eitaa logo
آمال|amal
361 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
هرلحظه منتظرم روحانی پاشه بگه فایرفایر کمربند انتحاریشه بترکانح😐😂😂
معرفی میکنم شیمدان بزرگ دارنده نوبل شیمی بورس😐💔
دکتر جلیلی وسط نشسته یوقت حاج علی دنده عقب نگیره سمت ممدجواد😂🤦‍♂
سید بلدوزر زاکانی رو قرض گرفته مثل اینکه😁
+ثم ماذا مثلا ک چی 😒همیشه ابرام رو بیشتر دوست داشتین🚶‍♂ پ‌چ‌ اینطوری نگاه میکنه😐 ریز شده به کجا مینگره؟🤨
ولی شما یه مصاحبه "روحانی" با "زاکانی" بهمون بدهکاری آقای صدا و سیما..
هشت‌سال‌فشار‌‌مقدس‌به‌پایان‌رسید..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیام تشکر رهبر انقلاب از برگزار کنندگان انتخابات و حضور مردم ‌ @Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از گاندو
📜 تصویر حکم تنفیذ سیزدهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران‌ ☑️ @Khamenei_ir
توجه توجه 📢 به خبری که هم اکنون به دستم رسید توجه فرمایید : پس از هشت سال مقاومت ملت دلیر ایران ، ایران ازااااد شدددد 🎉🎉🎊🎊😆 اتمام هشت سال فشار مقدس رو به تمام هموطنان عزیز و ایران و ایرانے🇮🇷✌️ تبریک میگم 😅🌸💐🌹 ممد نبودی ببینی ایران ازاااد گشته روحانی رفته و رئیسی برگشته... 😃
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
🔴اعلام وضعیت قرمز🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب به فعالیت روزانه خودمون برمیگردیم😂😎
زیباست...
فوری♨️ دوستان ما کمک لازم شدیم.نیاز به ادمین داریم شرایط:« -خانم باشن -روزی حداقل ۶ پست بزارن -توی ماه محرم فعالیت زیاد داشته باشن -و... اگه کسی هست به pv(پی وی/ شخصی) مدیر مراجعه کنه👇🏻🦋 @Sohrabizadeh
ڪورمنم‌ڪه‌چشمانم‌را‌غبار‌گناه، تاریڪ‌کرده‌است! ڪور‌منم‌که‌درد‌ندیدنت،دلم‌را‌ نمیلرزاند.. ڪور‌منم‌که‌تنهایی‌ات‌را‌نمیبینم ما‌این‌همه‌ایم‌اما‌تو‌هنوز‌تنهایی..💔! 🌱
یکی از افتخارات این نسل دیدنِ رفتنِ روحانیه:) 😂 @afsaranjangnarm_313
رفقـآ! اون‌مداحیِ‌نریمان‌پنآهۍرویآدتونھ؟ -مرھم‌واسھ‌چشم‌ترم‌میخوام حالِ‌دلم‌بدھ‌حرم‌میخوام حالِ‌دلم‌خیلی‌بدھ... بھ‌این‌جاش‌کھ‌میرسید، صدایِ‌آھ‌و‌نالھ‌ی‌همھ‌بلندمیشد.. ولی‌صدایِ‌فریاد‌هایِ‌یھ‌آقایی‌، از‌بقیھ‌بندتربود! -خواستم‌بگم‌حالِ‌دلم‌، بھ‌اندازھ‌ۍ‌اون‌آقاھ‌ِبدھ🙂💔!
|••ڪَࢪبَلا هَࢪڪَس نَࢪَفتھ با مَطـࢪَح ڪٌنَد ؛ از ميـانِ پَنجرھ فولاد امضـا مۍࢪِسَد ...!🌱••| 🙂❤️
هربار ڪه اسمِ سوریه را مےآورد... دلـم میلرزید💔 و راضے نمیشدمـ🙁 یڪ روز به من گُفت: مانده‌امـ با این همہ اعتقاداتے📿 ڪه داری چرا راضے نمیشوی به سـوریه بـروم؟🤔 جواب حضرتِ زینـب و رقیه را خودت بده!! در باورم نمےگنجید،😵 ڪه بخـواهم جلیل را به این زودی ازدست بدهـم😥 نگاهم درنگاهش قفل شد😊 باخود میگـفتم: مرا به ڪه واگذار کردی راهِ برگشتے برایِ مـن نگذاشتے...👣 شرمنده شدم😔 سـرم را پایین انداختم وهمان لحظه از تمامِ وجودم💗 جلیل را به حضـرت زینب(س) سـپردم...🙌🏻 🍀 🌷
🌷 📱\• آخــرین تماسش گفت: 🙂\• یه چیزی میگم قبــول میکنی؟! 😢\• گفتم: میخوای زن بگیــری؟! 😅\• خنــدید گفت: نــه ! 🤝\• ازم قــول گرفت ، گفت: 🌷\• وقتی شهید شدم، ☝️\• برام گریه نکنی ها؛ 💚\• برای حضرت زینب گریه کن... 🌷🕊 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
نجنگ ..! جنگیدی؟ نترس ..! ترسیدی؟ بمیر ..! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازساعتی که محرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم راگرفته بود.داشتم به قدرت عشق ودلتنگیهای عاشقانه ایمان پیدامیکردم. ناخواسته وابسته شده بودم.خیلی زوداین دلتنگیهاشروع شد.خیلی زودهمه چیزرفت به صفحه ی بعد!صفحه ای که دیگرمن وحمیدفقط پسرعمه ودختردایی نبودیم.ازساعت پنج غروب روزچهارده مهرشده بودیم هم راز!شده بودیم هم راه! صبح اولین روزبعدصیغه ی محرمیت کلاس داشتم.برای دوستانم شیرینی خریدم.بعضی ازدوستان صمیمی راهم به یک بستنی دعوت کردم.حلقه ی من راگرفته بودندودست به دست میکردند.مجردهاهم آن رابه انگشت خودشان می انداختندوباخنده میگفتند:"دست راست فرزانه روی سرما."آن قدرتابلوبازی درآوردندکه اساتیدهم متوجه شدندوتبریک گفتند. باوجودشوخی هاوسربه سرگذاشتن های دوستانم،حس دل تنگی رهایم نمیکرد.ازهمان دیشب،دقیقابعدازخداحافظی،دل تنگ حمیدشده بودم.مانده بودم این نودروزراچطوربایدبگذرانم.ته دلم به خودم میگفتم که این چه کاری بود؟عقدرامیگذاشتیم بعدازماموریت که مجبورنباشیم این همه وقت دوری هم راتحمل کنیم.ساعت چهاربعدازظهرآخرین کلاسم درحال تمام شدن بود.حواسم پیش حمیدبودوازمباحث استادچیزی متوجه نمیشدم. حساب که کردم،دیدم تاالان هرطورشده بایدبه همدان رسیده باشند.همان جاروی صندلی گوشی راازکیفم بیرون آوردم وروشن کردم.دوست داشتم حال حمیدراجویابشوم.اولین پیامی بودکه به حمیدمیدادم. همین که شماره حمیدراانتخاب کردم،تپش قلب گرفتم. چندین بارپیامک رانوشتم وپاک کردم.مثل کسی شده بودم که اولین باراست باموبایل میخواهدکارکند.انگشتم روی کیبوردگوشی گیج میخورد.نمیدانستم چراآن قدردرانتخاب کلمات تردیددارم.یک خط پیامک،یک ربع طول کشیدتادرنهایت نوشتم:"سلام.ببخشیدازصبح سرکلاس بودم.شرمنده نپرسیدم،به سلامتی رسیدید؟" انگارحمیدگوشی به دست منتظرپیام من بود.به یک دقیقه نکشیدکه جواب داد:"علیک سلام!تاساعت چندکلاس دارید؟"این اولین پیام حمیدبود.گفتم:"کلاسم تاچنددقیقه دیگه تموم میشه."نوشت:"الان دوراه همدان هستم،میام دنبال شمابریم خونه!" میدانستم حمیدالان بایدهمدان باشد،نه دوراهی همدان داخل شهرقزوین!باخودم گفتم بازشیطنتش گل کرده،چون قراربوداول صبح به همدان اعزام شوند. ازدانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم.مطمین شدم که حمیدشوخی کرده.صدمتری ازدرورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من رابه خودش جلب کرد.خوب که دقت کردم دیدم خودحمیداست.باموتوربه دنبالم آمده بود. پرسیدم:"مگه شمانرفتی ماموریت؟"کلاه ایمنی راازسرش برداشت وگفت:"ازشانس خوبمون ماموریت لغوشده."خیلی خوشحال بود.من بیشترازحمیدذوق کردم.حال وحوصله ماموریت،آن هم فردای روزعقدمان رانداشتم.همین چندساعت هم به من سخت گذشته بود،چه برسدبه اینکه بخواهم چندماه منتظرحمیدباشم. تاگفت:"سوارشوبریم"،باتعجب گفتم:"بی خیال حمیدآقا،من تاالان موتورسوارنشدم،میترسم.راست کارمن نیست.توبرو،من باتاکسی میام."ول کن نبود.گفت:"سوارشو،عادت میکنی.من خیلی آروم میرم." چندبارقل هوا...خواندم وسوارشدم.کل مسیرشبیه آدمی که بخواهدواردتونل وحشت بشودچشم هایم راازترس بسته بودم.یادسیرکهای قدیمی افتادم که سرمحله هایمان برپامیشدویک نفرباموتورروی دیوارراست رانندگی میکرد. تابرسیم نصفه جان شدم.سرفلکه،وقتی خواستیم دوربزنیم ازبس موتورکج شدصدای یازهرای من بلندشد!گفتم الان است که بخوریم زمین وبرویم زیرماشینها! حالاکه ماموریت حمیدلغوشده بود،قرارگذاشتیم سه شنبه برای آزمایش وکلاس ضمن عقدبه مرکزبهداشت شهیدبلندیان برویم.تاسه شنبه کارش این بودکه بعدازظهرهابه دنبالم می آمد.ساعت کلاسهایم راپرسیده بودومیدانست چه ساعتی کلاسهایم تمام میشود.راس ساعت منتظرم میشد.این کارش عجیب می چسبید.باهمان موتورهم می آمد؛یک موتورهوندای آبی وسبزرنگ که چندباری باآن تصادف کرده بودوجای سالم نداشت.وقتی باموتورمی آمد،معمولاپنجاه متر،گاهی اوقات صدمترجلوترازدرب اصلی منتظرم میشد.این مسیرراپیاده میرفتم.روزدوشنبه ازشدت خستگی نانداشتم.ازدردانشگاه که بیرون آمدم،دیدم بازهم صدمترجلوترموتوررانگه داشته. به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی ادامه دارد... کپی/اصکی❌ 💝|• eitaa.com/Childrenofhajqasim1399