eitaa logo
آمال|amal
351 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
✍حاج آقا دولابی: اشک گریه برای دنیاشور است و اشک گریه برای آخرت شیرین است اولی چشم 👁❌را زخم می کند و کم سو دومی چشم 👁✨را پرنور وزیبامی کند. مصباح الهدی @Childrenofhajqasim1399
جلال چادراست❤️ و زیرچادر جمال است💞 مصباح الهدی @Childrenofhajqasim1399
شـ ـادۍ‌هردۅ‌جہـ ـانم بہ‌‌خداازغمِ‌توست؛ غمِ‌تو‌🏴میبـ ـرد از دل‌' همه‌ۍغم‌هارا••• @Childrenofhajqasim1399
میگفت: ایام‌مُحرم‌توۍ‌هیئت‌ومسجد‌‌به ‌ڪسۍ‌ڪه‌‌ظاهرش‌‌باشما‌فرق‌داره‌‌ مجرمانه‌وتحقیرآمیزنگاه‌نڪنید یه‌تسبیح‌بگیرین‌دستتون باخودتون‌تڪرار‌کنین‌⇓🌱 امام‌حسین‌علیه‌السلام‌فقط‌براے مذهبۍ‌هانیست💔(: @Childrenofhajqasim1399
🌱 کسایی قساوت قلب میگیرن یعنی دارن جون میدن از غصه ولی اشکشون درنمیاد که با اینکه میدونن یکاری گناهه ولی بازم انجام میدن ... نتیجه اش میشه همین دیگه اشکشون تو هیٵت در نمیاد💔... ؟ @Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 احلی من العسل... 🔺ماجرای شهادت حضرت قاسم ابن‌الحسن به روایت رهبر انقلاب. @Childrenofhajqasim1399
او‌ڪه‌در‌شِش‌ماهگی‌باب‌الحوائج‌میشود گر‌رسد‌سِن‌عمو‌حتما‌‌قیـٰامت‌میکند .. - او‌یڪ‌تنه‌خود‌سپـاه‌بابا‌است((:!💔 @Childrenofhajqasim1399
مردم کوفه نشیم:) @Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شانزدهم اردیبهشت به جشن تولدریحانه برادرزاده حمیدرفته بودیم.فردای روزتولدبااینکه دیرشده بودولی تاخانه ماآمد،اززیرقرآن ردشد.بعدهم خداحافظی کردورفت. همین که پشت سرحمیدآب ریختم ودرحیاط رابستم دل تنگی هایم شروع شد.همان حالی راداشتم که حمیدموقع سفرراهیان نوربه من میگفت.انگارقلب من راباخودش برده بود.دوسه باردرطول مسیرتماس گرفتیم.چون داخل اتوبوس بودنمیتوانست زیادصحبت کند.فردای روزی که حرکت کرده بودهنوزازروی سجاده نمازم بلندنشده بودم که تماس گرفت. گفت:"اینجایه بوته گل یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست.اومدم کناراون زنگ زدم.این گل بوی سجاده تورومیده."گل یاس خشکیده داخل سجاده ام رابرداشتم بوکردم وگفتم:"خوبه پس قرارمون توی این سه ماه هرشب کنارهمون بوته یاس!". تقرییاهرشب باهم صحبت میکردیم.ازکفش پوشیدن صبح وبه دانشگاه رفتنم برایش تعریف میکردم تالحظه ای که به خانه برمیگشتم. حمیدهم ازدوره وآموزش هایی که دیده بودمیگفت.ازهفته دوم به بعدخیلی دل تنگ من وپدرومادرش شده بود.هربارتماس میگرفت میپرسید:"دیدن بابامامان رفتی؟"ازعمه یاپدرش که میگفتم پشت گوشی صدای پرازدل تنگیش راحس میکردم.یک ماه ونیم درنهایت سختی گذشت. برای چندروزی استراحت میان دوره داده بودند.دوست داشتم زودترحمیدراببینم. صبرهردوی ماتمام شده بود.ازمشهدکه سواراتوبوس شدلحظه به لحظه زنگ میزدم وگزارش میگرفتم که کجاست،چکارمیکندوکی میرسد.احساس میکردم این اتوبوس راه نمی رود.زمان خیلی دیرمیگذشت ومن صبرازکف داده بودم. هربارتماس میگرفتم میپرسیدم :"نرسیدی حمید؟"میگفت:"نه باباهنوزنصف راه مونده!"این طورجاهادوست داشتم به آدم های عاشق قالی سلیمان میدادندتااین همه انتظارنکشیم. یک سری کارعقب افتاده داشتم که بایدتاقبل ازرسیدن حمیدانجام می دادم.هشت صبح باعجله ازخانه بیرون زدم.انقدرعجله کردم که حلقه ازدواج فراموشم شد. بارآخری که تماس گرفت نزدیک قزوین بود.سبزه میدان قرارگذاشتیم.همدیگرراکه دیدیم فقط توانستیم دست همدیگررابگیریم وروی صندلی بنشینیم. دوست داشتم یک دل سیرحمیدراببینم.تادست من راگرفت متوجه نبودن حلقه شد.پرسید:"یعنی این مدت که من نبودم،حلقه نمی انداختی؟"حساب کتاب همه چیزراداشت. میخواست من راهمه جوره برای خودش بداند،حتی به اندازه ی مالکیتی که بودن این حلقه درانگشت من برای حمیدمی ساخت. باهزارترفندمتوجهش کردم که به خاطرذوق وشوق دیدنش عجله کردم وعمدی نبوده است. دلم برای همه چیزتنگ شده بود؛برای پیاده راه رفتن هایمان؛برای بستنی خوردن هایمان،برای شوخی های حمید. دوست داشتم این چندروزی که وسط دوره مرخصی گرفته بودوتاقزوین آمده بود،لحظه ای ازهم جدانباشیم.عمه باحمیدتماس گرفت وگفت ناهارتدارک دیده ومنتظرماست. ناهارراکه خوردیم،حمیدچمدانش رابازکرد.کلی سوغاتی برایمان آورده بود.برای من هم چنددست لباس خریده بود.لباس هاراداخل چمدان مرتب تاکرده بود،وسط هرکدام گل گذاشته بودوبهشان عطرزده بود. عمه تااین همه خوش سلیقگی حمیدرادیدبه شوخی گفت:"باورم نمیشه که توهمون حمیدی باشی که دوره ی مجردی ازخریدواینجورکارهافراری بودی.دست به سیاه وسفیدنمیزدی.آخه حمید!دختربایدلباساشوخودش بیاره خونه بخت،توکه همه چی خریدی! "تاعمه این راگفت،همه زدیم زیرخنده.مشخص بودکلی وقت گذاشته وتمام ساعت هایی که کلاس نداشته دنبال این بوده که ببیندچطورمی تواندمن راخوشحال کند. بااینکه هوابه شدت گرم بود،ولی تمام یک هفته ای که حمیدقزوین بودراباهم گذراندیم. جاهای مختلف قرارمیگذاشتیم.حتی وسط گرمای ظهرکه همه دنبال خنکی کولروسایه اتاق های خلوت هستند،مادنبال آن بودیم که همه ی لحظات راکنارهم باشیم. برخلاف روزهایی که دوره بود،این یک هفته خیلی زودتمام شد.بایدبرای ادامه ی دوره به مشهدمی رفت.جدایی باردوم خیلی سخت تربود. سعی کردم موقع خداحافظی پیش خودحمیدناراحتی نکنم،چون میدانستم شغل حمیدازاین ماموریت هاودوره هازیاددارد.اگرمیخواستم برای هرخداحافظی آه وناله سردهم روی اراده ی حمیداثرمنفی میگذاشت. چون سری قبل غذای توراهی اذیتش کرده بود،موقع رفتن برایش ساندویچ خانگی درست کردم.حمیدراکه راه انداختم،همان جاداخل حیاط کنارباغچه کلی گریه کردم. پیش خودم گفتم:"ماشانس نداریم.اوایل نامزدیمون که افتادتوی پاییزوزمستون،به خاطرکوتاهی روزهاوهوای سردنمیتوانستیم زیادکنارهم باشیم.حالاهم که روزهابلندوهواخوب شده حمیدکنارم نیست ودوره داره." روزهایی که نبودخیلی سخت گذشت.درذهن خودم خیال بافی میکردم.میگفتم اگرحمیدالان بودباهم میرفتیم"چهل ستون". به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی نویسنده اقای ملاحسنی ادامه دارد ... کپی/اصکی❌ 💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
_________♥️__♥️__♥️________________ شایدهم میرفتیم فدک"تپه نورالشهدا".دلم برای شیرین زبانی هاومهربانیش لک زده بود،مخصوصاکه دوم تیر،اولین تولدم بعدازنامزدی،کنارم نبود.زنگ زدوتلفنی تبریک گفت.کلی شوخی کرد.ناراحت بودم که نیست،چون نبودنش برایم سخت شده بود. حدس زدم که حمیدمتوجه ناراحتیم شد،چون بلافاصله بعدازتماسش چندپیامک فرستاد.برایم شعرگفته بودومن را"قره العین"صداکرد.چندمتن ادبی هم برایم نوشت وفرستاد.پایش می افتادیک پاشاعرمیشد.هم متن های خوبی می نوشت،هم گاهی اوقات شعرمیگفت.درکلمه به کلمه متن هایش میشددل تنگی راحس کرد. بااینکه میدانستم متن هاواشعارراازخودش مینویسدفقط برای اینکه حال وهوایش راعوض کنم نوشتم:"انتخاب های خیلی خوبی داری حمید.واقعامتن های قشنگیه. ازکدوم کتاب انتخاب میکنی؟"بی شیله پیله گفت:"منودست انداختی دختر؟اینهاهمش دست نوشته های خودمه"نوشتم:"شوخی کردم عزیزم.کلمه به کلمه ای که مینویسی برام عزیزه.همشون روتوی یه تقویم نوشتم یادگاری بمونه." فرداکه تماس گرفت،خواست شعری که دیشب فرستاده بودرابرایش بخوانم. شعرهایش ملودی وآهنگ خاص خودش راداشت.ازخودم من درآوردی یک آهنگ گذاشتم،صدایم راصاف کردم وشروع کردم به خواندن؛همه هم غلط ودرهم برهم!دستهایم راتکان میدادم،ولی هرکاری کردم نتوانستم ریتم شعرش رابه خوبی دربیاورم. حمیدگفت:"توبااین شعرخوندن همه ی احساس من روکورکردی."دونفری خندیدیم.گفتم:"خب حمیدمن بلدنیستم،خودت بخون."خودش که خواند،همه چیزدرست بود.وزن وآهنگ وقافیه سرجایش بود.وسط شعرساکت شد.گفت"عزیزم من میخونم حال نمیده،توبخون یه کم بخندیم!" نوزدهم تیردوره ی مشهدتمام شد.حمیدبا نمره ی عالی قبول شده بود. همه ی درس هارایانوزده شده بود،یابیست.من هم امتحاناتم راخیلی خوب داده بودم.دوباره کلی وسیله وسوغاتی خریده بود.مخصوصایک عطرخوشبوگرفته بودکه من هیچوقت دلم نمی آمداستفاده کنم. این آخری هاخیلی کم میزدم.میترسیدم تمام شود کوچک ترین چیزی هم که به من میداددوست داشتم دودستی بچسبم. اوایل به خودم میگفتم من راچه به عشق!من راچه به عاشقی!من راچه به شیفته شدن!ولی حالاهمه چیزبرای من شده بودحمید!باهمه ی وجودحس میکردم عاشق شده ام. چندروزی ازبرگشتنش نگذشته بودکه حمیدمریض شد.فکرمیکردم به خاطرشرایط دوره این طورشده باشد.باهم به درمانگاه پاکروان خیابان حیدری رفتیم. دکتربرایش سرم نوشته بود.پرستارتارگش راپیداکند،دوسه بارسوزن زد.این اولین باری بودکه به کس دیگری سوزن میزدند،امامن دردش راحس میکردم.این اولین باری بودکه کس دیگری مریض میشد،ولی انگارمن بدحال شده بودم. ازمسیول تزریقات اجازه گرفتم تاوقتی که سرم تمام بشودکنارحمیدبنشینم.ازکیفم قرآن درآوردم.بیشترازحمیدحال من بدشده بود.طاقت دردکشیدنش رانداشتم.شروع کردم به خواندن قرآن.حمیدگفت:"خانوم بلندبخون.معنی روهم بخون.این داروهاهمه بهانه است.شفای واقعی دست خداست." ماه رمضان حال وهوای خوبی داشتیم؛یابه خانه عمه میرفتیم یاحمیدبه خانه مامی آمد.بعضی ازروزهاهم افطاری درست میکردیم وبه مزارشهدامیرفتیم. روزی که خانواده ی عمه رابرای افطاری دعوت کرده بودیم،بحث ازدواج ومشخص کردن تاریخ عروسی پیش آمد.حمیدگفت:"ماچون دیرترازآقاسعیدنامزدکردیم،اجازه بدیداول اونها تاریخ ازدواجشون مشخص بشه"عمه باخنده گفت:"والاتااونجایی که من یادم میادموقع به دنیااومدنتون مافکرمیکردیم فقط یه بچه است،اول هم توبه دنیااومدی.بعدپنج دقیقه سعیدبه دنیااومد.به حساب کوچیک بزرگی هم که حساب کنیم،اول بایدعروسی حمیدروبگیریم"بااین حال حمیدزیربارنرفت،خیلی حواسش به این چیزهابود. وقتی تاریخ عروسی آقاسعیدقطعی شد،ماهم دوم آبان رابرای عروسی خودمان انتخاب کردیم.ازفردای ماه رمضان پیگیرمقدمات عروسی شدیم وتالارراهماهنگ کردیم.طبق قرارروزعقدچهاروسیله یعنی یخچال،تلویزیون،فرش ولباس شویی راحمیدخرید.بقیه جهازراهم تاجایی که امکان داشت حمیدهمراهم آمدوباهم خریدیم. ادامه دارد... کپی/اصکی❌ 💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از  گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیزر قسمت بیست و یکم سریال گاندو۲ امشب ساعت ۲۰:۳۴ شبکه سوم سیما 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
هدایت شده از تبادلات‌حسینیون‌شنبه‌یکشنبه
نمونه جذبم🔖🌼
هدایت شده از دو شنبه
وای این کانال میخواد استیکر ساز اصلی ایتا رو تو امار ۱۰۰ بزاره🤩😱 بدو بیا که از دست ندی😉 بعد از استفاده لفت حرام هست🙄😕 ♥♡ @editoriiiiiiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🖤🏴••• نام "علی" ڪھ اکبر و اصغر ندارد.. الفِ قامت ِ" ارباب " اگربرداری؛ این "رباب" است که میماند وتنهایی او.. @Childrenofhajqasim1399 •••🖤🏴』
هدایت شده از  گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 مگه گرفتن یا داشتنِ... ویزای انگلیس جرمه؟!! 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
مداحی امشب...
آمال|amal
❤️بسم ربّ مهدی❤️ 🌱هرسختی و رنجی، همراه خودش یک رشد و موفقیت برای انسان دارد🌱 ✅چنین دیدگاهی باعث م
آنچه در عــشــاق الــحــســ♥️ـــین گذشت... زندگے ات یـک قصـہ ایـست کـہ توسط یـک نویسنده ی خوب نوشته شده.... پست های امروز تقدیم به شهید ابراهیم هادی🥀 امیدواریم که از پست هامون خوشتون اومده باشه... هیئت می روید برای ماهم دعا کنید🤲🏻🙃🖤 ترک نکن بزار رو بی صدا😉 یاعلی 🌃✋🏽 @Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این خــاک ایـــرانه 🇮🇷که اسمش تـــوی جـــهـــان ورد زبـــونـــه آرامش و امنیتش از سربازهای بی نشونه... 🌿~ 📲 ○━━⊰☆📱☆⊱━━○ @Childrenofhajqasim1399 ○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
تعبیر بسیار عجیب و عاشقانه مجری تلویزیون ملی عراق در وصف حاج قاسم.... @Childrenofhajqasim1399
حضرت علی اکبر (ع) در کلام امام خمینی (ره) حضرت امام خمينی (قدس سره) در درس اخلاقشان فرمودند: تمام مدايح و گفتار اهل بيت (عليهم السلام) خصوصاً حضرت اباعبدالله (عليه السلام) در مورد حضرت علی اکبر (عليه السلام) حاکی از اين است که اگر علی اکبر (عليه السلام) در کربلا به شهادت نمی رسيد، خود، امام « مفترض الطاعه » می بود. ( يعنی امامی که اطاعت او واجب است) . @Childrenofhajqasim1399
مهدی جان 😭😭😭 امروز که روضه ی " اربا اربا " مدام پیش چشمان نازنینتان مرور می شود ، بر قلب شریف و مهربانتان چه می گذرد ؟ ... چقدر اندوه شما سنگین است .. چقدر جان شما غمناک است .. ای کاش به حرمت این روزهای اشکبار و معطر ، خداوند ظهورتان را برساند ... پدر و مادر و جان و همه ی هستی مان بفدای قلب شرحه شرحه و پرالتهابتان ... @Childrenofhajqasim1399
«مٌھِم‌ٺَـࢪین‌ڪاࢪِمـا‌ پیداڪَردَنہ‌پَـناهہ... •یِڪے‌پَـناھ‌میبࢪھ‌بـہ‌پـول• •یِڪےپَـناھ‌میبرھ‌بـہ‌گـناه• •یِڪےپَـناھ‌میبرھ‌بـہ‌مـࢪدٌم• •یِڪے هَـم‌پنـاه میبࢪه بِھ اِمـٰام‌حٌسِـین...♥️🖇» ...!💔🌿 @Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️رجزمحکم و زیبای حضرت علی اکبر 🎦فتوکلیپ باسخنرانی دکتر رفیعی @Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
__________♥️__♥️__♥️_______________ خیلی دنبال چیزهای آنتیک وگران نبودیم.هرفروشگاهی که میرفتیم دنبال جنس ایرانی بودیم.نظرهردوی مااین بودکه تاجایی که امکانش هست وسایل زندگی آینده مان ایرانی باشد.حمیدروزاول خریدجهازگفت:"وقتی حضرت آقاگفتندازکالای تولیدداخل حمایت کنین ماهم بایدگوش کنیم وجنس ایرانی بخریم". شانزدهم شهریورروزعروسی آقاسعیدبود.خیلی خوش گذشت،ولی ازرفتارحمیدمشخص بودزیادسرحال نیست.ته چشم هایش نگرانی دادمیزد.به خاطرازدواج برادردوقلویش یک جورخاصی شده بود.بعدازمراسم جلوی درتالارمنتظرش بودم اماحمیدآن قدردرحال وهوای خودش غرق بودکه حواسش پرت شدومن رابعدمراسم درحیاط تالارجاگذاشت.چندقدم که رفته بودتازه یادش افتادمن هم هستم.کمی ناراحت شدم.به خنده چندتاتیکه انداختم وحسابی ازخجالتش درآمدم:"ماشاءلله حمیدآقا!به به!ببین ماباکی داریم میریم سیزده به در!باکی داریم میریم پیک نیک!روی دیوارکی داریم یادگاری مینویسیم!کی آخه زنش روجامیذاره حمید؟"این طورجاهادوست داشتم آب روغنش رازیادکنم تابیشترتحویلم بگیرد. به خاطرهمین فراموش کردن،باشرمندگی کلی معذرت خواهی کرد.به حمیدحق میدادم.بالاخره بعدازاین همه سال دوبرادری که باهم بزرگ شده بودندداشتندسراغ زندگی خودشان میرفتندواین خیلی سخت بود. خندیدم وگفتم:"بله حق دارین حمیدآقا.منم خواهردوقلوم ازدواج میکردممکن بودهمچین کاری کنم،شماکه جای خودداری". بعدازعروسی آقاسعیدهرجاکه میرفتیم همه ازعروسی مامی پرسیدند.وقت زیادی نداشتیم. مهم ترین کارمان اجاره کردن یک خانه مناسب بود.حمیدنظرش این بودکه یک خانه بزرگ اجاره کنیم.دوست داشت بهترین هارابرای من فراهم کند.اولین خانه ای که رفتیم حدود120متربود؛خیلی بزرگ ودل بازبانورگیر عالی.قیمتی که بنگاه گفته بودباپس اندازحمیدجوربود. تقریباهردوتایی خانه راپسندیده بودیم.خوشحال ازانتخاب خانه مشترکمان ازدربیرون آمدیم.هنوزسوارموتورنشده بودیم که یکی ازرفقای حمیدتماس گرفت.صحبتشان که تمام شدمتوجه شدم حمیدبه فکرفرورفته است. وقتی پرس وجوکردم گفت:"خانم میخوام یه چیزی بگم چون بایدتودرجریان باشی،اگرراضی بودی اونوقت انجام بدیم.یکی ازرفیقام الان زنگ زدمثل اینکه برای رهن خونه به مشکل خورده،پول لازم داشت.اگرتوراضی باشی مانصف پس اندازمون روبه دوستم قرض بدیم،بانصف بقیش یه خونه کوچک تررهن کنیم تابعداکه پول دستمون رسیدیه خونه بزرگتراجاره کنیم". پیشنهادش راکه شنیدم جاخوردم این پاوآن پاکردم.میدانستم باپولی که می ماند،خانه ی چندان خوبی نمیتوانیم اجاره کنیم.پیش خودم دودوتاچهارتاکه کردم دیدم دریک خانه ی کوچک محله های پایین شهرهم میشودخوش بود.ازآنجایی که واقعااین چیزهابرایم مهم نبود،برای همین خیلی راحت همان جاقبول کردم.میدانستم بیشترخرج عروسی واجاره خانه روی دوش حمیداست.نمیخواستم اول زندگی تحت فشارباشد. باپولی که مانده بودبه چندتابنگاه سرزدیم.خیلی سخت میشدبااین مبلغ خانه اجاره کرد.مشاوراملاک فلکه"شهیدحسن پور"به ماآدرس خانه ای رادادکه داخل خیابان نواب بود. باحمیدآدرس به دست راه افتادیم.ازپیرمردی که داخل کوچه روی صندلی جلوی خانه خودشان نشسته بودآدرس منزل"آقای کشاورز"راپرسیدیم.ازنوع نگاه وپاسخ پیرمردمسن متوجه اختلال حواس اوشدیم.کمی که جلوتررفتیم خانه راپیداکردیم.این اولین خانه ای بودکه بعدازنصف شدن پول پس اندازمان میخواستیم ببینیم.یک ساختمان دوطبقه که درنگاه اول خیلی قدیمی وکوچک به نظرمیرسید. حمیدزنگ خانه رازدوکمی بعدپیرزنی چادربه سربیرون آمد.بعدازسلام واحوال پرسی حمیداجازه خواست خانه راببینیم.چون مستاجرداشت وخانه به هم ریخته بودحمیدداخل نیامد. من پذیرایی،آشپزخانه واتاق رادیدم وپسندیدم.خانه دلنشین وزیبایی درطبقه همکف که خیلی نقلی وجمع وجوربود.صاحب خانه هم طبقه بالازندگی میکرد.درکه بازمیشدیک پذیرایی بیست متری،اتاق خواب کوچک هجده متری که باچهارچوب های مشبک چوبی ازپذیرایی جدامیشد،آشپزخانه دوازده متری باحیاط کوچک وجمع جورکه درورودیش ازپذیرایی بازمیشد.دستشویی طبقه ماهم داخل حیاط بود.داخل حیاط یک ردیف گلدان های شمعدانی چشم نوازبود.این خانه باتوجه به پولی که داشتیم برای شروع زندگی خوب بود.ازخانه که بیرون آمدم به حمیدگفتم:"همین جاخوبه،من پسندیدم"حمیدهمان روزخانه راباهفت میلیون قرض الحسنه به عنوان پول پیش وماهی نودوپنج هزارتومان اجاره،قولنامه کرد. فردای روزی که صاحب خانه خبردادمستاجرقبلی خانه راخالی کرده باحمیدرفتیم که دستی به سروروی خانه بکشیم اولین بارباخودمان آینه وقرآن ویک قاب عکس ازامام خامنه ای بردیم.این قاب عکس همان عکسی بودکه باهم برای خانه مشترکمان پسندیده بودیم. حمیدگفت:"بایداول حضرت آقاخونه ماروببینن". ادامه دارد... کپی/اصکی❌ 💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399