وارد حرم امامزاده شدم. خودم را به ضریح رساندم. سلام دادم. بالای ضریح آن شعر زیبای محتشم را روی فلزی هنرمندانه حکاکی کردهاند. از اقبال خوش ما آن مصرعش که میگوید:
پرورده دست رسول خدا حسین
دقیقا مقابل ورودی خانمهاست.یک دستم به گرههای ضریح بود. کمی روی نوک پا بلند شدم. چون با وضو وارد شده بودم مثل همیشه یک بوسه را آرام و کودکانه با دست دیگرم بردم کنار واژه ی حسین کاشتم. چند دور که دور این عزیز کردهی ساکت ولی مهربان گشتم، چشمم به دختر جوانی خورد که تازه وارد شد. مدل مانتویش بسیار جدید و زیبا بود. برای من که خیاطم تحلیل نقاط ضعف و قوت مدلهایی که میبینم کاملا ناخودآگاه اتفاق میفتد.
مانده بودم چطور به او بگویم بخاطر موهایی که از جلوی شالش بیرون زده نگرانش هستم.
بسم الله گفتم و توکل کردم و با خودم گفتم همان ضربالمثل انگلیسی که دبیر زبانم بهم یاد داده بود همان راه خوبیست.
ضربالمثل این بود:
honestly is the best policy.
یعنی صداقت بهترین خط و مشی است.
دیدم همین سیاست را پیشه کنم بهتر از هر کار دیگریست.
انشاءالله که به دلش بنشیند.
جلو رفتم. لبخندی به لب نشاندم و سلام کردم. احوالش را پرسیدم و او هم پاسخ داد. چهره و طرز لباس پوشیدنش میگفت از نوجوانی و غرور و حساسیتهایش گذر کرده.
به او گفتم میای کنار همین دیوار یه لحظه با هم صحبت کنیم؟ و به نزدیکمان اشاره کردم.
قبول کرد. و ما چند قدم از ضریح و زیارت کنندگان اطرافش فاصله گرفتیم.
از او تشکر کردم. و گفتم چقدر رنگ جالبی انتخاب کردی. منم عاشق رنگ طوسی شدم جدیدا. این مدل مانتوت خیلی برام جالب اومده. دلم میخواد حتما یه دونه اینجوری بدوزم چون خیلی پوشیده و شیکه. خوشحال شد. لبخند محجوبی زد و با نگاه مهربانش تشکر کرد و گفت
_ قابلی نداره
_ مبارکت باشه. صاحبش قابله. خدا کنه با تن سالم و دل شاد بپوشی.
بعد با صدای آهستهتری گفتم
_ راستی، موهای قشنگت هم پیداستا. بپوشون خانوم مهربون، از قسمت آقایون این طرف پیداست. دقت کردی؟
سریع دستش به سمت شالش رفت و موهایش را پوشاند. و تشکر کرد.و آن موقع بود که با خودم گفتم خوب شد پیش داوری نکردم. اگر با خودم قضاوتش میکردم و میگفتم حتما بد جوابم را میدهد هم گناه بیتفاوتی را برایم مینوشتند و هم گناه قضاوت کردن و بدبینی.
از او با آن دل پاکش خواهش کردم برای من هم دعا کند. از دیدنش خوشحال شده بودم. زیارتم که تمام شد از او خداحافظی کردم و برگشتم.
#جواب_تذکر_تشکر_است
#امربمعروف_و_نهیازمنکر
#بالهای_پرواز
♦✿ @amershavim ✿♦
چترت را بردار!
امربمعروف و نهیازمنکر، مثل چترِ ، واسه خودمون و بقیه
که جوانههای معصومیتمون از تگرگِ گناه در امان باشه☺️✋
#امربمعروف_و_نهیازمنکر
#بالهای_پرواز
#جواب_تذکر_تشکر_است
♦✿ @amershavim ✿♦
13.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدیو #کلیپ
#دکتر_علی_تقوی
🔵 اسـلام بدون امــر به معــروف، اسـلام عقیـــم است❗️
#محرم
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
╔═💎💫═══╗
@aamerin_ir
╚═══💫💎═╝
به کانال آمرین بپیوندید👆
یک بیت گفتم😁👇
بیا امرم نما در نیک نامی
و یا نهیام بکن از دین گریزی
#امربمعروف_و_نهیازمنکر
#بالهای_پرواز
♦✿ @amershavim ✿♦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #وضعیت
#دکتر_علی_تقوی
🔴 فڪــر میڪنید اگــر امــر بہ معــروف و نهــی از منڪــر نڪنید ڪتڪ نمۍخورید⁉️
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
╔═💎💫═══╗
@aamerin_ir
╚═══💫💎═╝
به کانال آمرین بپیوندید👆
هدایت شده از فرهنگسازی حیا
11.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید تذکر دادن چه راحته😉❤️
نمونه ی تذکر لسانی🦋✨
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر☘
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
✅دغدغه مندان حجاب👇
جهت حمایت از پویش ها و مطالبه گری ما در خصوص حجاب و عفاف وارد گروه مطالبه گران بشین سپس روی پیام سنجاق شده کلیک کنید و پویش مطالبه گری شماره ۱ را در فارس من حمایت کنید. 🙏
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🆔 @farhangsaze_haya
بالهای پرواز
ببینید تذکر دادن چه راحته😉❤️ نمونه ی تذکر لسانی🦋✨ #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر☘ 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ✅دغدغه م
ببینید چه رااااحت امربمعروف و نهیازمنکر میکنن😍
جا نمونیم
والسابقون...
سفت و سخت!
سال آخر هنرستان بودیم و پر شر و شور. درکلاس منتظر دبیر نشسته بودیم که خانمی با حجابی سفت و سخت وارد کلاس شد. مدرسه ما فقط یک بابای مدرسه داشت و بقیه پرسنل همه خانم بودند و دبیر فقط برای همان یک آقا اینقدر سفت و سخت پوشیده بود. کلاس سیوپنج نفره ما فقط پنج نفر چادر سر میکردند آن هم نه اینقدر سفت و سخت! همه با چشمان گرد به هم نگاه کردیم. پچپچها شروع شد. هر کس چیزی میگفت. احتمال میدادیم از آن معلمهای سختگیر باشد. در را بست و جلو آمد. چادرش را برداشت. مقنعهاش را کمی عقب کشید و خودش را به ما معرفی کرد.
هیچکس فکرش را هم نمیکرد ایشان اینقدر خوش برخورد و نرمخو باشد برخلاف ظاهرش. برایمان گفت که علاوه بر درس تاریخ هنر جهان دبیر طراحی لباسمان هم هست. هر هفته ساعتها با ایشان کلاس داشتیم.
ساعتهایی که ایشان دبیر ما بود ساعتهای آزادی و خوشی بود. سر کلاس میگفتیم و میخندیدیم و گاهی بازی میکردیم! درس برایمان شیرین شده بود و دوست داشتنی.
حتی سرسختترین دانش آموزان هم ایشان را دوست داشتند.
یک روز برخلاف همیشه کمی بیحوصله و کلافه بودم. سرم به کار طراحی گرم بود که صدایم زد. جلو رفتم. بیمقدمه گفت:«داشتم نگاهت میکردم یهو ناخواسته تو ذهنم با حجاب و چادر تصورت کردم!»
لبخند را که روی لبانم دید ادامه داد:«فکر کنم چادر خیلی بهت میاد»
بلند شد و چادرش را از روی چوب لباسی چوبی کلاس برداشت:«امتحان کنیم؟» سری به تایید تکان دادم. جلوتر آمد. موهایم را داخل مقنعه فرو برد و مقنعه را کمی جلو کشید. چادرش را روی سرم گذاشت. چند قدم عقب رفت و نگاهم کرد. نگاهش را هرگز از یاد نمیبرم. شروع کرد به تعریف کردن:«مثل فرشتهها شدی، میدونستم بهت میاد... وای عزیزم چقدر دوستت دارم دخترم!»
توی کلاس همهمه به پا شد. هرکس چیزی به تعریف میگفت. دلم نمیخواست چادر را بردارم. کمی عرض کلاس را بالا و پایین رفتم. تا اینکه صدای بچهها بلند شد. همه میخواستند چادر را امتحان کنند! به ناچار چادر را از سر برداشتم. چادر دست به دست میچرخید و سر هر کس که میرفت تعریف و تحسین بود که شنیده میشد.
روز بعد نصف بچهها با چادر به مدرسه آمدند! و هر روز به این تعداد اضافه میشد. همه مجذوب معلمی محجبه بودند که از صمیم قلب دوستشان داشت. پایان سال تحصیلی فقط پنج نفر از بچههای کلاس چادر سر نمیکردند.
#خاطرات_روزانه
#خاطره_نویسی
#باران
بالهای پرواز
سفت و سخت! سال آخر هنرستان بودیم و پر شر و شور. درکلاس منتظر دبیر نشسته بودیم که خانمی با حجابی سفت
نوشته یوی از دوستان هست
با اجازه خودشون آوردم