eitaa logo
بال‌های پرواز
137 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
42 فایل
اینجا یادمی‌گیریم چطور دوست باشیم و امربمعروف و نهی‌ازمنکر کنیم. #به_هم_ربط_داریم #تو_بگو_شاید_شد😊👌 #منوتونداریم اینجا در خدمت شما هستم‌ 👇 @shabahang02 کانال دیگرمون @hejabnevesht لینک ناشناسم https://gkite.ir/es/9440012
مشاهده در ایتا
دانلود
این هفته ، هفته احیای امربمعروف و نهی‌ازمنکر هست. هر کی میتونه لطفا ایده بده انجام بدیم. خودم چندتا کار مد نظرم هست ولی شاید اونا که شما میگید بهتر باشه یا شاید همه رو انجام دادم به امید خدا
یه سوال نهی‌ازمنکر زبانیِ درست، از طرف کسی که آموزش دیده، کار بی فرهنگانه‌ایست؟ یه حدیث یا آیه بیارید که بگه نگو! پس هر وقت حرف امربمعروف و نهی‌ازمنکر میشه، تو سایه‌ی وجوب کار فرهنگی در زمینه کل مبحث فریضتین یا مصادیقش از جمله حجاب، و بد حجابی، لطفا نذاریم توی اون تاریکیِ سایه ی افکار روشن‌فکرانه‌مون، تیر بزنه به انجام تذکر زبانی. امربمعروف و نهی‌ازمنکر به فرموده ائمه دو مخلوق از مخلوقات الهی هستن. که بی‌بیتفاوتا دارن بهشون خنجر میزنن. مراقب باشیم دستمون به خون این دو مخلوق آلوده نشه... ضمنا آهشونم دامن میگیره‌هاااا وقتی بی‌محلی ببینن آه میکشن دیگه خودمون می‌دونیم.
پیامبر فرمودند: حیا زیباست، برای زنان زیباتر! حالا همینو به دشمنان اسلام بگو میگن چرا پیامبر فرق گذاشته؟ بشینی پای حرفشون و بخوای بدون دلیل حرفشون رو قبول کنی، به جایی میرسی، که بگی چرا حیا بیشتر به من میاد؟! نمیخوام! آره منصفانه نگاه کنیم. اسلام دین قشنگیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤در ماه محرم و صفر هرسال ، از سراسر وجود گهربار امام حسین علیه السلام میگن، ولی از هدف قیامش نمیگن😱 😨ڪلیپ رو ببینیــم👆🏼 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆
بال‌های پرواز
#ویژه_انتشار 🖤در ماه محرم و صفر هرسال ، از سراسر وجود گهربار امام حسین علیه السلام میگن، ولی از هد
ای خدااااا واقعا درد داره که به هدف قیام آقا توجه شایسته نداشته باشیم دانستن با توجه کردن فرق داره‌هاااا
مورد سوم شما رو هم یاد امربمعروف و نهی‌ازمنکر میندازه؟☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
901 مومن سه تا خصلت باید داشته باشه: ۱- مدام از خدا توفیق بخواد ۲- یک واعظ و پند دهنده درون خودش داشته باشه ۳- نصیحت دیگران رو قبول کنه (امام جواد علیه السلام) شهادت آقاجانمون امام جواد ع تسلیت @poshtybanman https://poshtybanman.ir
🔻در این مطالبه عمومی شرکت کنیم 🔵 درخواست نظارت بر تولید و عرضه‌کنندگان پوشاک نامتعارف در بازار 🔰به دلیل عدم نظارت بر بازار، پوشاک نامتعارف بسیار زیاد شده است. انتظار می‌رود نظارت‌ها در این حوزه افزایش یابد. ⬅️ حمایت از این مطالبه عمومی از طریق نشانی زیر: 🔘https://farsnews.ir/my/c/160481ستاد امر به معروف و نهی از منکر با بررسی و آسیب شناسی وضع موجود، در طرح جامع و کاملی که برای رساندن جامعه به شرایط مطلوب عفاف و حجاب آماده کرده است به مساله لباس و پوشاک به عنوان یک عرصه مجزا پرداخته است. ⬅️ از همه همراهان درخواست می‌شود جهت مطالعه ی طرح و مطالبه‌گری از مسئولین به آدرس ذیل مراجعه نمایند: https://b2n.ir/setad-hejab 🔺به ما بپیوندید: «کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر کشور» ➡️ @Setadeabm
حدس بزنید چیه؟ فردا ان‌شاءالله کامل میشه
برای بار اول بد نشده بعدیا بهتر میشه ان‌شاءالله میدونم ایراد زیاد داره ولی دیگه همین از دستم بر میومد تلاش می‌کنم بهتر بشه راهیِ رسیدن به دیوارهای امامزاده شهرمونه😍
امروز با خانوم ابریشمی‌مون رفتیم عزاداری. دو تا دختربچه‌ یکی حدودا ۵ و یکی سه ساله با حجاب کامل و حتی چادر ملی وایساده بودن جلوی دسته عزادارا پرچم یا حسین و یا ابالفضل تکون می‌دادند بی اختیار قدم‌هام کشیده شد سمتشون رفتم نشستم هم قدشون شدم. لبخندی که روی صورتم نشست با وجود حزن و اندوه عزاداری توی قلبم، چیز عجیبی بود. اما همه بی‌اختیار بود. دلم می‌خواست بغلشون کنم اما من برای اونا غریبه بودم ممکن بود بترسن. پس فقط روی سرشون دست کشیدم و گفتم چقدر چادر بهت میاد خیییییلی قشنگه. بعدم یه خانمی کنارشون دیدم که با ذوق بهشون نگاه می‌کرد بهش گفتم خدا براتون نگهداره خانوم ابریشمی‌ هم نزدیکم ایستاده بود ببینه چی میگم بهشون. بعدم دوباره راه افتادیم که همراه عزادارا باشیم. انقدر انرژی مثبت بهم دادن اون دو تا دختربچه‌ انگار دو جون به جونام اضافه شد😄 خدا زیادشون کنه💙💙💙💙💙💙 @amershavim
بال‌های پرواز
امروز با خانوم ابریشمی‌مون رفتیم عزاداری. دو تا دختربچه‌ یکی حدودا ۵ و یکی سه ساله با حجاب کامل و حت
می‌پرسید خانوم ابریشمی کیه؟🤔 با این داستانک همراه بشید👇 دلیل انتخاب اسم مستعار خانم ابریشمی
داستانک هایی از جنس ابریشم توی بغلم بود و سرمو کنار گوشش برده بودم و بی تفاوت به اطرافمون با هم حرف میزدیم چاییشو خورد و شروع کرد همینطور توی بغلم کتابشو ورق زدن منم همونطوری که از کنار گوشش سرک میکشیدم و گاهی اذیتش میکردم گاهی هم براش یه صفحه رو میخوندم باهاش همراهی میکردم یهو روی یه صفحه هردومون مکث کردیم من اول شروع کردم: -راز راه... بی مقدمه و بی هیچ حرفی ادامه داد -رفتن است -راز رودخانه -پل -راز آسمان -ستاره است -راز خاک -گل -راز اشک ها -چکیدن است -راز جوی --آب -راز بال ها -پریدن است - راز صبح -آقتاب -رازهای واقعی -رازهای برملاست -مثل روز روشن است -راز این جهان خداست هردومون لذت میبردیم و من اون لحظه واقعا حس میکردم خوشبختی ای ازین بالاتر هست؟ خیلی از خدا ممنون بودم و هستم خیلی منتظر اومدنش شدم... تا بالاخره ... داشتم موهاشون نوازش میکردم و میزدم پشت گوشش تا بتونم نیم رخشو بهتر ببینم میخواستم گونه شو محکم ببوسم که صدای ظریف و قشنگش منو از افکارم بیرون کشید: -موهام چطورن؟ فهمیدم منظورش شوخی منه که وقتی از پله ها بالا میومدیم آخه موهاشو که با وسواس زیاد دم اسبی بسته شده بود باز کرده بودم و موهاش قشنگش شلخته شده بودن کنار صورتش البته این چیزی از شیرینیش پیش من کم نمیکرد به این راحت بودن هاش از ته دل خندیدم... و اون فکر کرد من به وضعیت نا به سامان موهاش میخندم گفتم موهات واقعا که خودش ادامه داد مثل جنگلی ها شده میدونم... بیشتر خندیدم ولی اون فکر کنم ناراحت شده بود که اینطوری به دل گرفته بود و حالا داشت کنایه میزد... خوبه من چیزی نگفتم و خودش ترتیب همه چیزو داد... حالا باید بهش میگفتم چقدر موهاشو دوست دارم چشمامو بستم و سرمو فرو کردم توی موهاش میخواستم بگم مثل طلا... ولی پشیمون شدم چون طلا قشنگ هس ولی لطیف نیست... پس با نهایت مهری که توی صدام ریختم آهسته و پچ پچ وار  گفتم: -مثل ابریشم... ریز خندید و خودشو توی بغلم جابه جا کرد داشتم به این فکر میکردم که ما چقدر توی سر و کله ی هم میزنیم...چقدر با هم دعوا میکنیم ....ولی هیچوقت قهر نداریم خیلی هم زود طرف خاطی پشیمون میشه و میاد معذرت خواهی و زودتر ازونم عذرخواهیش پذیرفته میشه و آخرش فقط به خودمون و طرف مقابل یادآوری میکنیم که چقدر همدیگه رو دوست داریم... انقدر که اصلا نمیتونیم بیان کنیم... اون قلب، روبان و پروانه رو خیلی دوست داره و منم اونو...
این داستان: نخودی در آش معاویه امام زمان فرمودند در زمان غیبتم به راویان سخنان ما مراجعه کنید الان میفهمم چرا دشمن عین معاویه علیه هر چی اسطوره دینی داریم جنگ رسانه‌ای به پا کرده و دوست داره باور کنیم روز تاریکه! ما که خورشیدو می‌بینیم جناب! شما هم دستتو از جلو چشات برداری می‌ببینی اونی که نمیتونم بفهمم اینه که خودیا چرا نخودی میشن؟ @amershavim
😊☝️ فعلا این ۵ تا رو بخونید تا هفته بعد دوباره بیارم
سال ۱۲۹۰ شمسی در روز عاشورا لشگر قزاق این تعداد آزادیخواه را اعدام می کند! و مردم تبریز در روز عاشورا بی تفاوت در حال عزاداری و سینه زنی! فرمانده قزاق اینگونه گفت: میترسیدم که آن جمعیت عظیم عزادار حسینی به آزادیخواهانِ مبارزِ تبریزی بپیوندند و در آن صورت چه بر سر ما می آمد !! هیئت سکولار یعنی این...براستی در هیئتی که دغدغه مبارزه با اسرائیل و آمریکا نباشد ابن زیاد سینه میزند، شمر اشک میریزد و یزید ضجه می زند... آری این است نتیجه بی بصیرتی و هیئت سکولار!
فانوس را پس بگیر همراه عزاداران رسیده بودیم به سر کوچه، نزدیک به خانه‌ی خانوم ابریشمی. آنجا دسته عزادارن ایستاد. هر کس در حال و هوای خودش بود. خداروشکر عمده زنها حجاب کامل داشتند. مردان هم نگاهشان فرو افتاده بود. ما هم مشغول سینه‌زنی بودیم. گاهی همه جمعیت تکه‌ای از اشعار را همراه نوحه خوان تکرار می‌کردیم. عده‌ای از نوجوانان با چند طبل وسط دسته ایستاده بودند. و دور هر طبل حدود ۶ نوجوان حلقه زده بودند که با ریتم شعر مداح ، به طبل می‌نواختند. صدایش هم خیلی بلند بود. داشتم به ساعت نگاه میکردم. ظهر عاشورا نزدیک بود. همیشه این ساعات دلشوره برای دل امام زمان به جانم میفتد. با خودم گفتم اگر گناهکار نبودم شاید آقا اینجا هم می‌آمد. در دل با او سخن گفتم و خواهش کردم بخاطر من که روسیاهترینم این جمع را محروم نکند. قدم مبارکش را اینجا هم بگذارد. چقدر قلبم از تصور اندوهش فشرده می‌شد. خانم ابریشمی هم همراه مادرش کنارم ایستاده بود. رد نگاهش را دنبال کردم. رسیدم به دو دختر نوجوان که دقیقا جلوی چشممان کنار یک تابلوی توقف ممنوع ایستاده بودند. یکیشان تکیه اش را زده بود به میله‌ی تابلو. یکیشان هم کنار او ایستاده بود. موهایشان افشان. و البته خوشرنگ، از پشت و جلوی شال نازکشان پیدا بود. یک عینک با فریم گرد و بزرگ که خیلی هم بامزه بود روی صورت باریک و قشنگ یکیشان جا خوش کرده بود. خدایا اینها چقدر دوست‌داشتنی بودند. یک مانتوی کوتاه و گشاد با شلواری که اصطلاحا در بازار به آن بگ می‌گویند و گشاد است به پا داشت. پشت به ما ایستاده بودند و مشغول سینه زنی بودند. گاهی هم میچرخیدند به پشتشان نگاهی می‌کردند. اول خواستم بیخیال شوم. اما باز این فکر خائنانه و منافقانه خجالت کشیدم. مگر آنها با عزیزان خودم یا با خودم چه فرقی داشتند؟ حجاب خوب است، فقط برای خودم باشد؟ این شد جوانمردی؟ یاد فرمایش امام حسین علیه السلام افتادم: اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید. فایده نداشت. این کلاهی که نفس می‌خواست سر عقلم بگذارد زیادی گشاد بود.دو قدم جلو رفتم. دقیقا زیر آفتاب. آخ که از همین گرما و خستگی و تشنگی هم دلم برای اهل بیت امامم کباب می‌شد. چاره‌ای نبود. وظیفه که دل عزادار و غیر آن نمی‌شناسد. همانطور که گرسنگی و تشنگی به آدم عزادارِ عزیز از کف داده امان نمی‌دهد. نفس عمیقی کشیدم. صورتم را به سمت مخالف گرفتم و بسم الله گفتم. متوجه شدم آن دو قدم را خانوم ابریشمی هم همراهیم کرده. احساس مسئولیت بیشتری کردم. اما نتیجه را به خدا سپردم. همین که خواستم لب از لب باز کنم، دیدم دو کودک با یک طبل کوچک دقیقا یک قدمی ما در خیابان شروع کردند به کوفتن طبل. صدای دخترک نوجوان کناری‌ام را شنیدم که گفت کاش برن دورتر. بعد هم دستش را گذاشت کنار گوشش. دیدم تا این کار این دو کودک بامزه و بازیگوش و شلوغکار ادامه دارد عقل حکم می‌کند تذکر را عقب بیندازم. البته بهتر هم شد. چون بیشتر فکر کردم ، با خودم دو دو تا چهارتایی از اول کردم. حرفهایم را تغییر دادم. حساب کردم که نوجوان غرور بیشتری دارد. امر و نهی مستقیم در او اثر معکوس دارد. ما هم مکلفیم هر روشی که اثر بیشتری دارد را انتخاب و اعمال کنیم. و دیدم که اینها دارند با عشقی برای اباعبدالله سینه زنی می‌کنند. اقلا می‌توانستند تلاش کنند تا در سایه جایی دست و پا کنند. اما نکرده‌اند. در خانه و پای گوشی یا هیچ جای بدی نیستند. پس دل اینها با عشق آقا گره خورده و عجین است. کلمات دستشان را بالا گرفته بودند تا به عنوان داوطلب آنها را از مغزم به زبانم اعزام کنند. حتی اگر زیر نگاه تند و خشن تذکر گیرنده‌ها شهید بشوند. از بین آنها مهربانترشان را اشاره کردم تا جاری شوند. بعد هم رو کردم به دختر نوجوان. آهسته و در کمال ملایمت دستم را روی بازویش گذاشتم. به سمتم چرخید. سلام گفتم. عزاداریتان قبول. همه را جواب دادند. بعد پرسیدم اجازه میدی یه چیزی بهت بگم؟ متعجب و مردد سرش را تکان داد. اگر بلند میگفتم می‌خواست از خودش پیش بقیه دفاع کند. دیگر گوش نمی‌کرد. سرم را بردم کنار گوشش گفتم میدونستی همه دخترای امام حسین علیه السلام حجاب داشتن؟! بعد عقب کشیدم . تا این جمله را پردازش کند. تعجبش کمی رنگ بدبینی گرفته بود. از آن نگاه‌ها داشت که می‌گفت تذکر حجاب به من ندیا! حوصله ندارم. آهسته سرش را تکان داد. گفت آره. بعد دوباره سرم را جلو بردم و دم گوشش گفتم : خب تو هم مثل دختر امام حسینی دیگه. تو هم با‌ارزشی. بدبینی نگاهش، رخت چرکهایش را از دل دخترک جمع و جور کرد و فلنگ را بست. فانوس محبت روشن شده بود. لبخندی زدم. به او گفتم برای منم دعا کنیا. لبخند زد. گفت باشه. بعد به خانم ابریشمی اشاره کردم و دو قدم رفتیم عقب. توی پیاده رو سر جای قبلیمان ایستادیم.