هدایت شده از امیرحسین ثابتی
در یکی از تابستانها به پدرم اصرار کردم میخواهم شاگرد یکی از لباس فروشیها باشم، انگیزه ام داستانی داشت چون کسانی که برای خرید می آمدند بعد خرید به شاگردها #انعام میدادند. پدر پذیرفت و در یک لباس فروشی مشغول شدم. از ابتدا کارم در مغازه گرفتن همین انعام بود! بعد مدتی صاحب مغازه فهمید که «من جز گرفتن انعام کار دیگری انجام نمی دهم» به همین دلیل عذرم را خواست!
منبع: کتاب خاطرات صالحی/ ص 24
@Sabeti ✅