر این رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد به اهل بیت (سلام الله علیها) متوسل به شود و بعد از اینکه به اولین خواستگار جواب مثبت بدهد.
خواندن این خاطر کلید گمشده سردرگمی های من در این چند هفته شد.
پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می کند حساب و کتاب کردم دیدم چهل روز روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است.حدس زدم احتمالاً همسر شهید در زمستان چنین نزدیک کرده باشد! تصمیم گرفتم به جای روضه ۴۰ روز دعای توسل به خانم به این نیت که: «از این وضعیت خارج شوم هرچه خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود»
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد....
کپی❌
@Childrenofhajqasim1399
💫
💫💫
💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
#مرتضی
#پارت_ششم
نوجوانی
پدر با تعجب گفت:«مگه چیشده؟»
مدیر داد زد و گفت:«دیگه چیمیخواستید بشه؟! دیروز بخاری کلاس رو دست کاری کرده.
کل کلاس و دود گرفته بود. نزدیک بود همه بچه ها خفه بشن.به خدت دیگه خسته شدم.نمیدونم با این پسر چیکار کنم!»
خلاصه بعد از همه این شیطنت ها بود مه مرتضی درس را رها کرد.
او تقریباً تا اواسط دوره دبیرستان درس خواند،بعد همراه خانواده راهی تهران شدیم.
پایان بخش اول
بخش دوم:«لطیفه
در تهران هرجا می رفتیم باهم بودیم.هفت هشت نفر بودیم همگی مطیع مرتضی.خُب دوران قبل انقلاب و دوران جهالت ما بود.شتید آن موقع پانزده یا شانزده سال داشتیم.
یادم هست یک روز با همگی باهم رفتیم سینما.آنجا کنار هم نشستیم.آن روز مرتضی یکی از جوک هایی که شنیده بودیم را به صورت عملی اجرا کرد!
شخصی جلو ما نشسته بود کله کچل او بدجوری تو چشم میزد!
مرتضی خیره شد به کله او و خندید
بعد رو کرد به من گفت:«کریم،چقدر میدی بزنم پس کله این یارو؟»
گفتم:«ول کن، شر درست نکن»
مرتضی گفت:«نه،خیلی حال میده»
خلاصه آماده شد و محکم زد پس کله جلویی! بعد هم بی مقدمه گفت:« چطوری ممد جون؟ اینجا چیکار...»
وقتی یارو برگشت،مرتضی خیلی طبیعی گفت:«آخ ببخشید،اشتباه گرفتم»
آن اقا با عصبانیت مرتضی را نگاه کرد و بلند شد رفت چند ردیف جلوتر نشست.ماهم همگی داشتیم میخندیدیم.
چند دقیقه بعد گفت:«حالا اگه دوباره بزنم،چقدر میدی؟»
گفتم:«ول کن.این یارو خیلی گندس.میگیره همه مارو میزنه هاا!؟»
اما چند لحظه بعد مرتضی بلند شد و رفت جلو و پشت سر همان شخص نشست.دوباره زد پس کله ش! صدا در کل سالن سینما پیچید! بعد خیلی سریع گفت:«ممد جون اینجا نشستی؟من پس کله یه یارو زدم فکر کردم...»
مرد کچل از جا بلند شد،دستانش را مشت کرد بود همین که...
ادامه دارد
به روایت=برادر شهید مرتضی شکوری
کپی=با لینک کانالمون🙃
لینک کانالمون🌹👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f