☂️⃢💜↫ #کلامشھدا
ۺجا؏ ڪسي نێسټ ڪہ نٺࢪسہ!
ڪسێ هسٺ ڪہ مێ ترسہ ۆ مێگہ خداێا ببێن من مێ تࢪسم !
ۆڵے با ھݥێݩ تࢪس میرم جلو ...
ݘوݩ ٺوࢪو دوست داࢪݥۆ بہٺ اێماݩ داࢪݦ...ツ
《#شہیدمصطفےصدرزاده》
انشاالله بتوانیم راهشان را ادامه دهیم
۱۳۶۵/۶/۱۹ولادت شهید مصطفی صدرزاده
#شهیدانه
#گمنام
@Childrenofhajqasim1399
『🖤🏴•••
#تلگرانہ⚠️
۳۵سال پیش هم شلوار پاره مُد بود
ولی
یکی برای نجات ناموس شلوارش پاره شده
یکی برای شکار ناموس مردم
هدف ها عوض شده ...!
#اندکی_تامل⏳
#مدیر
@Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از hejr | هِجـٓر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+فڪـــــر میڪنی جیسون ࢪضاییان خودش دیده باشه سࢪیالو؟!
_(وقتی میدونی چرا میپرسے...😂😐)
#طنــــــــز
#گاندو
#حݩیفا
@Edite313
✅منش زینب کبری(سلاماللهعلیها) پیروز است
✍رهبر انقلاب: زینب کبری یک نمونهی برجستهی تاریخ است که عظمت حضور یک زن را در یکی از مهمترین مسائل تاریخ نشان میدهد. اینکه گفته میشود در عاشورا، در حادثهی کربلا، خون بر شمشیر پیروز شد - که واقعاً پیروز شد - عامل این پیروزی، #حضرت_زینب بود؛ والّا خون در کربلا تمام شد. حادثهی نظامی با شکست ظاهری نیروهای حق در عرصهی عاشورا به پایان رسید؛ اما آن چیزی که موجب شد این شکست نظامىِ ظاهری، تبدیل به یک پیروزی قطعىِ دائمی شود، عبارت بود از منش زینب کبری؛ نقشی که حضرت زینب بر عهده گرفت؛ این خیلی چیز مهمی است. این حادثه نشان داد که زن در حاشیهی تاریخ نیست؛ زن در متن حوادث مهم تاریخی قرار دارد.
#مدیر
۸۴/۰۳/۲۵
💠 @Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_ده #بیداری نفهمیدم که چند دقیقه یا چند ساعت خوابیدم، ولی در خواب احس
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_یازده
من که تا آن لحظه جرئت فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم، با اعتراض گفتم: مگر دختر من چند سالش است یا چه کاره است که #منافقین دنبالش کنند؟ او یک دختر #چهارده_ساله است که کلاس اول دبیرستان درس می خواند. کاره ای نیست، آزارش هم به کسی نمی رسد.
رییس آگاهی گفت: من هم از خدا می خواهم که حدسم اشتباه باشد، اما با شرایط فعلی، امکان این موضوع هست.
آقای عرب پرونده ای تشکیل داد و لیست اسامی همه ی دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته بودیم و یا نرفته بودیم را از ما گرفت. او به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد.
از آگاهی که به خانه برگشتیم، آقای روستا و خانمش آمده بودند. آقای روستا همکار شرکت نفتی بابای بچه ها بود و خانه شان چند کوچه با ما فاصله داشت.
خبر #گم_شدن زینب دهان به دهان گشته بود و آنها برای همدردی و کمک به خانه ی ما آمده بودند. مادرم همه ی اتفاق هایی را که شب گذشته پیش آمده بود، برای آقای روستا تعریف کرد. مادرم وسط حرفهایش گریه می کرد و میگفت که چه نذرهایی کرده تا زینب صحیح و سالم پیدا شود. آقای روستا به شدت ناراحت بود و نمی دانست چه بگوید که باعث تسلی دل ما بشود. او بعد از سکوتی طولانی گفت: از این لحظه به بعد، من در خدمت شما هستم. با ماشین من به هر جا که لازم است برویم و دنبال زینب بگردیم.
همان روز، خانم کچویی هم به خانه ی ما آمد. او هم مثل رییس آگاهی به #منافقین سوءظن داشت. شب قبل، بعد از صحبت تلفنی با شهلا، جرات نکرده بود این موضوع را بگوید. از قرار معلوم،طی چند ماه گذشته بعضی از مردم #حزب_اللهی که بین آن هادانشجو و دانش آموز و بازاری هم بودند، به دست #منافقین #ترور شده بودند.
برای منافقین، مرد و زن، دختر و پسر، پیر یا جوان فرقی نداشت. کافی بودکه این آدم ها طرفدار #انقلاب و #امام باشند.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
🔴عاقبت آزادی های بی قید و بند!!
✍به نقل از یکی از روحانیون: دختری حدود 20 ساله در دانشگاه برای مشاوره به من مراجعه کرده بود و می گفت: “من عاشق شده ام!” گفتم: عاشق چه کسی؟ گفت: عاشق شوهر خاله ام شده ام! و این صرفا یک عشق ظاهری و قلبی نیست بلکه قضیه ازدواج در میان است! به خانمش که خاله من است گفته می خواهد زن دیگری بگیرد.
گفتم: چند سالش است لابد خیلی خوش تیپه !؟
گفت: شاید برای دیگران نباشه چون حدود 60 سال دارد ولی برای من هست! گفتم: حتما خیلی پولداراست؟” گفت: نه راننده مردم است ! بعد بانگاهی طلبکارانه من گفت: “حاج آٍٍقا! حالا هم پیش شما نیامده ام به من بگویید اسغفرالله و از این حرفها، بلکه آمده ام که به من بگویید مادرم را چکار کنم ؟ مادری که شنیده شوهر خواهرش می خواهد دوباره زن بگیرد سکته ناقص را زده است اگر بفهمد زن دوم این آقا، دختر خودش است حتما می میرد..! گفتم: قبول داری خیلی عجیب است دختری بیست و یکی دو ساله با مردی حدود 60 ساله ازدواج کند؟ گفت: راستش را بخواهید نمی دانم چی شد ولی ما همیشه مسافرت می رفتیم خیلی با شوهر خاله ام راحت بودم مثل پدرم بود والیبال بازی می کردم توپ بر سر و کله من می زد و درد دل های خصوصی، پیامهای قشنگ و عاشقانه،حتی پدر و مادرم می دانند که من با شوهرخاله ام راحتم اما خبر از عشق ما ندارند. خلاصه بعد از مدت طولانی دختر گلم، دختر گلم هایش، تبدیل به همسر گلم شد...
🌹حضرت علی علیه السلام درباره سخن گفتن با زن نامحرم فرمود: ای بندگان خدا! بدانید که گفتگو و اختلاط مردان با زنان نامحرم سبب نزول بلا و بدبختی خواهد شد و دلها را منحرف می سازد و پیوسته به زنان چشم دوختن؛ نور چشم دل را خاموش می گرداند
به دستورات دینمان اسلام،اعتماد کنیم.
📕بحارالانوار ج 74 ص 291
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
سلام می دهم و دلخوشم که فرمودید ...
هر آنکه در دل خود، یاد ماست ... زائر ماست.
#🏴
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺 🌙
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
به یارو میگن کدوم یکی از اعضای بدنتو بیشتر دوست داری؟
میگه گوشام👂👂😳😳
میگن چرا
میگه گوش خود به خود میشنوه نه میخواد بازش کنی نه حرکت بدی نه تلاش کنی😆😆😆 #طنز
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
ناشناس مخصوص کانال🌹👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16296360669381
ناشناس مخصوص #رمان_راز_درخت_کاج 🌹👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16304070269095
‼️لطفا درمورد #رمان_راز_درخت_کاج توی ناشناس مخصوص خودش پیام بدید‼️
باتشکر🌺
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
ناشناس مخصوص کانال🌹👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16296360669381 ناشناس مخصوص #رمان_راز_درخت_کاج
#رهبرانہ💜🖇
عشقباتومعناپیدامیڪنھ✨🌿
حضࢪتدلبࢪ…'☁️♥️🔐
#مدیر #حضرت_عشق♥️
@Childrenofhajqasim1399
#رفیقونهـツ
•🌝🌻•
•
.
رفیق مثل جوانہی گلها
حالِ زندگے را خوب میکنۍ🌱:)'
#مدیر
@Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از تیم رسانه جهاد
•~✨
امروز ۱۹شهریورسالروز ولادت
شهید والا مقام
*💛مصطفی صدر زاده💛*
*خوشحال کنیم ایشون رو* *باهدیه ی ثواب قرائت زیارت عاشورا و شاخه گل های صلوات به نیت این بزرگور ....
شفاعت شهدا شامل حال شما
سالگردمیلادتمبارڪ❤️🙂
#شهیدصدرزاده
@sahidmugniiiegahad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲
واکنش وحید رهبانی ایفاگر نقش آقامحمد
به توییت سفیر انگلیس
#گاندو
#درخواستی_اعضا
@Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از تبادلات پر جذب یا زینب
داستان یک لحظه بخون⭕️⭕️
پرتو اول🍃🕊
🍃🕊
#آفتاب_در_حجاب☀️
#پارت_1✨
پیامبر موهاى تو را از روى صورتت کنار زد، با دستهایش اشک چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد، بر چشمهاى خیست بوسه زد و گفت : ((یک کلام بگو چه شده دخترکم ! روشناى چشمم ! گرماى دلم !))
هق هق گریه به
تو امان سخن گفتن نمى داد.
پیامبر یک دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید:
حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن!
دیدم . دیدم که طوفان به پا شده است .
طوفانى که دنیا را تیره و تاریک کرده است . طوفانى که مرا و همه چیز را به
اینسو و آنسو پرت مى کند.
طوفانى که خانه ها را از جا مى کند و کوهها را متلاشى مى کند، طوفانى که چشم به بنیان
هستى دارد.
ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختى کهنسال افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر
از تهاجم طوفان در امان بمانم .
طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان معلق
ماندم . به شاخه اى محکم آویختم . باد آن شاخه را شکست . به شاخه اى دیگر متوسل شدم . آن شاخه هم در هجوم
بیرحم باد دوام نیاورد.
من ماندم و دو شاخه به هم متصل . دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو شاخه نیز
با فاصله اى کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم((...
کلام تو به اینجا که رسید، بغض پیامبر ترکید.
حالا او گریه مى کرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش مى کردى.
بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که...
پیامبر، سؤ ال نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت:
اگه ادامش می خوای بیا کانال زیر👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1000341635C44ea6717aa
هدایت شده از تبادلات پر جذب یا زینب
•﷽•
#اکبر_کاراته_وجورابش🧦😂
#پارت_1❤️💛
احمد احمد . احمد کاظم!
این صدایی بود که از داخل بیسیم می آمد.
مجید گوشی بیسیم را برداشت و گفت : کاظم به گوشم بفرمایید.
کسی از داخل بیسیم گفت:
پس چرا این بچههای سُکُلی نیامدهاند؟ اینجا وضع خرابه بچهها یه کمی گوگوری مگوری شدند.
مجید گفت: کجا بیاییم؟ بیاییم موقعیت عباس پور ؟ها؟
صدا دوباره از داخل بیسیم پاشید بیرون وسنگر فرماندهی را پر کرد و کسی گفت :اره جلدی بیایید! زود زود زود. حاجی چشم به راهه،راستی پس این انارچی کار میکنه ؟قرار بود الان اینجا باشه .نیستش!
مجید قاه قاه خندید و گفت:
چشم حالا با انار صحبت می کنم و میگم با شلغم بیایند !
راستی چغندر هم میخواهید یا فقط انار و شلغم را بیاورم .
صدا کسی از داخل گوشی ریخت بیرون و گفت : آره چغندر مقندر و همه را جمع کنید بیایید خلاصه همه تون با انار بیایید انار تنها به درد نمیخورد .حاجی منتظره!وبعد صدا قطع شد.
خلیلیان که داشت از خنده منفجر میشد خندید و گفت :امشب یه زبان جدید پیدا شده. حالا کی انار و کی لبو و کی شلغم!
مجید خواست بلند شود.سقف سنگر پایین بود. حواسش رفت به خنده ها و حرف های خلیلیان ،یادش رفت که سقف سنگر پایین است،یک دفعه.......
ادامش می خوای 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1000341635C44ea6717aa
هدایت شده از تبادلات پر جذب یا زینب
امروز تک بنر داریم میتونید درخواست کنید اما پولیه😁