🌻[وعده روزانه]
هدیه صلوات به شهدا🌱
سهم شما ۵ صلوات🌙
صلوات امروزمون رو
با افتخار هدیه میکنیم به
شهید #سیدعبدالحسین_موسوینژاد✨
{#شهادت #مدافع_حرم #شهید}
📬|
بزرگوارانی که می گویید من رأی نمیدم .....
#حتما_ببینید
#انتخابات
#فرزندان_حاج_قاسم
🌸|@Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
[ حضورحداکثری...✌️🇮🇷 ]
#انتخابات #ایران_قوی
▪️به ما بپیوندید😉👇
•●⊰@Childrenofhajqasim1399⊱●•
#بدوݧتعارف
#مشتۍباشیم🚶🏻♂
ــــــــــــ
یہعدههستنکـه
هرچیزیروگوشنمیدن ؛
وهرچیزیرونگانمیکنن ..
کسانےکہبراےِدیدهها
وشنیدههاےِخودشونارزشقائلن
همینجوریشهشـت/صفرازبقیہجلوترن:) !
#عارهمشتۍ🖐🏿
#تلنگرانہ🌿
#غیبت
طـرف داشـت غـیـبـت مـیـڪـرد
بـهـش گـفـت: شـونـههـاتـو دیـدی
گـفـت: مـگـه چـیـشـده..؟
گـفـت: یـه ڪـولـه بـاری از گـنـاهـان
اون بـنـده خـدا رو شـونـههـای تـوعه...!
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
انسان در درونِ خودش زندانی است
اما این زندانِ نفس را
میتوان آن همه وسعت بخشید
که آسمان و زمین را در بر گیرد..:)
شهیدسیدمرتضیآوینی
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برافراشته شدن پرچم مقدس کشورمان در بیت المقدس...
انشالله به زودی امت واحده قدس رو از دست پلید رژیم صهیونیستی پس خواهد گرفت
@BisimchiMedia
#تباهیات♥️🖇
هرگناهےیہاثرخاصداره..
مثلابعضےازگناهان
نعمتهاروازتمیگیرن
حالخوبروازتمیگیرن
اشكبراسیدالشھداروازتمیگیرن ..
آدمهاےِخوبروازتمیگیرن
_رفیقاےِخوب ..
_جاهاےِخوب ..
#اینجوریاسترفیق!!
آمال|amal
انتخابات سرنوشت ساز ۱۴۰۰👊✊ #حتما_ببینید #انتخابات #مدیر #فرزندان_حاج_قاسم 🌸|@Childrenofhajqasim139
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#ناشناس
#توگفتی🌿
-سلام علیکم کانالتون عالیه فقط لطف کنید که چالش های مذهبی بزارید.
(•‿•)
+سلام العلیکم🤚🏻ممنون🌹چشم هر چند روز یکبار میزاریم☺️
#مدیر
#ناشناس
#فرزندان_حاج_قاسم
@Childrenofhajqasim1399
داستانک
استاد دفتر را روی میز گذاشت...
+سعیدی.... حاضر
+محمدی...حاضر
+فرامرزی...حاضر
+مجاهد...حاضر
+حسینی...!!!
+حسینی...!!!
_استاد امروز هم غایبه...
استاد نگاهی کرد...
_چهار روز هستش که حسینی نیومده...
ازش خبر ندارین!؟
بچه ها همگی سکوت کردند..
استاد ناراحت شد...
سرخی گونه اش تا پیشانیش کشیده شد...
ناگهان فریاد زد...
خجالت نمیکشید که چهار روز...
چهار روز...
از رفیقتون بی خبرین!؟
نگرانش نشدین!؟
چهار روز بی خبر!!!؟
به شما هم میگن دوست!!!؟
صد رحمت به دشمن...
چشمهایمانبه زمین دوختهشد...
توان بالا آمدن نداشت...
شرم و خجالت میسوزاندمان...
اما واقعا... از حسینی چه خبر⁉️
محمد چهار روز نیامده!!!
نگران شدیم... واقعا نگران...
استاد سکوت کرده بود...
کتاب را ورق میزد...
زیر لب چه میگفت...خدا میداند!
کار او به من هم سرایت کرد...
الکی کتاب را ورق میزدم...
آشوبی در دل...
نگرانی موج میزد...
واقعا محمد کجاست⁉️
چه شده⁉️
چهار روز...‼️
چقدر بی فکرم...
لحظه ها به سکوت گذشت...
با صدای استاد شکست...
حسین ... امروز نوبت کنفرانس تو هست!
منتظریم...
فیشهای خلاصه کنفرانسم را برداشتم...
بلند شدم...
پای تخته رفتم...
بااجازه استاد...
با علامت سر ، اجازه داد...
ذهنم ...
قلبم...
فکرم...
روحم...
روانم...
پیش محمد هست...
چهار روز غیبت کرده!
کجاست!؟
چرا بی خبرم!؟
وای بر من...
چطوری کنفرانس بدم!؟
چی بگم!!!
با کدام زبان!؟
سرم را بالا آوردم...
نگاهم به انتهای کلاس افتاد...
به آن تابلوی خوشنویسی ...
دلم دوباره لرزید...
مثل همان لحظه ای که استاد فریاد زد...
فیش های خلاصه را در دستم مچاله کردم...
شروع کردم...
بسم الله الرحمن الرحیم...
بنده حقیر ...
حسین ...
دوست محمد هستم...
کسی که چهار روز غایب است
و از او بی خبریم...
استاد با تعجب به من نگاه کرد...
دقیقا عین نگاه همکلاسیها...
آری ... من حسینم...
دوست رفیق غایبمان...
کسی که چهار روز غیبت کرده...
و بخاطر بی خبری از اوموأخذه شدیم...
شرمسارم...
خجالت زده ام...
حرفی ندارمکه انقدر بی تفاوت...
اشکهایم جاری شد...
بغض تارهای گلویم رازیر و بم میکرد...
حرف زدن برایمسختتر از نفس کشیدن در آب بود!!!
به هر زحمتی بغض و اشکم را خوردم...
ادامه دادم...
ممنونم استاد...
که امروزبیدارمان کردی...
بیدار از یک حقیقت تلخ...
و یک خواب نه چندان شیرین!!!
بیدار شدیم تا بفهمیم...
چقدر زمان گذشته!؟
یک روز!!!
نصف روز!!!
یا مثل اصحاب کهف!!!
که سیصد سال در خواب...
و وقتی بیدار شدند کهدیگر سکه آنها ...
مال عهد دیگری بود...ک
عهد دقیانوس!!!
امروز بیدار شدیم...
و نمیدانیم چقدر خوابیدیم!
چهار روز!!!؟
سیصد سال!!؟
بیشتر...!؟
آری خیلی بیشتر...
۱۱۸۷ سال در خواب هستیم!!!
و کسی نبود که بر ما نهیب بزند!!!
کسی نگفت که اگر محمدچهار روز غایب است...
مهدی۱۱۸۷ سال است که غایب است!!!
و کسی فریاد نزد...
چطور از وی بی خبرید...⁉️
او که نه تنها دوست بلکه
بلکه پدر مهربان...
بلکه صاحب نفوس مان ...
بلکه صاحب این زمین و زمان ... است
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
#تلنگرانہ
࿇࿐᪥✧🍃🌺🍃✧᪥࿐࿇
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇
چالش یهموی
❤️ 🍁 ❤️ 🍁 ❤️ 🍁 ❤️ 🍁 ❤️ 🍁
آخرین رقم خط تلفن همراهت به اندازهی کافی صلوات بفرست
0: 10 صلوات
1=7 صلوات
2 : 11 صلوات
3=5 صلوات
4:14 صلوات
5=8 صلوات
6: 9 صلوات
12:7صلوات
8= 13 صلوات
9 :15 صلوات
❤️ 🍁 ❤️ 🍁 ❤️ 🍁 ❤️ 🍁 ❤️ 🍁
اینو پخش کنید تا در ثواب آن شریک باشید
یا علی
_________❣_________
#رمان_یادت_باشد
#پارت۳
نمیدانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که همه داخل اتاق آمد زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم نمیتوانستم از جلوی چشم عمه فرار کنم با جدیت گفت: «ببین فرزانه! تو دختر برادرمی یه چیزی میگم یادت باشه نتو بهتر از همین پیدا می کنی حمید میتونم دختری بهتر از تو پیدا کنه الان میریم ولی خیلی زود برمی گردیم ما دست بردار نیستیم!».
وقتی دیدم عمه این هم ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم از یک طرف شرم و حیا باعث می شد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمیخواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم
دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید گفتم: «عمه جون! قربونت برم چیزی نشده که این همه عجله برای چیه؟یک کم مهلت بدین من کنکورم رو بدم. اصلاً سری بعد خود حمید آقا هم بیاید باهم حرف بزنیم بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کر». خودم هم نمی دانستم که گفتم احساس میکردم با صحبت هایم را الکی دلخوش می کنم چاره ای نبود دوست نداشتم با ناراحتی از خانه مان برود.
تلاش من فایده نداشت وقتی عمه به خانه رسیده بود سر صحبت و گلایه را با ننه فیروزه باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود:«دیدی چی شد مادر؟برادرم دخترش را به من داد! دست رد به سینه ما زدند. سنگ روی یخ شدیم! معنی عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه دل منو شکستن!.»
ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش می کنیم از آن مادربزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم میخورند.
ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد هر وقت دور هم جمع می شویم بقچه خاطرات و قصه هایش را باز میکند تا برای ما داستانهای قدیمی تعریف کند.قیافه ام به به ننه شباهت دارد.
به روایت همسر شهید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد...
کپی❌
@Childrenofhajqasim1399
_____❣_________
#رمان_یادت_باشد
#پارت۴
بنده خدا در زندگی خیلی سختی کشیده سی ساله بود که پدر بزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد ننه ماند و ۴ تا بچه قد و نیم قد عمه آمنه عمو محمد پدرم و عمو نقی بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل هستند.
چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد معمولاً هر وقت دلش برای ما تنگ میشد ۲ _۳ روزی مهمان ما شد از همان ساعت اول به هرزه آنهایی که می شد بحث حمید را پیش می کشید داخل پذیرایی روبه روی تلویزیون نشسته بودیم که نه گفت: «فرزانه!اون روزی که توجواب رد دادی،من حمید و دیدم.وقتی شنید توبهش جواب رد دادی،رنگش عوض شد!خیلی دوستت داره!». به شوخی گفتم: «ننه باورنکن،جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره!»گفت:«دختر! من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم.
میدونم حمید خاطرخواهته.توی خونه اسمت و میبریم لپش قرمز میشه.الآن که سعید نامزد کرده،حمید تنها مونده.ازخر شیطون پیاده شو. جواب بله و بده.حمید پسر خوبیه» از قدیم در خانه عمه همین حرف بود بحث ازدواج دوقلو های عمه که پیش می آمد،همه میگفتند: «باید برای سعید دنبال دخترخوب باشیم،وگرنه تکلیف حمید مشخصه؛دختر سرهنگ و میخواد.»
می خواستم بحث را عوض کنم گفتم:«باشه ننه، قبول! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. یه قصه عزیز و نگار تعریف کن دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم و قصه میگفتی تنگ ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری،تنها کسی که دراین مورد حرف می زد ننه بود. بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند
داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت: «فرزانه! میبینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی به هم میاین.آرزومه عروسی شما دوتا رو ببینم» عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد.....
کپی❌
@Childrenofhajqasim1399