eitaa logo
سید حسین | عمار
928 دنبال‌کننده
515 عکس
54 ویدیو
0 فایل
به نام خدا و برای خدا یه خادم الشهدا دهه هشتادی محصول انقلاب از کرج... نوکر حضرت زهـــرا سلام‌اللّه‌علیها... مجذوب خاک شلمچه... دلتنگ راهیان نور... ((کپی:راضی نیستم)) شرایط تبلیغات و کپی @shraiet_8
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 به هر بهانه ای برایم هدیه می خرید؛ برای روز مادر و روزهای عید. اگر فراموش می کرد، در اولین فرصت جبران می کرد. هدیه اش را می داد و از زحماتم تشکر می کرد. زمانی که فرمانده نیروی زمینی بود، مدت ها به خانه نیامده بود. یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در، دیدم چندتا نظامی پشت در هستند، گفتند: "منزل جناب سرهنگ شیرازی؟" دلم لرزید. گفتم :" جناب سرهنگ جبهه هستند. چرا اینجا سراغشان را می گیرید؟ اتفاقی افتاده؟ " گفتند: از طرف ایشان پیغامی داریم." و بعد پاکتی را به من دادند و رفتند. آمدم در حیاط ، پاکت را درحالی که دستانم می لرزید ، باز کردم. یک نامه بود با یک انگشتر عقیق . نوشته بود:" برای تشکر از زحمت های تو. همیشه دعایت می کنم." یک نفس راحت کشیدم. اشک امانم نداد. ✍🏻به روایت همسر شهید صیاد شیرازی @amar_Karbala
🙃🍃 دست من رو می‌گرفت می‌نشاند روی صندلی میگفت: یا با هم ظرف ها را بشوییم یا شما بنشین من میشورم شما دست من امانتی دوست ندارم به خاطر شستن ظرف دست های تو خراب بشه همسر 🌱|@amar_Karbala
🙃🍃 در انتخاب لباس‌هایش به نظر من اهمیت مےداد. یڪ بار ڪه همراه ڪادر گردان رفته بودند بازار اهواز برا؎ خرید برای خودش هیچ چیز؎ نخریده بود و دست خالی آمد خانه وقتی جـریان را از او پرسیدم گفت: تا شما نباشید من چیزی را نمی‌توانم پسند ڪنم 🌱|@amar_Karbala
🙃🍃 خانه مان کوچک بود گاهی صدايمان می‌رفت طبقه پايين. يک روز همسايه پايينی به من گفت: به خدا اين قدر دلم می‌خواد يه روز که آقا مهدی مياد خونه لایِ در خونه‌تون باز باشه من ببينم شما دو تا زن و شوهر به هم ديگه چی میگيد که اين قدر می‌خنديد؟ همسر 🌱|@amar_Karbala
🙃🍃 هیچ وقت مناسبت ها🎊 و اعیاد ائمه اطهار رو یادش نمیرفت و سعی داشت در این مناسبت ھا با یڪ شاخه گل بیاد خونه🌹 تا چراغ معرفت اهل بیت توی خونه ما خاموش نشه😌 عادت همیشگیش بود وقتے از در میومد تو، گل رو پشتش قایم میڪرد و اول مناسبت رو تبریڪ میگفت بعد گل رو... ☺️🌹 تقریبا تموم گلهایے ڪه میاورد رو نگه میداشتم...😁❤️ همسر 🌱|@amar_Karbala
🙃🍃 جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «می تونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش می کردند بر می داشت اما نمی خورد. می گفت: «می برم با خانم و بچه هام می خورم». می گفت: «شما هم این کار رو انجام بدید. اینکه آدم شیرینی های زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر می ذاره». 🌱|@amar_Karbala
🙃🍃 اولین سال بعد از شهادت شهید زمستان سرد شده بود و خلاصہ اولین برف زمستان بر زمین نشست یڪ شب پدرشوهرم آمد خیلی ناآرام گفت: عروس گلم ناصر بہ تو قول داده ڪہ چیزی بخره و نخریده؟  گفتم: نہ هیچی  خیلی اصرار ڪرد آخرش دید ڪہ من ڪوتاه نمی‌آیم گفت: بهت قول داده زمستون ڪہ میاد اولین برف ڪہ رو زمین میشینہ چی برات بخره؟  چشم‌هایم پر از اشڪ شد گریہ‌ام گرفت گفت: دیدی یڪ چیــزی هست..بگو ببینم چی بهت قول داده؟  گفتم: شوخی می‌ڪرد و می‌گفت بذار زمستون بشہ برات یڪ پالتو و یڪ نیم چڪمہ میخرم این دفعہ آقاجون گریہ‌اش گرفت نشستہ بود جلویِ من بلند بلند گریہ می‌ڪرد گفت:دیشب ناصر اومد تویِ خوابم بهم پول داد گفت: بہ منيژه قول دادم زمستون ڪہ بشہ براش یڪ چڪمہ و یك پالتو بخرم حالا ڪہ نیستم شما زحمتش رو بڪش 🌱|@amar_Karbala
🙃🍃 کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟🙂 به حمید نگاه کردم👀 گفتم: نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم: بله میگیرم😁 حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم ، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه بعد از خواندن خطبه عقد به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم: اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!😅 حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دورِسرِ حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم: نذر سلامتی آقایِ من!😇❤️ 🌱|@amar_Karbala
🙃🍃 بعد از عملیات خیبــر ڪه منطقه ڪمی آرام شده بود،مادر علی اصـرار ڪرد ڪه باید برویم خواستگـار؎ علی سعی می‌ڪرد از زیر این اصــرارها در برود و می‌گفت: من مـرد جنگــم،دوست ندارم دختـر مردم را بی‌سرپرست رهــا ڪنم بالاخره اصرارها؎ مادر جواب داد و علی برا؎ ازدواج با دختـر خـاله‌اش اعلان موافقت ڪرد قرار شد خواهرش،شرایط علی را به دختـر خـاله‌اش بگوید. بالاخره قرار خواستگــار؎ گذاشته شد موقع رفتن علی یڪ ڪتابی درباره حضرت زهــرا (س) با خود برداشت و رفتنــد بین مراسـم گفتند ڪه عــروس و داماد بروند اتاق دیگر؎ تا صحبت‌هایشان را بڪنند وقتی نشستند علی ڪتاب را گذاشت جلو؎ عــروس: «این ڪتاب را بخون، تو؎ زندگی باید حضرت علــی و حضرت زهــرا (س) الگو؎ من و تو باشه! شغلــم هم میدونی ڪه خطرناڪه. ممڪنه فقط یڪ روز ڪنارت باشم و یا یڪ عُمــر. فڪرهات رو بڪن» خیلی زود این وصلت سرگرفت و قرار بر جشــن ازدواج ده روز بعد از مراسم عقـد، در روز مبعث رسـول خدا (ص) گذاشته شد. 🌱|@amar_Karbala
🙃🍃 بعد از جارے شدن عقد با مهریه۱۴سکه حضرت امام فرمودند: باهم خوب باشید💕 این سفارش در تمام لحظات زندگے ما بود اگر اختلاف سلیقه‌ای ایجاد میشد جمله امام را تکرار میکردیم 🌱|@amar_Karbala
🙃🍃 خانومش میگه: قبل ازدواج سه بار رفتیم بیرون حرف زدیم هر سه بار همونجایی که حالا برای همیشه خوابیده... :) همسر 🌱|@amar_Karbala
🙃🍃 گفتم بزار عروسی کنیم و یکم طعم زندگی ‌و بچشیم بعد حرف رفتن بزن اما دیدم رفت...🥀 ‌و بعد یه مدت پیکرش برگشت وقتی تو معراج‌ شهدا صورتش رو نوازش کردم دیدم از چشماش اشک جاری شد.. :)💔 همسر 🌱|@amar_Karbala
🙃🍃 به سوریه که اعزام‌ شده‌ بود بعضۍ‌شب‌ها‌ با‌ هم‌ در‌ فضای مجازۍ‌ چت می‌کردیم بیشتر‌ حرفهایمان احوالپرسۍ‌ بود او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم و‌اندڪ‌ آبۍ‌ می‌ریختیم‌ بر‌ آتش دلتنگۍ‌مان... روزهای آخر ماموریتش بود گوشۍ‌ تلفن‌ همراهم‌ را‌ که روشن‌ کردم دیدم‌ عباس‌ برایم‌ کلۍ پیام فرستاده‌ است...! وقتۍ‌ دیده‌ بود‌ که‌ من‌ آنلاین نیستم نوشته بود: آمدم‌ نبودۍ؛‌وعده‌ۍ‌ ما‌ بهشت.. :)💔 همسر 🌱|@amar_Karbala