#ارسالی_شما
حرفای دلمم روی این برگه ها نوشتم و توی کیفم گذاشتم، هرجا یک خانم رو ببینم که حجابش رو برداشته بهش این برگه رو میدم 🧡من یه نارنجی ام 🤭
@maroofane3
رفته بودم بازار، یه خانومی رو دیدم از حجابش فققققط آستین مانتوش کوتاه بود، رسیدم بهش صداش زدم هم قدمش شدم باهاش احوالپرسی کردم
گفتم چقدر ماشاءالله مانتوی شما قشنگه
گفت قابلی نداره
گفتم ماشاءالله کلا هم حجابتون درستهها، پوشیدهاید مانتو بلند و گشادی مناسب و روسری بلند که کامل پوشوندید خودتون رو...
تشکر کرد
گفتم فقط
کاش
یه ساق هم میپوشیدید دیگه عاااالی میشد
گفت ممنون عزیزم دارم خونه، گفتم چه عالی
خوشحال شدم دیدمتون مراقب خودتون باشید روز خیلی خوبی داشته باشید
خداحافظی کردم و رفتم
نمیدونم خاطره اون لحظه های خواهرانه با هم بودنمون رو توی کدوم صفحه مجازی و با کیا شریک شدولی خوشحال شدم واقعا از دیدنش 💙💐
#خاطره
دخترای هم سن و سال فامیل دور هم نشسته بودیم، حرف میزدیم. نوبتی که هوس غیبت به سرمون میزد، تا شروع میکردیم، سریع بقیه صلوات میفرستادن و همه میخندیدیم. اینجوری همه از همدیگه در مقابل ویروس گناه مراقبت کردیم.
#خاطره
#عکسنوشته
#شبهات #شبهه_42
❌ این آدم گناهکار خیلی از کارهاش از من بهتره❗️
خوبه که همه رو از خودمون بهتر بدونیم
⚠️ ولی آیا این مجوز میشه که کار اشتباهی که دیدیم رو تذکر ندیم !؟
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
╔═💎💫═══╗
@aamerin_ir
╚═══💫💎═╝
به کانال آمرین بپیوندید👆
نوروزِ نقطهنقطه (قست اول)
پدرم خیلی به بزرگتر و کوچکتر اعتقاد دارد. برای همین همیشه عید نوروز اولین جایی که ما را میبرد همان خانهی عمو محمد است. آن سال هم که من ۵ ساله بودم، طبق معمول همراه پدر و مادرم به آنجا رفتیم.
وارد که شدیم حیاط بزرگ و پر از گلشان چشممان را گرفت و به لبخند هر سه نفرمان عمق بخشید. بعد از احوالپرسیهای معمول وارد خانه شدیم.
خانهی عمو یک هال خیلی بزرگ داشت. و کلی اتاق تو در تو اطراف هال بود که در سه تای آنها، پسرهای عمو با همسرشان زندگی میکردند. هر چه خانهی کوچک ما پر از وسایل تجملی و اسباب بازی بود، خانهی آنها ساده بود. چند پشتی دور تا دور هال گذاشته بودند و ۴ تا فرش ۱۲ متری که جلوی هر اتاقی یک روفرشی پهن بود و نوههای عمو روی آنها بازی میکردند.برعکس مادر و خالههایم که چادر نمیپوشیدند عروسهای عمو هم هر کدام با چادر رنگی و کاملا پوشیده برای کمک به زنعمو در پذیرایی به آشپزخانه میرفتند. اما دست خالی برمیگشتند. چون زنعمو پذیرایی را یا خودش به عهده میگرفت یا به پسرها موکول میکرد. این را یکبار که کوچکتر بودم و وسط بازی دنبال عرفان به آشپزخانه رفتم فهمیدم. هر کس گوشهای مشغول بود. من هم با عرفان بازی میکردم چون بقیه نوههای عمو یا خیلی بزرگ بودند یا خیلی خیلی کوچک. فقط عرفان همبازی من بود.
بقیه مشغول صحبت های بزرگانه خودشان شدند و میگفتند و میخندیدند.
دیگر متوجه صدای جمع نمیشدم. حتی عروسک عزیزم را هم کنار دیوار آشپزخانه جا گذاشته بودم. با عرفان سخت مشغول بازی نقطه نقطه بودیم. بازی به این شکل بود که صفحه کاغذ را پر از نقطه های منظم میکردیم و بعد هر کسی میتوانست دو نقطه را به هم وصل کند بعد نوبت نفر بعدی بود. فقط دو نکته مهم داشت. اول اینکه هر کس هر چهار ضلع یک مربع را با اتصال نقطهها به هم وصل میکرد هم خانه را از آن خود میکرد هم یک نوبت هم جایزه میگرفت که دو نقطه دیگر را به هم وصل کند. و گاهی همین قانون باعث میشد یک نفر پشت سر هم چندین خانه را مالک شود. نکته دوم این بود که باید مانع کشیدن خط سوم در هر خانه مربعی توسط حریف میشدیم.
سخت مشغول بودیم. اوایل بازی به نفع من بود. کیفم کوک بود و حسابی با خندههای شیطنت آمیزم حرص عرفان را درآورده بودم.
_ فکر کردی تو دختربچه میتونی منو ببری؟
_ فعلا که بردم، تازهشم اگه من دختر بچه هستم خودتم پسربچهای! اوم !
اوم آخر در زبان کودکانهی ما آنوقتها خیلی معانی داشت اینجا منظورم همان 《خوردی؟ هستهشو تف کن!》 خودمان بود.
که عرفان هم به خوبی متوجه شد یکباره آتش گداخته در چشمانش جایش را به یک لبخند شیرین و مهربان داد.
_ واااای نازنین! عروسکت!
#ادامه_دارد
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰
هدایت شده از نگاشته
✏️گیرم که با فحّاشی و تهدید و خشونت، مغازهی بازاریان را بستید؛
با ذهن باز شدهی مردم چه میکنید؟!
👿#اعتصابات_زورکی
❗️#پایان_مماشات
✍️#محمدجوادمحمودی
@negashteh | نگاشته
بالهای پرواز
✏️گیرم که با فحّاشی و تهدید و خشونت، مغازهی بازاریان را بستید؛ با ذهن باز شدهی مردم چه میکنید؟!
به نکتهی ظریفی اشاره کردن😁☝️
___
مطهره پوشک مهدیه رو بیار، مطهره حیاط رو جارو کن، مطهره واسه کوثر املا بگو، مطهره ناهار امروز با تو، مطهرهههه....
_چشم ، چشم مامان، خودم میدونم، لازم نبود بگید ناهارو گذاشتم ظرفارم شستم، محدثه تو املا بگو به فاطمه، مامان یکم بخوابم بعد....
.
.
.
قطعا فرزند ارشد بودن برچسبی نیست که به آدم بچسبانند، بلکه خاک کوچه خوردن، عرق ریختن و مو در آسیاب سفید کردن میخواهد، همانا در این سخن آیاتی است برای کسانی که میاندیشند🥴😁 (قالت مطهره)
.
.
.
وقتی شما فرزند اول خانواده دو یا سه نفره باشید، اگر پدرو مادرتون شما رو به کار ببندن، تبدیل میشید به یه آدم کاری!
اما تو خانواده های پرجمعیت، حتی اگه پدر و مادرتون کاری به کارتون هم نداشته باشن شما ناخودآگاه مسئولیت پذیر میشید، حتی اگه ته تغاری باشید.
چه برسه اولی باشید اونوقت به اندازه یه پورشه ۴۰۰ اسب بخار هشت سیلندری فرز و سریع میشید!😂
دیگه جونم براتون بگه که حسابی هم کدبانو میشید، طوری که تو سن ۱۵ سالگی غذایی میپزید که سامان گلریز باید بره لنگ بندازه!😂
تازه مدیر هم میشید!
من خودم اونقدر مدیر بودم که تصمیم گرفتم موسسه سلمی رو بزنم تا اینقدر استعداد مدیریتی ام تلف نشه! والا😁
چیزایی مثل گریه بعد سوزوندن غذا، برنج شفته تو مهمونی خونواده شوهر، افسردگی بعد زایمان، سختی بچه اول و ..... میشه یه جوک خنده دار واست 😂😜
.
.
.
بخوام منصف باشم نمیتونم بگم سخت نیست! چرا سختی هم داره.
خیلی وقتا خسته ای اما باید شام بذاری، خودت درس داری ولی باید به درس های آبجی کوچکه برسی، میخوای تلویزیون ببینی اما باید داداش کوچیکه رو قبلش بخوابونی، و و و ... .
میدونی چیه؟ وقتی هم بچه اول باشی هم دختر، میشی مادر دوم خونه...
سخته ولی قشنگه ❤️
فرزندای ارشد کجای جمع نشستن؟ دستاشون بالا😁
#تجربه _نگاری
#خاطره_بازی
#نویسنده
کانال فرزند ارشد خانواده پر جمعیت 🧡👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3079864518Cd597088b47
صفحه روبیکا 👇🏻💜
https://rubika.ir/Motaharevafi77
👇😍😍🎯اخرین پست کانال رو هم ببینید
بالهای پرواز
___ مطهره پوشک مهدیه رو بیار، مطهره حیاط رو جارو کن، مطهره واسه کوثر املا بگو، مطهره ناهار امروز با
خواهر بزرگم که فوت شد مادر دوممون بود واقعا...
دلم بیشتر براش تنگ شد
وقتی ۶ سالش بوده یه بار مهمون اومده خونمون، براش روی چراغ نفتی برنج دم کرده و چایی بهش داده
حالا این هیچی داداشمو حموم میبرده
موهاشو کوتاه میکرده
مامانم میگه وقتی سهچهار سالش بوده سرپا منتظر میموند با یک لیوان شیر که هر وقت پدربزرگم بگه آب بهش شیر بده اون وقتا پدربزرگ خدابیامرزم بدحال و زمینگیر بوده.
توی رودخونه جلوی خونهمون یا روی درخت توت بزرگ وسط حیاط بازی میکرده ووووو....
دلم تنگ شد....
روزی که دکتر گفت امیدی نیست، یه پاراوان بینمون بود، داشتم بیهوش میشدم بغض کردم ولی اگه بیهوش میشدم اون میفهمید و ناامید میشد
بخاطر همین حتی گریههم نکردم،
هنوزم اون بغض توی گلومه....
خداروشکر که این دارو واسه بیماران سرطانی کشف شد...
خدا کنه همه مریضا شفا بگیرن...
حتما باید یک دارو توسط کشورهایی که ما رو تحریم دارویی میکنن تولید بشه که ما تحسینشون کنیم؟
چرا پس خوشحال نمیشیم؟
بابااااا خداروشکر کنیم....