eitaa logo
آمال|amal
351 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  گاندو
📲 قسمت بیست و یکم سریال گاندو‌۲ امشب به دلیل پخش زنده فوتبال پخش نخواهد شد. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
هࢪ کھ بھ حسین🌺 دل مےسپاࢪد...🕊 پیداست کھ دلے🖤 بࢪاۍ سپࢪدن داࢪدツ🍃 @Childrenofhajqasim1399
❤️بابا آقا اصغر زشته! منو می‌ترسونی از دو تا گلوله؟ 🌍 @ebratha_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_________♥️__♥️__♥️____________ حمیدگفت:"توچرااین طوری میکنی.راننده حواسش به همه جاهست من خودم شوماخرم! "گفتم:"آخه تاحالاتوی جاده به این شلوغی بیرون شهرموتورسوارنشدم.دست خودم نیست،میترسم."وقتی ماشین های سنگین ازکنارمان ردمیشدند،باهمه ی توان خودم رابه حمیدمی چسباندم وزیرلب دعامیکردم که فقط سالم به مقصدبرسیم. این وسط شیطنت حمیدگل کرده بودوعمداازجاهایی میرفت که یادست اندازبودیاچاله!بعدهم میگفت:"ببین چه مزه ای داره،چه حالی میده.خودت روبرای چاله بعدی آماده کن! "بعدمیرفت دقیقالاستیک راداخل همان چاله می انداخت!آن موقع ازخودموتورسوارشدن میترسیدم چه برسدبه اینکه بخواهدتوی دست اندازهاوچاله هابیفتیم. چشم هایم رابسته بودم ومحکم دستهایم رادورش حلقه کردم که نیفتم.کاررابه جایی رساندکه گفتم:"حمیدبزن کنارمن پیاده میشم.باپاهای خودم بیام سنگین ترم!" بعدهم برای اینکه مثلاالکی قهرکرده باشم صورتم رابرگرداندم. حمیدگفت:"آشتی کن عزیزم.قهرزن وشوهرنبایدبیشترازده ثانیه طول بکشه،خداخوشش نمیاد".گفتم:"نه اون برای خونه است،روی موتورفرق داره!".حمیدکه فهمیده بودازروی شوخی قهرکردم سرعت موتوررازیادکرد. من هم که حسابی ترسیده بودم گفتم:"باشه عزیزم،اشتباه کردم.دوستت دارم،آشتی کردم!". ازنیمه راه ردنشده بودیم که وسط راه بدبیاری آوردیم وموتورپنچرشد. خداخیلی رحم کرد.نزدیک بودهردوباموتورزیرماشین برویم.وسط جاده مانده بودیم ودربه دردنبال کمک میگشتیم.کنارموتورپنچرشده ایستاده بودم.حمیدکمی جلوتردست بلندمیکردکه یک نفربه کمک مابیاید. بامکافات یک وانت جورکردیم.حمیدموتوررابه کمک راننده پشت وانت گذاشت.اولین آپاراتی پنچری راگرفتیم ودوباره راه افتادیم. خاله فرشته حسابی ازماپذیرایی کردومجبورمان کردبرای ناهارهم بمانیم.وقتی سوارموتورشدیم که برگردیم غروب شده بود.هردوازشدت سردی هوایخ زدیم. دست وپاهای من خشک شده بود.وقتی پیاده شدیم نمیتوانستم قدم ازقدم بردارم.چشم هایم مثل دوتاکاسه خون سرخ شده بود.هرکسی میدیدفکرمیکردیک فصل مفصل گریه کرده ام.تاحالاچنین مسیرطولانی راباموتورنرفته بودم.باهمه سختی این اتفاقات رادوست داشتم.این بالابلندی هابرایم جذاب بود. تعطیلات عیدکه تمام شدسیزده به درباخواهروبرادرهای حمیدبه "امامزاده فلار"رفتیم.خیلی خوش گذشت.کنارچشمه آتش روشن کرده بودیم وکلی عکس انداختیم.حمیدبابرادرهایش والیبال بازی میکرد.اصلاخستگی نداشت. بقیه میرفتندبازی میکردندوده دقیقه بعدمی نشستندتااستراحت کنندولی حمیدکلاسرپابود.دیگرداشتم امیدوارمیشدم این زندگی حالاحالاروی ناخوشی ودوری رانخواهددید. هنوزچندروزی ازفضای عیددورنشده بودیم که حمیدگفت:"امسال قسمت نشدبریم جنوب.خیلی دوست دارم چندروزی جوربشه بریم برای خادمی شهدا."گفتم:"اگرجوربشه منم میام چون هنوزکلاسامون شروع نشده". همان لحظه گوشی رابرداشت وبا"حاج محمدصباغیان"معاون ستادراهیان نورکشورتماس گرفت. حاجی ازقبل حمیدرامیشناخت.مثل همیشه خیلی گرم باحمیداحوالپرسی کرد.وقتی حمیدگفت نامزدکرده ودوست داردبامن برای خادمی به جنوب بیایدحاجی خیلی خوشحال شد. هجدهم فروردین بودکه طبق هماهنگی باحاج آقای صباغیان راهی جنوب شدیم.چون داخل آمبولانسی که همراه کاروان هابه مناطق میرفت نیروی امدادگرنیازبود،من قبول کردم که خادم امدادگرباشم. دوست داشتم هرکاری ازدستم برمی آیددرراه خدمت به شهداوزایران راهیان نورانجام بدهم.حمیدهم درمنطقه"دهلاویه"مقتل شهیددکتر"مصطفی چمران"به عنوان خادم مشغول شد. هرروزاول صبح سوارآمبولانس میشدم وهمراه کاروان هامناطق رادورمیزدیم این چندروزجورنشدحمیدراببینم. باتوجه به شرایط آب وهواتعدادکسانی که مریض میشدندیابه کمک نیازداشتندزیادبود.سخت ترازرسیدگی به این همه زایرتکان های آمبولانس بودکه تحمل آن برای من خیلی دشواربود. نزدیک به شانزده ساعت درطول روزازاین منطقه به آن منطقه درحال رفت وآمدبودیم.شب که میشداحساس میکردم استخوان های بدنم درحال جداشدن است. شب آخرباآمبولانس به اردوگاه شهیدکلهرآمدیم.اردوگاه تقریباروبه روی دوکوهه ورودی شهراندیمشک قرارداشت. باحمیدقرارگذاشته بودم که آنجاهمدیگرراببینیم.تانیمه های شب بیمارداشتیم ومن درگیررسیدگی به آن هابودم.اوضاع که کمی مساعدشدازخستگی سرم راروی درآمبولانس گذاشتم.پاهایم آویزان بود.آن قدر بدنم کوفته وخسته بودکه متوجه نشدم چطور همان جابه خواب رفتم. به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی نویسنده اقای ملاحسنی ادامه دارد ... کپی/اصکی❌ 💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
_______♥️__♥️__♥️___________ نزدیک اذان صبح باصدای مناجات زیبایی که درمحوطه اردوگاه پخش میشدبیدارشدم. تاچشمهایم رابازکردم حمیدرادیدم؛روبه روی من کنارجدول نشسته بود.زیرنورماه چهره خسته حمیدبالباس خادمی وکلاه سبزرنگی که روی سرش گذاشته بودحسابی دیدنی شده بود. پرسیدم:"حمیدجان ازکی اینجایی؟چرامنوبیدارنکردی پس؟"گفت:"تقریباسه ساعتی هست که رسیدم.وقتی دیدم خوابی دلم نیومدبیدارت کنم.اینجانشستم هم مراقبت باشم هم توراحت استراحت کنی." لبخندزدم وگفتم:"بااینکه حسابی بدنم کوفته شده واین چندروزدوسه هزارکیلومتربااین آمبولانس راه رفتیم ولی حالاکه دیدمت همه خستگیام رفت.بخوای پای پیاده تاخوداهوازهم باهات میام!" همراه هم درهمان خنکای اول صبح محوطه اردوگاه سمت حسینیه راه افتادیم. یکی اززیباییهای همسایگی باشهداکه درشهرخیلی کمترتوفیق آن نصیب انسان میشودنماز صبح هایی است که اول وقت به جماعت میخواندیم.درست مثل شنیده های مااززمان جنگ همه برای رسیدن به صف نمازجماعت ازهم سبقت میگرفتند. بعدازنمازصبح حمیدبه خاطرکارهایی که باقی مانده بودبه دهلاویه برگشت تافرداسمت قزوین حرکت کند،امامن چون کلاس داشتم همان روزازاندیمشک سوارقطارشدم وبه تهران آمدم تابعدبااتوبوس به قزوین برگردم. ازجنوب که برگشتیم گوشه ذهنم به تولدحمیدفکرمیکردم.دوست داشتم اولین سالروزتولدحمیدکه من کنارش هستم برایش یک جشن تولدخودمانی بگیرم. چهارم اردیبهشت ماه روزتولدحمیدساعت پنج صبح بودکه باهول ازخواب پریدم.عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود.دهانم خشک شده بود.خواب خیلی عجیبی دیده بودم:"آقایی بایک نورانیت خاص که مشخص بودشهیدشده میخواست یک چیزی به من بگوید.درتلاش بودمنظورش رابرساند. "تاخواست حرف بزند،بیدارشدم.چهره ی شهیدراکامل به یادداشتم.خیلی ذهنم درگیراین بودکه حرف این شهیدچه بودکه نشدمن بشنوم. باحمیدقرارداشتم که به مناسبت تولدش به مزارشهدابرویم. مراسم تولدش راکنارشهدابرده بودیم؛خودش بودوخودم وشهدا.برایش کیک خریده بودم.وقتی رسیدیم حمیدطبق معمول رفت سرمزارشهیدحسین پور.میدانستم میخواهد بارفیقش خلوت کند. همان ردیف راآهسته قدم زنان جلوآمدم.کیک به دست به قاب عکس بالای سرمزارهانگاه میکردم.هرکدامشان یک سن وسال،یک تیپ ویک قیافه ولی همگی یک آرامش خاص داشتند.چشم هایشان پرازامیدبود. درعالم خودم بودم که یکهوخشکم زد.چشمهایم چهارتاشد. یکی ازعکس هاهمان شهیدی بودکه من داخل خواب دیده بودم.دقیقاهمان نگاه بود؛شهید"اردشیرابراهیم پور"جذبه خاصی داشت.همیشه درسرم میچرخیدکه این شهیدمیخواهدیک چیزی به من بگوید.نگاهش پرازحرف بود. بعدازآن هربارمزارشهدامیرفتیم،حمیدمیرفت سرمزارشهیدحسین پور،من هم میرفتم سرمزاراین شهید.بااینکه متوجه نشدم حرف شهیدچه بودولی همیشه سرمزارش آرامش خاصی داشتم. بعدازخواندن فاتحه وزیارت شهدابه سمت فضای سبزنزدیک گلزارآمدیم وروی چمنها نشستیم.کیک راگذاشتیم وسط وعکس انداختیم. وقتی داشت کیک رابرش میداد،سرش رابلندکردوچشم درچشم به من گفت:"فرزانه ممنون بابت زحماتت.میخواستم یه چیزی بگم میترسم ناراحت بشی." هری دلم ریخت.تکه کیکی که داخل دهانم گذاشته بودم رانتوانستم قورت بدهم.فکرم هزارجارفت.بادست اشاره کردم که راحت باشد.خیلی جدی به من گفت:"فرزانه تواون چیزی که من فکرمیکردم نیستی!". این حرف راکه شنیدم انگارخانه خراب شده باشم.نمیدانستم باخودم چندچندم.گفتم شایدبه خاطربرخوردهای اول محرم شدنمان دل زده شده.به شوخی چندباری به من گفته بودتوکوه یخی ولی الان خیلی جدی بود.گفتم:"چطورحمید؟من همه سعیم رومیکنم همسرخوبی باشم" چنددقیقه ای درعالم خودش فرورفته بودوحرفی نمیزد.لب به کیک هم نزد.بعدازاینکه دیدمن مثل مرغ پرکنده دارم بال بال میزنم ازآن حالت جدی خارج شد.پقی زدزیرخنده وگفت:"مشخصه تواون چیزی که من فکرمیکردم نیستی.توبالاترازاون چیزی هستی که من دنبالش بودم!توفوق العاده ای!"شانس آورده بودمحضرشهدابودیم وجلوی خلق ا...والاپوست سرش رامی کندم! خیلی خوب بلدبودچطوردلم راببرد.روزبه روزبیشتروابسته می شدم.نبودنش اذیتم میکرد،حتی همان چندساعتی که سرکارمیرفت خودم رابادرس ودانشگاه وکلاس قرآن مشغول می کردم تانبودنش راحس نکنم. نیمه دوم اردیبهشت بایدبرای حضوردریک دوره سه ماهه پزشک یاری به مشهدمیرفت.هیچ وقت مانع پیشرفتش نشدم.هردوره ای که میگذاشتندتشویقش میکردم که شرکت کند،ولی سه ماه دوری هم برای من وهم برای حمیدواقعاسخت بود. به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی نویسنده اقای ملاحسنی ادامه دارد... کپی/اصکی❌ 💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از خبرهای فوری /مهم🔖
زلزله در تهران 🔹لحظاتی پیش زلزله تهران را لرزاند خبـــرهای فـــوࢪی‌ مهم⇩⇩ ☑️ @Akhbar_Fori
‌.•°‌♡‌°•.🔍💡‌.•°‌♡‌°•. 🧠🌱 هیچ‌وقت‌از‌گذشته‌؁یڪ‌نفࢪ❗️ علیه‌ش‌‌ا‌ستفاده‌نڪن؛🖐🏻 چون‌ممکنه‌خدا‌♥️ گذشتهٔ‌اون‌آدم‌ࢪو🚶🏻‍♂️♂🕳 تبدیل‌به‌آیندهٔ‌تو‌ڪنه…🍃 …!🌏 𖧷- - - - - - - - - - - - - - - -𖧷 🐣⃟🔗¦⇢ |•@Childrenofhajqasim1399
🖐🏻‼️|•• _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ میگه‌‌کنکور‌دارم ‌نمیرسم‌نمازو...‌بخونم! ببینم‌ میرسی‌ناهاربخوری؟شام‌بخوری؟چت‌کنی؟فیلم‌ببینی؟!!! چراوقت‌عبادت‌‌که‌میشه‌ فاز‌صرفه‌جویی‌دروقت‌میگیریم؟!! روزقیامت‌... نمیگن‌‌تک‌رقمی‌بودی‌یانه‌ میگن‌ نمازت‌کو؟!😁👀|•• !🙄🌸|•• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ________________________ |@Childrenofhajqasim1399|
آمال|amal
❤️بسم رب مهدی❤️ خیلی وقتهارفتاری از دیگران میبینیم،تو ذهنمون شروع به تحلیل میکنیم درحالی که گمانها
آنچه در عــشــاق الــحــســ♥️ـــین گذشت... میخواهم از آرزوهایم بنویسم: به نام خدا کربلا تمام... پست های امروز تقدیم به شهید حسین خرازی🥀 امیدواریم که از پست هامون خوشتون اومده باشه... هیئت می روید برای ماهم دعا کنید🤲🏻🙃🖤 ترک نکن بزار رو بی صدا😉 شبتون شهدایی 🌃✋🏽 @Childrenofhajqasim1399
❤️بسم ربّ مهدی❤️ 🌱هرسختی و رنجی، همراه خودش یک رشد و موفقیت برای انسان دارد🌱 ✅چنین دیدگاهی باعث میشه انسان خودش را نبازه و حتی خدا راهم به خاطر آن سختی شکرکند. ✨خداوند در قرآن می فرماید: 🔻إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً (انشراح/۶) 🔺قطعا همراه با هر دشوارى، آسانى است @Childrenofhajqasim1399
🔗گره کور انگشت کوچک میخواهد یاباب الحوائج کربلا 🌷 یاحضرت علی اصغر🌷 مشکل گشای مشکلاتمان باش🤲 @Childrenofhajqasim1399
✍حاج آقا دولابی: اشک گریه برای دنیاشور است و اشک گریه برای آخرت شیرین است اولی چشم 👁❌را زخم می کند و کم سو دومی چشم 👁✨را پرنور وزیبامی کند. مصباح الهدی @Childrenofhajqasim1399
جلال چادراست❤️ و زیرچادر جمال است💞 مصباح الهدی @Childrenofhajqasim1399
شـ ـادۍ‌هردۅ‌جہـ ـانم بہ‌‌خداازغمِ‌توست؛ غمِ‌تو‌🏴میبـ ـرد از دل‌' همه‌ۍغم‌هارا••• @Childrenofhajqasim1399
میگفت: ایام‌مُحرم‌توۍ‌هیئت‌ومسجد‌‌به ‌ڪسۍ‌ڪه‌‌ظاهرش‌‌باشما‌فرق‌داره‌‌ مجرمانه‌وتحقیرآمیزنگاه‌نڪنید یه‌تسبیح‌بگیرین‌دستتون باخودتون‌تڪرار‌کنین‌⇓🌱 امام‌حسین‌علیه‌السلام‌فقط‌براے مذهبۍ‌هانیست💔(: @Childrenofhajqasim1399
🌱 کسایی قساوت قلب میگیرن یعنی دارن جون میدن از غصه ولی اشکشون درنمیاد که با اینکه میدونن یکاری گناهه ولی بازم انجام میدن ... نتیجه اش میشه همین دیگه اشکشون تو هیٵت در نمیاد💔... ؟ @Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 احلی من العسل... 🔺ماجرای شهادت حضرت قاسم ابن‌الحسن به روایت رهبر انقلاب. @Childrenofhajqasim1399
او‌ڪه‌در‌شِش‌ماهگی‌باب‌الحوائج‌میشود گر‌رسد‌سِن‌عمو‌حتما‌‌قیـٰامت‌میکند .. - او‌یڪ‌تنه‌خود‌سپـاه‌بابا‌است((:!💔 @Childrenofhajqasim1399
مردم کوفه نشیم:) @Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شانزدهم اردیبهشت به جشن تولدریحانه برادرزاده حمیدرفته بودیم.فردای روزتولدبااینکه دیرشده بودولی تاخانه ماآمد،اززیرقرآن ردشد.بعدهم خداحافظی کردورفت. همین که پشت سرحمیدآب ریختم ودرحیاط رابستم دل تنگی هایم شروع شد.همان حالی راداشتم که حمیدموقع سفرراهیان نوربه من میگفت.انگارقلب من راباخودش برده بود.دوسه باردرطول مسیرتماس گرفتیم.چون داخل اتوبوس بودنمیتوانست زیادصحبت کند.فردای روزی که حرکت کرده بودهنوزازروی سجاده نمازم بلندنشده بودم که تماس گرفت. گفت:"اینجایه بوته گل یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست.اومدم کناراون زنگ زدم.این گل بوی سجاده تورومیده."گل یاس خشکیده داخل سجاده ام رابرداشتم بوکردم وگفتم:"خوبه پس قرارمون توی این سه ماه هرشب کنارهمون بوته یاس!". تقرییاهرشب باهم صحبت میکردیم.ازکفش پوشیدن صبح وبه دانشگاه رفتنم برایش تعریف میکردم تالحظه ای که به خانه برمیگشتم. حمیدهم ازدوره وآموزش هایی که دیده بودمیگفت.ازهفته دوم به بعدخیلی دل تنگ من وپدرومادرش شده بود.هربارتماس میگرفت میپرسید:"دیدن بابامامان رفتی؟"ازعمه یاپدرش که میگفتم پشت گوشی صدای پرازدل تنگیش راحس میکردم.یک ماه ونیم درنهایت سختی گذشت. برای چندروزی استراحت میان دوره داده بودند.دوست داشتم زودترحمیدراببینم. صبرهردوی ماتمام شده بود.ازمشهدکه سواراتوبوس شدلحظه به لحظه زنگ میزدم وگزارش میگرفتم که کجاست،چکارمیکندوکی میرسد.احساس میکردم این اتوبوس راه نمی رود.زمان خیلی دیرمیگذشت ومن صبرازکف داده بودم. هربارتماس میگرفتم میپرسیدم :"نرسیدی حمید؟"میگفت:"نه باباهنوزنصف راه مونده!"این طورجاهادوست داشتم به آدم های عاشق قالی سلیمان میدادندتااین همه انتظارنکشیم. یک سری کارعقب افتاده داشتم که بایدتاقبل ازرسیدن حمیدانجام می دادم.هشت صبح باعجله ازخانه بیرون زدم.انقدرعجله کردم که حلقه ازدواج فراموشم شد. بارآخری که تماس گرفت نزدیک قزوین بود.سبزه میدان قرارگذاشتیم.همدیگرراکه دیدیم فقط توانستیم دست همدیگررابگیریم وروی صندلی بنشینیم. دوست داشتم یک دل سیرحمیدراببینم.تادست من راگرفت متوجه نبودن حلقه شد.پرسید:"یعنی این مدت که من نبودم،حلقه نمی انداختی؟"حساب کتاب همه چیزراداشت. میخواست من راهمه جوره برای خودش بداند،حتی به اندازه ی مالکیتی که بودن این حلقه درانگشت من برای حمیدمی ساخت. باهزارترفندمتوجهش کردم که به خاطرذوق وشوق دیدنش عجله کردم وعمدی نبوده است. دلم برای همه چیزتنگ شده بود؛برای پیاده راه رفتن هایمان؛برای بستنی خوردن هایمان،برای شوخی های حمید. دوست داشتم این چندروزی که وسط دوره مرخصی گرفته بودوتاقزوین آمده بود،لحظه ای ازهم جدانباشیم.عمه باحمیدتماس گرفت وگفت ناهارتدارک دیده ومنتظرماست. ناهارراکه خوردیم،حمیدچمدانش رابازکرد.کلی سوغاتی برایمان آورده بود.برای من هم چنددست لباس خریده بود.لباس هاراداخل چمدان مرتب تاکرده بود،وسط هرکدام گل گذاشته بودوبهشان عطرزده بود. عمه تااین همه خوش سلیقگی حمیدرادیدبه شوخی گفت:"باورم نمیشه که توهمون حمیدی باشی که دوره ی مجردی ازخریدواینجورکارهافراری بودی.دست به سیاه وسفیدنمیزدی.آخه حمید!دختربایدلباساشوخودش بیاره خونه بخت،توکه همه چی خریدی! "تاعمه این راگفت،همه زدیم زیرخنده.مشخص بودکلی وقت گذاشته وتمام ساعت هایی که کلاس نداشته دنبال این بوده که ببیندچطورمی تواندمن راخوشحال کند. بااینکه هوابه شدت گرم بود،ولی تمام یک هفته ای که حمیدقزوین بودراباهم گذراندیم. جاهای مختلف قرارمیگذاشتیم.حتی وسط گرمای ظهرکه همه دنبال خنکی کولروسایه اتاق های خلوت هستند،مادنبال آن بودیم که همه ی لحظات راکنارهم باشیم. برخلاف روزهایی که دوره بود،این یک هفته خیلی زودتمام شد.بایدبرای ادامه ی دوره به مشهدمی رفت.جدایی باردوم خیلی سخت تربود. سعی کردم موقع خداحافظی پیش خودحمیدناراحتی نکنم،چون میدانستم شغل حمیدازاین ماموریت هاودوره هازیاددارد.اگرمیخواستم برای هرخداحافظی آه وناله سردهم روی اراده ی حمیداثرمنفی میگذاشت. چون سری قبل غذای توراهی اذیتش کرده بود،موقع رفتن برایش ساندویچ خانگی درست کردم.حمیدراکه راه انداختم،همان جاداخل حیاط کنارباغچه کلی گریه کردم. پیش خودم گفتم:"ماشانس نداریم.اوایل نامزدیمون که افتادتوی پاییزوزمستون،به خاطرکوتاهی روزهاوهوای سردنمیتوانستیم زیادکنارهم باشیم.حالاهم که روزهابلندوهواخوب شده حمیدکنارم نیست ودوره داره." روزهایی که نبودخیلی سخت گذشت.درذهن خودم خیال بافی میکردم.میگفتم اگرحمیدالان بودباهم میرفتیم"چهل ستون". به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی نویسنده اقای ملاحسنی ادامه دارد ... کپی/اصکی❌ 💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
_________♥️__♥️__♥️________________ شایدهم میرفتیم فدک"تپه نورالشهدا".دلم برای شیرین زبانی هاومهربانیش لک زده بود،مخصوصاکه دوم تیر،اولین تولدم بعدازنامزدی،کنارم نبود.زنگ زدوتلفنی تبریک گفت.کلی شوخی کرد.ناراحت بودم که نیست،چون نبودنش برایم سخت شده بود. حدس زدم که حمیدمتوجه ناراحتیم شد،چون بلافاصله بعدازتماسش چندپیامک فرستاد.برایم شعرگفته بودومن را"قره العین"صداکرد.چندمتن ادبی هم برایم نوشت وفرستاد.پایش می افتادیک پاشاعرمیشد.هم متن های خوبی می نوشت،هم گاهی اوقات شعرمیگفت.درکلمه به کلمه متن هایش میشددل تنگی راحس کرد. بااینکه میدانستم متن هاواشعارراازخودش مینویسدفقط برای اینکه حال وهوایش راعوض کنم نوشتم:"انتخاب های خیلی خوبی داری حمید.واقعامتن های قشنگیه. ازکدوم کتاب انتخاب میکنی؟"بی شیله پیله گفت:"منودست انداختی دختر؟اینهاهمش دست نوشته های خودمه"نوشتم:"شوخی کردم عزیزم.کلمه به کلمه ای که مینویسی برام عزیزه.همشون روتوی یه تقویم نوشتم یادگاری بمونه." فرداکه تماس گرفت،خواست شعری که دیشب فرستاده بودرابرایش بخوانم. شعرهایش ملودی وآهنگ خاص خودش راداشت.ازخودم من درآوردی یک آهنگ گذاشتم،صدایم راصاف کردم وشروع کردم به خواندن؛همه هم غلط ودرهم برهم!دستهایم راتکان میدادم،ولی هرکاری کردم نتوانستم ریتم شعرش رابه خوبی دربیاورم. حمیدگفت:"توبااین شعرخوندن همه ی احساس من روکورکردی."دونفری خندیدیم.گفتم:"خب حمیدمن بلدنیستم،خودت بخون."خودش که خواند،همه چیزدرست بود.وزن وآهنگ وقافیه سرجایش بود.وسط شعرساکت شد.گفت"عزیزم من میخونم حال نمیده،توبخون یه کم بخندیم!" نوزدهم تیردوره ی مشهدتمام شد.حمیدبا نمره ی عالی قبول شده بود. همه ی درس هارایانوزده شده بود،یابیست.من هم امتحاناتم راخیلی خوب داده بودم.دوباره کلی وسیله وسوغاتی خریده بود.مخصوصایک عطرخوشبوگرفته بودکه من هیچوقت دلم نمی آمداستفاده کنم. این آخری هاخیلی کم میزدم.میترسیدم تمام شود کوچک ترین چیزی هم که به من میداددوست داشتم دودستی بچسبم. اوایل به خودم میگفتم من راچه به عشق!من راچه به عاشقی!من راچه به شیفته شدن!ولی حالاهمه چیزبرای من شده بودحمید!باهمه ی وجودحس میکردم عاشق شده ام. چندروزی ازبرگشتنش نگذشته بودکه حمیدمریض شد.فکرمیکردم به خاطرشرایط دوره این طورشده باشد.باهم به درمانگاه پاکروان خیابان حیدری رفتیم. دکتربرایش سرم نوشته بود.پرستارتارگش راپیداکند،دوسه بارسوزن زد.این اولین باری بودکه به کس دیگری سوزن میزدند،امامن دردش راحس میکردم.این اولین باری بودکه کس دیگری مریض میشد،ولی انگارمن بدحال شده بودم. ازمسیول تزریقات اجازه گرفتم تاوقتی که سرم تمام بشودکنارحمیدبنشینم.ازکیفم قرآن درآوردم.بیشترازحمیدحال من بدشده بود.طاقت دردکشیدنش رانداشتم.شروع کردم به خواندن قرآن.حمیدگفت:"خانوم بلندبخون.معنی روهم بخون.این داروهاهمه بهانه است.شفای واقعی دست خداست." ماه رمضان حال وهوای خوبی داشتیم؛یابه خانه عمه میرفتیم یاحمیدبه خانه مامی آمد.بعضی ازروزهاهم افطاری درست میکردیم وبه مزارشهدامیرفتیم. روزی که خانواده ی عمه رابرای افطاری دعوت کرده بودیم،بحث ازدواج ومشخص کردن تاریخ عروسی پیش آمد.حمیدگفت:"ماچون دیرترازآقاسعیدنامزدکردیم،اجازه بدیداول اونها تاریخ ازدواجشون مشخص بشه"عمه باخنده گفت:"والاتااونجایی که من یادم میادموقع به دنیااومدنتون مافکرمیکردیم فقط یه بچه است،اول هم توبه دنیااومدی.بعدپنج دقیقه سعیدبه دنیااومد.به حساب کوچیک بزرگی هم که حساب کنیم،اول بایدعروسی حمیدروبگیریم"بااین حال حمیدزیربارنرفت،خیلی حواسش به این چیزهابود. وقتی تاریخ عروسی آقاسعیدقطعی شد،ماهم دوم آبان رابرای عروسی خودمان انتخاب کردیم.ازفردای ماه رمضان پیگیرمقدمات عروسی شدیم وتالارراهماهنگ کردیم.طبق قرارروزعقدچهاروسیله یعنی یخچال،تلویزیون،فرش ولباس شویی راحمیدخرید.بقیه جهازراهم تاجایی که امکان داشت حمیدهمراهم آمدوباهم خریدیم. ادامه دارد... کپی/اصکی❌ 💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از  گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیزر قسمت بیست و یکم سریال گاندو۲ امشب ساعت ۲۰:۳۴ شبکه سوم سیما 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
هدایت شده از تبادلات‌حسینیون‌شنبه‌یکشنبه
نمونه جذبم🔖🌼
هدایت شده از دو شنبه
وای این کانال میخواد استیکر ساز اصلی ایتا رو تو امار ۱۰۰ بزاره🤩😱 بدو بیا که از دست ندی😉 بعد از استفاده لفت حرام هست🙄😕 ♥♡ @editoriiiiiiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🖤🏴••• نام "علی" ڪھ اکبر و اصغر ندارد.. الفِ قامت ِ" ارباب " اگربرداری؛ این "رباب" است که میماند وتنهایی او.. @Childrenofhajqasim1399 •••🖤🏴』