eitaa logo
آمال|amal
351 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
___________♥️__♥️__♥️_______________ گفتم:"نمیدونم،مزارشهداخوبه بریم؟"گفت:"دوست دارم بریم قم!"پیله کرده بودبرای سال تحویل کنارحرم حضرت معصومه سلام ا...الیهاباشیم.گفتم:"حمید!آخرسال جاده هاشلوغه،ماهم که ماشین نداریم.سختمون میشه. "گفت:"توازپدرومادرت اجازه بگیر،خودش جورمیشه.من توروازحضرت معصومه سلام ا...الیهاگرفتم.میخوام بریم تشکرکنم." ازپدرومادرم اجازه گرفتم که یک روزه برویم وبرگردیم. روزبیست ونه اسفندآفتاب نزده راه افتادیم،میخواستیم قبل ازاینکه ترافیک بشودبه یک جایی برسیم،ولی جاده هاخیلی شلوغ بود؛انگارهمه نیت کرده بودندلحظه ی تحویل سال کنارحرم باشند.باهزارمشقت به قم رسیدیم.یک ساعت مانده به تحویل سال،حوالی ساعت دوبعدازظهرحرم بودیم. وقتی خواستیم برای زیارت ازهم جدابشویم،اصلاحواسمان نشدیک جای مشخص قراربگذاریم که لحظه ی تحویل سال کنارهم باشیم.فکرکردیم گوشی هست ومی توانیم بعدزیارت تماس بگیریم.رفتنمان همان وگم کردن همدیگرهمان! گوشی هاآنتن نمی داد.چندبارصحن به صحن وسط آن همه شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم.می دانستم اوهم گوشه به گوشه دنبال من است.انگارقسمت نبوداولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنارهم باشیم. قبل ازاینکه جداشویم،عینک دودی زده بودم.حمیدتمام این مدت دنبال یک خانم چادری باعینک دودی میگشت،غافل ازاینکه من عینکم رادرآورده بودم. من هم ازبس بین جمعیت چشم دوانده بودم وگردنم رااین طرف وآن طرف کرده بودم،انرژی برایم نمانده بود.سختی راهی که آمده بودیم تاقم یک طرف،این چندساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف. کنارحوض وسط حیاط صحن نشسته بودم که آنتن گوشی هادرست شدوماتوانستیم یک ساعت ونیم بعدازسال تحویل همدیگرراپیداکنیم.تاحمیدرادیدم گفتم:"ازبس هوش وحواسم به پیداکردنت رفته بود،متوجه نشدم سال چطوری تحویل شد."جواب داد:"من هم خیلی دنبالت گشتم.لحظه ی تحویل سال کلی دعاکردم برای زندگیمون."دستش رامحکم گرفته بودم. نمیخواستم لحظه ای بینمان جدایی باشد.آن قدرشلوغ بودکه نشدجلوتربرویم. همان جاداخل حیاط روبه روی صحن آیینه به سمت ضریح گفت:"خانم!خانمم روآوردم ببینی.ممنونم که منوبه عشقم رسوندی!" تقرییاغروب شده بود.آن موقع نه رستورانی بازبود،نه غذایی پیدامیشد.آن قدرخسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذاخوری نداشتیم. چندتابیسکوییت گرفتیم وبرای برگشت سوارتاکسی به سمت میدان"هفتادودوتن"راه افتادیم.قرارگذاشته بودیم تاشب خانه باشیم. چندباری ازاین که به خاطرشلوغی وگم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم،عذرخواهی کرد.برای قزوین ماشینی نبود.ناچاراسواراتوبوس های زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم. بدجوری ضعف کرده بودم.بااین گرسنگی،بیسکوییت هاحکم لذیذترین غذای ممکن راداشت. حمیدباخنده گفت:"توزن کم خرجی هستی.من ازصبح نه به توصبحونه دادم،نه ناهار.برای شام هم که میرسیم قزوین.اگرانقدرکم خرج باشی،هرهفته میبرمت مسافرت!"مسافرت های یک روزه این مدلی زیادمیرفتیم. ازقم که برگشتیم،عیددیدنی ودیدوبازدیدهاشروع شد.حمیدبرای من مانتوشلوارگرفته بود.مثل همیشه شیک ترین لباس هاراانتخاب کرده بود. زیادازاین مرام هامی گذاشت.معمولاهدیه برای من لباس یاشاخه ای گل طبیعی میخرید.من هم برایش عطروادکلن گرفتم.همه مدل عطروادکلن استفاده میکرد؛ ازعطرهایی مثل گل یاس وگل محمدی تاادکلن هایی مثل فرانس وهالیدی ولاو.عیدآن سال حمیدحسابی تیپ زده بود؛کت وشلوارباعینک دودی.ساعتی هم که من به عنوان کادوی روزعقدبرایش خریده بودم،انداخته بود. پنج شنبه،دوروزبعدازتحویل سال باهمان تیپ رفته بودهییت. نصفه شب بودکه بامن تماس گرفت.ازرفتارهم هییتی هایش تعریف میکرد.دوستانش بیشترحمیدرادرلباس جهادی یالباس خادمی دیده بودندتاباکت وشلواروآن اندازه اتوکشیده.گفت:"بچه های هییت کلی تحویلم گرفتن.کتم رامیگرفتندمیپوشیدندوسربه سرم میگذاشتند!" ازخوشحالی حمیدخوشحال بودم.موقع خداحافظی گفتم:"فردابریم بویین زهرا،خونه ی خاله فرشته؟ "حمیدگفت:"باشه بریم،ماکه بقیه اقوام رورفتیم،خونه کوچک ترین خاله ی شماهم میریم.خوشحال میشه حتما." صبح زنگ خانه راکه زد،سریع بابقیه خداحافظی کردم،کفش هایم راپوشیدم ودم دررفتم.حمیدگفت:"سوارشوبریم! "گفتم:"حمید جان!شوخی نکن.میخوایم بریم بویین زهرا.چهل کیلومترراهه.موتورروبذارخونه باماشین میریم." هرچه گفتم،قبول نکرد.گفت:"باموتوربیشتر می چسبه. "ترک موتورکه نشستم،مثل همیشه شدم جی پی اس سخنگو:"حواست باشه حمید،بریم راست،الان بروچپ،به میدون نزدیک میشیم،سرعت گیرنزدیکه،سرعتت روکم کن،اون آدموببین،گربه روله نکنی،..."ازروی استرسی که داشتم این حرف هارامیزدم.نگران بودم اتفاقی بیفتد. به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی نویسنده اقای ملاحسنی ادامه دارد کپی/اصکی❌ 💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
___________♥️__♥️__♥️_______________ #رمان_یادت_باشد #پارت_چهل_و_هفتم گفتم:"نمیدونم،مزارشهداخو
توجه کنید‼️ توجه کنید‼️ اگه میخواید فردا هم ۲ پارت از رمان توی کانال گذاشته بشه انرژی بدید😂😍 https://harfeto.timefriend.net/16232343064074 انرژی=نظرتون درمورد رمان و اینکه بزاریم یا نه😊
آمال|amal
___________♥️__♥️__♥️_______________ #رمان_یادت_باشد #پارت_چهل_و_هفتم گفتم:"نمیدونم،مزارشهداخو
سلام.🦋 عزاداری هاتون قبول باشه🏴 به درخواست شما عزیزان که یک نمونه اش را در عکس بالا☝️🏼مشاهده می کنید،از امروز ، روزی ۲ پارت رمان میزاریم😍 🤪 @Childrenofhajqasim1399
عجب جمله ای گفته فرمانده کل ارتش! 🏴 @Childrenofhajqasim1399
د فقط چهار شبه‍ دیگه‍... مبادا از قافله جا بمونی (: ... 🗨️ منبع←انتصار @Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
♥️ بسم رب المهدی ♥️ وقتی از بعضیهادلیل کارهاشون را میپرسی،جواب میدن: ای بابا همه دارن همین کارو می
آنچه در عــشــاق الــحــســ♥️ـــین گذشت... بهترین دوراهی زندگی بین الحرمینه موندی بین بهشت و بهشت! پست های امروز تقدیم به تمام دوستداران امام حسین علیه السلام🥀 امیدواریم که از پست هامون خوشتون اومده باشه... هیئت می روید برای ماهم دعا کنید🤲🏻🙃🖤 ترک نکن بزار رو بی صدا😉 شبتون شهدایی 🌃✋🏽 @Childrenofhajqasim1399
❤️بسم رب مهدی❤️ خیلی وقتهارفتاری از دیگران میبینیم،تو ذهنمون شروع به تحلیل میکنیم درحالی که گمانهامون اغلب درست نیست و باعث میشه بیشترخودمون اذیت بشیم😔 ⬅️خدادرقرآن مارا از گمان بردن نسبت به دیگران نهی کرده وفرموده بعضی از این گمانهاگناه است. گمان بداول از همه آرامش خودمون را میگیره✔️ 🔶 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ..... (حجرات/١٢) ⚡️ترجمه : اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از بسيارى گمان ها دورى كنيد، زيرا بعضى گمان ها گناه است @Childrenofhajqasim1399
Γ🌿•• "همـہ کارها از سلام کردن تا خداحافظی باید برای باشد کـه اگر چنین نباشـد سخت در ضـرر و اشتباه هستیـم." @Childrenofhajqasim1399 ••🌿」
✍حاج آقا دولابی: همه ی اهل بیت(ع) کشتی نجاتند؛اما کشتی امام حسین(ع) سریعتراست و وقتی حرکت می کند،سایرکشتی ها کنار می کشندو راه را برای آن باز می کنند. مصباح الهدی @Childrenofhajqasim1399
🌷🌷🌷نوجوان شهیدی که به قاسم بن الحسن اقتدا کرد 🌷مرحمت بالازاده نوجوانی از روستاهای اردبیل،بعداز پایان دوره ابتدایی و گذاراندن دوره آموزشی بسیج تصمیم گرفت به جبهه برودبااین که نفرپنجم گردان درتیراندازی شده بوداماهیچ کس قبول نمیکرد به جبهه برودچون 11 سال بیشترنداشت،هر راهی را رفت به نتیجه نرسیدتا اینکه به پایتخت اومد و تصمیم گرفت رئیس جمهور که اون موقع آقای خامنه ای بودرا ملاقات کندبه دفتر ریاست جمهوری رفت وباکلی اسرار تونست ایشون را ببینه اما آقای خامنه ای گفتن شماسنتون خیلی کمه مرحمت گفت باشه من گفته شمارا قبول میکنم اما یک شرط دارم اون هم اینکه بگیدتو کشور کسی دیگه روضه حضرت قاسم نخونه ✅این گفته مرحمت آقای خامنه ای را تحت تاثیرگذاشت وایشون مجوز رفتن به جبهه را به او داد. مرحمت دو سال توجبهه بودتا اینکه در 21اسفند63به شهادت رسید.❤️ @Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیز هایی ڪه ازدست داده ای رابه حساب نیاور!! چون گذشته هرگز برنمیگردد اما گاهی اوقات آینده میتواندچیزهایی ڪه ازدست داده ای رابرگرداند به آن فڪرڪن... @Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از 『دخترانِ‌بہشتی🌱!』
Γ🌿•• بزرگی‌میگفت: دخترها‌و‌خانم‌هایۍڪہ‌توے‌ایام عزادارے‌ماه‌محرم‌آرایش‌میڪنن میاטּروضہ‌یا‌میرن‌ڪنارخیابوטּ تماشاۍدسته‌هاےعزادارے! منویاد‌زטּهاےشامۍمۍاندازטּڪہ وقتۍبهشوטּخبررسیدڪارواטּاسراے ڪربلاوسرهاےبریده‌بہ‌شام‌رسیده آرایش‌ڪردטּوخلخال‌بہ‌پاهاشوטּ بستن‌وهلهلہ‌ڪناטּبہ‌تماشارفتن، هیچ‌وقت‌این‌حرفش‌روفراموش‌نمیکنم...! Eitaa.Com/DukhtaraneBeheshti ••🌿」
‹📗💚› • حضرٺ‌صاحب‌الزمان‌عج‌خدابہ‌شما‌صبردهد؛ او‌منتظر‌ماسٺ،‌نہ‌این‌ڪه‌مامنتظراو‌باشیم.هنگامۍمیشودگفٺ‌منتظریم، ڪه‌خود‌را‌اصلاح‌ڪنیم،ولےاگرخود‌را اصلاح‌نڪنیم‌هیچ‌گاھ‌ظهور‌نخواهد‌ڪرد. -قسمٺۍازوصیتنامہ‌شھیدمشلب • 🚛🌿⇠ .... @Childrenofhajqasim1399
توڪِتـٰاب‌ِسِہ‌دَقِیقِہ‌دَرقِیـٰامَت‌مِیگُفت: آدَم‌هـٰایِۍرادِیدَم‌ڪِہ‌دَردُنیـٰا فِڪرمِیڪَردِیم‌شَھِیدهَستَـند دَرقِطعِہ‌شُھَداهَـم‌خـٰاڪِشـٰان‌ڪَردِیم...؛ امـٰااِینجـٰادِیدَم‌ڪِہ‌شَھِیـدمَحسوب‌‌نَشُـدَند! 💔'! @Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از  گاندو
📲 قسمت بیست و یکم سریال گاندو‌۲ امشب به دلیل پخش زنده فوتبال پخش نخواهد شد. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
هࢪ کھ بھ حسین🌺 دل مےسپاࢪد...🕊 پیداست کھ دلے🖤 بࢪاۍ سپࢪدن داࢪدツ🍃 @Childrenofhajqasim1399
❤️بابا آقا اصغر زشته! منو می‌ترسونی از دو تا گلوله؟ 🌍 @ebratha_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_________♥️__♥️__♥️____________ حمیدگفت:"توچرااین طوری میکنی.راننده حواسش به همه جاهست من خودم شوماخرم! "گفتم:"آخه تاحالاتوی جاده به این شلوغی بیرون شهرموتورسوارنشدم.دست خودم نیست،میترسم."وقتی ماشین های سنگین ازکنارمان ردمیشدند،باهمه ی توان خودم رابه حمیدمی چسباندم وزیرلب دعامیکردم که فقط سالم به مقصدبرسیم. این وسط شیطنت حمیدگل کرده بودوعمداازجاهایی میرفت که یادست اندازبودیاچاله!بعدهم میگفت:"ببین چه مزه ای داره،چه حالی میده.خودت روبرای چاله بعدی آماده کن! "بعدمیرفت دقیقالاستیک راداخل همان چاله می انداخت!آن موقع ازخودموتورسوارشدن میترسیدم چه برسدبه اینکه بخواهدتوی دست اندازهاوچاله هابیفتیم. چشم هایم رابسته بودم ومحکم دستهایم رادورش حلقه کردم که نیفتم.کاررابه جایی رساندکه گفتم:"حمیدبزن کنارمن پیاده میشم.باپاهای خودم بیام سنگین ترم!" بعدهم برای اینکه مثلاالکی قهرکرده باشم صورتم رابرگرداندم. حمیدگفت:"آشتی کن عزیزم.قهرزن وشوهرنبایدبیشترازده ثانیه طول بکشه،خداخوشش نمیاد".گفتم:"نه اون برای خونه است،روی موتورفرق داره!".حمیدکه فهمیده بودازروی شوخی قهرکردم سرعت موتوررازیادکرد. من هم که حسابی ترسیده بودم گفتم:"باشه عزیزم،اشتباه کردم.دوستت دارم،آشتی کردم!". ازنیمه راه ردنشده بودیم که وسط راه بدبیاری آوردیم وموتورپنچرشد. خداخیلی رحم کرد.نزدیک بودهردوباموتورزیرماشین برویم.وسط جاده مانده بودیم ودربه دردنبال کمک میگشتیم.کنارموتورپنچرشده ایستاده بودم.حمیدکمی جلوتردست بلندمیکردکه یک نفربه کمک مابیاید. بامکافات یک وانت جورکردیم.حمیدموتوررابه کمک راننده پشت وانت گذاشت.اولین آپاراتی پنچری راگرفتیم ودوباره راه افتادیم. خاله فرشته حسابی ازماپذیرایی کردومجبورمان کردبرای ناهارهم بمانیم.وقتی سوارموتورشدیم که برگردیم غروب شده بود.هردوازشدت سردی هوایخ زدیم. دست وپاهای من خشک شده بود.وقتی پیاده شدیم نمیتوانستم قدم ازقدم بردارم.چشم هایم مثل دوتاکاسه خون سرخ شده بود.هرکسی میدیدفکرمیکردیک فصل مفصل گریه کرده ام.تاحالاچنین مسیرطولانی راباموتورنرفته بودم.باهمه سختی این اتفاقات رادوست داشتم.این بالابلندی هابرایم جذاب بود. تعطیلات عیدکه تمام شدسیزده به درباخواهروبرادرهای حمیدبه "امامزاده فلار"رفتیم.خیلی خوش گذشت.کنارچشمه آتش روشن کرده بودیم وکلی عکس انداختیم.حمیدبابرادرهایش والیبال بازی میکرد.اصلاخستگی نداشت. بقیه میرفتندبازی میکردندوده دقیقه بعدمی نشستندتااستراحت کنندولی حمیدکلاسرپابود.دیگرداشتم امیدوارمیشدم این زندگی حالاحالاروی ناخوشی ودوری رانخواهددید. هنوزچندروزی ازفضای عیددورنشده بودیم که حمیدگفت:"امسال قسمت نشدبریم جنوب.خیلی دوست دارم چندروزی جوربشه بریم برای خادمی شهدا."گفتم:"اگرجوربشه منم میام چون هنوزکلاسامون شروع نشده". همان لحظه گوشی رابرداشت وبا"حاج محمدصباغیان"معاون ستادراهیان نورکشورتماس گرفت. حاجی ازقبل حمیدرامیشناخت.مثل همیشه خیلی گرم باحمیداحوالپرسی کرد.وقتی حمیدگفت نامزدکرده ودوست داردبامن برای خادمی به جنوب بیایدحاجی خیلی خوشحال شد. هجدهم فروردین بودکه طبق هماهنگی باحاج آقای صباغیان راهی جنوب شدیم.چون داخل آمبولانسی که همراه کاروان هابه مناطق میرفت نیروی امدادگرنیازبود،من قبول کردم که خادم امدادگرباشم. دوست داشتم هرکاری ازدستم برمی آیددرراه خدمت به شهداوزایران راهیان نورانجام بدهم.حمیدهم درمنطقه"دهلاویه"مقتل شهیددکتر"مصطفی چمران"به عنوان خادم مشغول شد. هرروزاول صبح سوارآمبولانس میشدم وهمراه کاروان هامناطق رادورمیزدیم این چندروزجورنشدحمیدراببینم. باتوجه به شرایط آب وهواتعدادکسانی که مریض میشدندیابه کمک نیازداشتندزیادبود.سخت ترازرسیدگی به این همه زایرتکان های آمبولانس بودکه تحمل آن برای من خیلی دشواربود. نزدیک به شانزده ساعت درطول روزازاین منطقه به آن منطقه درحال رفت وآمدبودیم.شب که میشداحساس میکردم استخوان های بدنم درحال جداشدن است. شب آخرباآمبولانس به اردوگاه شهیدکلهرآمدیم.اردوگاه تقریباروبه روی دوکوهه ورودی شهراندیمشک قرارداشت. باحمیدقرارگذاشته بودم که آنجاهمدیگرراببینیم.تانیمه های شب بیمارداشتیم ومن درگیررسیدگی به آن هابودم.اوضاع که کمی مساعدشدازخستگی سرم راروی درآمبولانس گذاشتم.پاهایم آویزان بود.آن قدر بدنم کوفته وخسته بودکه متوجه نشدم چطور همان جابه خواب رفتم. به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی نویسنده اقای ملاحسنی ادامه دارد ... کپی/اصکی❌ 💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
_______♥️__♥️__♥️___________ نزدیک اذان صبح باصدای مناجات زیبایی که درمحوطه اردوگاه پخش میشدبیدارشدم. تاچشمهایم رابازکردم حمیدرادیدم؛روبه روی من کنارجدول نشسته بود.زیرنورماه چهره خسته حمیدبالباس خادمی وکلاه سبزرنگی که روی سرش گذاشته بودحسابی دیدنی شده بود. پرسیدم:"حمیدجان ازکی اینجایی؟چرامنوبیدارنکردی پس؟"گفت:"تقریباسه ساعتی هست که رسیدم.وقتی دیدم خوابی دلم نیومدبیدارت کنم.اینجانشستم هم مراقبت باشم هم توراحت استراحت کنی." لبخندزدم وگفتم:"بااینکه حسابی بدنم کوفته شده واین چندروزدوسه هزارکیلومتربااین آمبولانس راه رفتیم ولی حالاکه دیدمت همه خستگیام رفت.بخوای پای پیاده تاخوداهوازهم باهات میام!" همراه هم درهمان خنکای اول صبح محوطه اردوگاه سمت حسینیه راه افتادیم. یکی اززیباییهای همسایگی باشهداکه درشهرخیلی کمترتوفیق آن نصیب انسان میشودنماز صبح هایی است که اول وقت به جماعت میخواندیم.درست مثل شنیده های مااززمان جنگ همه برای رسیدن به صف نمازجماعت ازهم سبقت میگرفتند. بعدازنمازصبح حمیدبه خاطرکارهایی که باقی مانده بودبه دهلاویه برگشت تافرداسمت قزوین حرکت کند،امامن چون کلاس داشتم همان روزازاندیمشک سوارقطارشدم وبه تهران آمدم تابعدبااتوبوس به قزوین برگردم. ازجنوب که برگشتیم گوشه ذهنم به تولدحمیدفکرمیکردم.دوست داشتم اولین سالروزتولدحمیدکه من کنارش هستم برایش یک جشن تولدخودمانی بگیرم. چهارم اردیبهشت ماه روزتولدحمیدساعت پنج صبح بودکه باهول ازخواب پریدم.عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود.دهانم خشک شده بود.خواب خیلی عجیبی دیده بودم:"آقایی بایک نورانیت خاص که مشخص بودشهیدشده میخواست یک چیزی به من بگوید.درتلاش بودمنظورش رابرساند. "تاخواست حرف بزند،بیدارشدم.چهره ی شهیدراکامل به یادداشتم.خیلی ذهنم درگیراین بودکه حرف این شهیدچه بودکه نشدمن بشنوم. باحمیدقرارداشتم که به مناسبت تولدش به مزارشهدابرویم. مراسم تولدش راکنارشهدابرده بودیم؛خودش بودوخودم وشهدا.برایش کیک خریده بودم.وقتی رسیدیم حمیدطبق معمول رفت سرمزارشهیدحسین پور.میدانستم میخواهد بارفیقش خلوت کند. همان ردیف راآهسته قدم زنان جلوآمدم.کیک به دست به قاب عکس بالای سرمزارهانگاه میکردم.هرکدامشان یک سن وسال،یک تیپ ویک قیافه ولی همگی یک آرامش خاص داشتند.چشم هایشان پرازامیدبود. درعالم خودم بودم که یکهوخشکم زد.چشمهایم چهارتاشد. یکی ازعکس هاهمان شهیدی بودکه من داخل خواب دیده بودم.دقیقاهمان نگاه بود؛شهید"اردشیرابراهیم پور"جذبه خاصی داشت.همیشه درسرم میچرخیدکه این شهیدمیخواهدیک چیزی به من بگوید.نگاهش پرازحرف بود. بعدازآن هربارمزارشهدامیرفتیم،حمیدمیرفت سرمزارشهیدحسین پور،من هم میرفتم سرمزاراین شهید.بااینکه متوجه نشدم حرف شهیدچه بودولی همیشه سرمزارش آرامش خاصی داشتم. بعدازخواندن فاتحه وزیارت شهدابه سمت فضای سبزنزدیک گلزارآمدیم وروی چمنها نشستیم.کیک راگذاشتیم وسط وعکس انداختیم. وقتی داشت کیک رابرش میداد،سرش رابلندکردوچشم درچشم به من گفت:"فرزانه ممنون بابت زحماتت.میخواستم یه چیزی بگم میترسم ناراحت بشی." هری دلم ریخت.تکه کیکی که داخل دهانم گذاشته بودم رانتوانستم قورت بدهم.فکرم هزارجارفت.بادست اشاره کردم که راحت باشد.خیلی جدی به من گفت:"فرزانه تواون چیزی که من فکرمیکردم نیستی!". این حرف راکه شنیدم انگارخانه خراب شده باشم.نمیدانستم باخودم چندچندم.گفتم شایدبه خاطربرخوردهای اول محرم شدنمان دل زده شده.به شوخی چندباری به من گفته بودتوکوه یخی ولی الان خیلی جدی بود.گفتم:"چطورحمید؟من همه سعیم رومیکنم همسرخوبی باشم" چنددقیقه ای درعالم خودش فرورفته بودوحرفی نمیزد.لب به کیک هم نزد.بعدازاینکه دیدمن مثل مرغ پرکنده دارم بال بال میزنم ازآن حالت جدی خارج شد.پقی زدزیرخنده وگفت:"مشخصه تواون چیزی که من فکرمیکردم نیستی.توبالاترازاون چیزی هستی که من دنبالش بودم!توفوق العاده ای!"شانس آورده بودمحضرشهدابودیم وجلوی خلق ا...والاپوست سرش رامی کندم! خیلی خوب بلدبودچطوردلم راببرد.روزبه روزبیشتروابسته می شدم.نبودنش اذیتم میکرد،حتی همان چندساعتی که سرکارمیرفت خودم رابادرس ودانشگاه وکلاس قرآن مشغول می کردم تانبودنش راحس نکنم. نیمه دوم اردیبهشت بایدبرای حضوردریک دوره سه ماهه پزشک یاری به مشهدمیرفت.هیچ وقت مانع پیشرفتش نشدم.هردوره ای که میگذاشتندتشویقش میکردم که شرکت کند،ولی سه ماه دوری هم برای من وهم برای حمیدواقعاسخت بود. به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی نویسنده اقای ملاحسنی ادامه دارد... کپی/اصکی❌ 💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از خبرهای فوری /مهم🔖
زلزله در تهران 🔹لحظاتی پیش زلزله تهران را لرزاند خبـــرهای فـــوࢪی‌ مهم⇩⇩ ☑️ @Akhbar_Fori
‌.•°‌♡‌°•.🔍💡‌.•°‌♡‌°•. 🧠🌱 هیچ‌وقت‌از‌گذشته‌؁یڪ‌نفࢪ❗️ علیه‌ش‌‌ا‌ستفاده‌نڪن؛🖐🏻 چون‌ممکنه‌خدا‌♥️ گذشتهٔ‌اون‌آدم‌ࢪو🚶🏻‍♂️♂🕳 تبدیل‌به‌آیندهٔ‌تو‌ڪنه…🍃 …!🌏 𖧷- - - - - - - - - - - - - - - -𖧷 🐣⃟🔗¦⇢ |•@Childrenofhajqasim1399
🖐🏻‼️|•• _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ میگه‌‌کنکور‌دارم ‌نمیرسم‌نمازو...‌بخونم! ببینم‌ میرسی‌ناهاربخوری؟شام‌بخوری؟چت‌کنی؟فیلم‌ببینی؟!!! چراوقت‌عبادت‌‌که‌میشه‌ فاز‌صرفه‌جویی‌دروقت‌میگیریم؟!! روزقیامت‌... نمیگن‌‌تک‌رقمی‌بودی‌یانه‌ میگن‌ نمازت‌کو؟!😁👀|•• !🙄🌸|•• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ________________________ |@Childrenofhajqasim1399|
آمال|amal
❤️بسم رب مهدی❤️ خیلی وقتهارفتاری از دیگران میبینیم،تو ذهنمون شروع به تحلیل میکنیم درحالی که گمانها
آنچه در عــشــاق الــحــســ♥️ـــین گذشت... میخواهم از آرزوهایم بنویسم: به نام خدا کربلا تمام... پست های امروز تقدیم به شهید حسین خرازی🥀 امیدواریم که از پست هامون خوشتون اومده باشه... هیئت می روید برای ماهم دعا کنید🤲🏻🙃🖤 ترک نکن بزار رو بی صدا😉 شبتون شهدایی 🌃✋🏽 @Childrenofhajqasim1399
❤️بسم ربّ مهدی❤️ 🌱هرسختی و رنجی، همراه خودش یک رشد و موفقیت برای انسان دارد🌱 ✅چنین دیدگاهی باعث میشه انسان خودش را نبازه و حتی خدا راهم به خاطر آن سختی شکرکند. ✨خداوند در قرآن می فرماید: 🔻إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً (انشراح/۶) 🔺قطعا همراه با هر دشوارى، آسانى است @Childrenofhajqasim1399
🔗گره کور انگشت کوچک میخواهد یاباب الحوائج کربلا 🌷 یاحضرت علی اصغر🌷 مشکل گشای مشکلاتمان باش🤲 @Childrenofhajqasim1399
✍حاج آقا دولابی: اشک گریه برای دنیاشور است و اشک گریه برای آخرت شیرین است اولی چشم 👁❌را زخم می کند و کم سو دومی چشم 👁✨را پرنور وزیبامی کند. مصباح الهدی @Childrenofhajqasim1399