فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منهستمیکسربازایرانی...(:
#گاندو💣
#دختران_انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درزمینگمنامباشوقتی...(:
#گاندو💣
#دختران_انقلاب
"یا زَهرا ツ":
!🍃'
حواست باشه
غروری که میگه من خیلی خوبم واون یکیبده
تورو به فلاکتوبدبختی میکشونه..
همیشه اینویادت باشه
تو هیچی نیستی
هیچِ هیچِ هیییییچ !
هرچی هستی ازصفرتاصدرو خدابهت داده
پس به داشتههایی که مال خودت نیست مغرور نشو 🙂☝️🏽
#حواسمونباشه
#نگیدنگفتم
#سرباز_سید_علی
30.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مکالمه ی چند زبانه ی محمد با مایکل😉 حیرت اوره🤗
#گاندو💣
#دختران_انقلاب
هدایت شده از 🌱سایہ ے عشق🌱
شمابرای رمان سزای من مرگ است دعوت شدید،گشت ارشادهم سنجاقه وتکمیل
برای رمان سزای من مرگ است درامار580میزارمش۳پارت🙃
(سوپرایزامون سنجاقه)۰
"حســیـن جــــان_ع"
هوای دو نفره نه چتر می خواهد و نه باران ...!
فقط یک حرم می خواهد و زائری خسته ...!
بطلـــب آقـــا ...
دلــتـنـگـتم ...
#یااباعبدالله_الحسین_المظلوم
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
📲💭
بر و بچه های هکر ایرانی از خجالت سگیو. نیست ها در اومدن!!
کارشناساشون گفتن هدف ایرانی ها سر.قت اطلاعات نبوده فقط تحقیر ما بوده!!
احسنت... انقدر خوشم میاد اهداف ما رو انقدر خوب و دقیق تشخیص میدن!👌
😅😎
✍خبرچه
#نفوذ #بنزین
#حمله_سایبری
#سرباز_سید_علی
هدایت شده از • انتصار •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مصرف ترس شما کجاست؟
.همه آدمها میترسند ...
_استاد پناهیان
🔆 #پندانه
✍ هر روزت را خوب زندگی کن
🔹شخصی از عالمی پرسید:
برای خوب بودن کدام روز بهتر است؟
🔸عالم فرمود:
یک روز قبل از مرگ.
🔹شخص حیران شد و گفت:
ولی مرگ را هیچکس نمیداند!
🔸عالم فرمود:
پس هر روز زندگی را روزِ آخر فکر کن و خوب باش، شاید فردایی نباشد.
#دختران_انقلاب
@Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_چهل_پنجم ما در زمستان وسیله ی گرم کننده ی درست و حسابی نداشتیم.برای ه
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_چهل_ششم
باوجود روحیه ای که داشت،در جمع و کنار دوستان خیلی عادی رفتار می کرد.با خوشرویی و لبخند باهمه رفتار می کرد.یک روز قرار بودکه از طرف جامعه ی زنان به اردو بروند.صبح زود باهم از خانه بیرون رفتیم .قرار بود او را به جامعه ی زنان برسانم و خودم برگردم.انجا که رسیدیم،تعدادی دانش آموز و معلم جمع شده بودند.تا رسیدیم ،زینب رفت یک سفره نان آورد و مقداری خرما و پنیر هم که از قبل تهیه کرده بودند گذاشت و خیلی فرز و زرنگ،شروع به لقمه کردن نان و پنیر و خرما کرد. ساندویچ درست می کرد و توی کیسه فریزر میگذاشت که در اردو به دخترها بدهند. خیلی از معلم ها نشسته بودند و نگاه می کردند ، اما زینب تند تند کار می کرد.من بعد از رساندن زینب به آنجا به خانه برگشتم.در مسیر برگشت به خانه به زینب فکر می کردم.او خیلی زود توانسته بودآدمهای مثل خودش را پیدا کندو با جوّ شاهین شهر کنار بیاید.زینب در جمع از همه شادتر و فعالتر بود. کتابهای انجیل و تورات را گرفته بود و مطالعه می کرد.دوست داشت همه چیز را بداند و مقایسه کند.
مرتب ازمن می پرسید"مامان اگر جنگ تمام شود،برمی گردیم آبادان؟"
آبادان را خیلی دوست داشت. خیلی دلش می خواست دوره ی دبیرستان را در آبادان درس بخواند.با وجود علاقه ی زیادش به آبادان ،توی شاهین شهر طوری زندگی می کردو فعالیت انجام می دادکه انگار برای همیشه قرار است آنجا بماند.
هر روز ظهر که از مدرسه به خانه برمی گشت ،اول به مسجد المهدی فردوسی می رفت . نماز ظهر وعصرش را به جماعت می خواند.اگر دستش می رسید نماز صبح هم به مسجد می رفت.زینب از همه کس و همه چیز درس می گرفت.رادیومعلمش بود.خطبه های نماز جمعه تهران یا اصفهان را گوش می کرد و نکته های مهمش را می نوشت.روزنانه دیواری درست می کردو از سخنرانی های امام،خطبه های نماز ،کتابهای آقای مطهری و شریعتی مطلب جمع میکردو در روزنامه دیواری می نوشت.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_چهل_ششم باوجود روحیه ای که داشت،در جمع و کنار دوستان خیلی عادی رفتار
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_چهل_هفتم
یک شب سر نماز خیلی سجده اش طولانی شدو حسابی گریه کرد.بلندش کردم.گفتم"مامان،تو را به خدا این همه گریه نکن.آخر تو چه ناراحتی داری؟"
باچشمهای مشکی و قشنگش که زور گریه سرخ شده بود،گفت"مامان ،برای امام گریع می کنم. امام تنهاست.به امام خیلی فشار می آید.به خاطر جنگ ،مملکت خیلی مشکل دارد.امام بیشتر از همه غصّه می خورد."
برای من که مادر زینب بودم و خودم عاشق امام بودم ،این حرفها سنگین بود. از اینکه زینب این همه می فهمید و رنج می برد،داغ شدم.کاش زینب این همه نمی فهمید.ای کاش کمتر رنج می برد. ما در خانه می نشستیم و فیلم سینمایی نگاه می کردیم،زینب نماز می خواندیا کتاب می خواند.
او معمولا عصرهای پنج شنبه برای خیرات مرده ها حلوا درست می کرد. خودش پای اجاق گاز می ایستادو بوی حلوا را توی خانه راه می انداخت.او حتی مرده ها را هم از یاد نمی برد.
در سومین شب گم شدن زینب ، بعد از ساعتها فکرکردن در تاریکی و سکوت،وقتی همه ی گذشته ی خودم و زینب را کنارهم گذاشتم،به حقیقت جدیدی رسیدم .من ،کبری،نذر کرده ی حسین(ع) به این دنیا آمده بودم که بتوانم یکی مثل زینب را به دنیا بیاورم ،او را شیر بدهم و بزرگ کنم. من یک واسطه بودم؛واسطه ای برای امدن زینب به این دنیا. زینب حقیقت من بود. همه ی عشق و ایمانی که در من به امانت گذاشته شده بود،در زینب به اوج رسید و اوبه بالاترین جایی رسیدکه من نرسیده بودم .
وقت نماز صبح شده بود.بلند شدم و چادر زینب را سرم کردم و روی سجاده اش ایستادم و نماز صبح خواندم. نماز عجیبی بود.در نماز ،حال عجیبی داشتم. همه جا را می دیدم؛خانه ی آبادانم، خانه ی محله ی دستگرد،خانه ی شاهین شهر ،گلزار شهدا.ترسی که دو زوز گذشته به جانم نیشتر می زد،رفته بود. می دانستم که زینب گم شده ، اما وحشت نداشتم. انگار که زینب در جای امنی باشد. با این وجود،خودم را آدم دردمندی می دیدم؛ دردمندترین آدمی که از روشنایی روز باید تکیه گاه همه ی خانواده باشد.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتان معرفی کنید🌀