eitaa logo
بال‌های پرواز
121 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
46 فایل
اینجا یادمی‌گیریم چطور دوست باشیم و امربمعروف و نهی‌ازمنکر کنیم. #به_هم_ربط_داریم #تو_بگو_شاید_شد😊👌 #منوتونداریم اینجا در خدمت شما هستم‌ 👇 @shabahang02 کانال دیگرمون @hejabnevesht
مشاهده در ایتا
دانلود
توجه کردید؟ بعضیامون تا با رعایت شرایط و انتخاب بهترین شیوه به یه گناه علنیمون تذکر می‌دن، سریع میگیم ببین اعتقادات هر کی محترمه خب عزیزم مگه اون بنده خدا میگه اعتقادات هر کس غیرمحترمه؟ یه طوری صحبت نکنیم که انگار بنده خدا داره با یک عضو موساد یا یک اسرائیلی نامرد یا یه مرتد یا قاتل بالفطره حرف می‌زنه که اعتقاداتمون با هم فرق داشته باشه! بابااااا مسلمونِ خدا! دو تا هم دین هستیم داریم با هم حرف می‌زنیم! درباره دین مشترکمون داریم حرف می‌زنیم! در کمال ادب و احترامم داریم حرف می‌زنیم! پس چمونه واقعا؟! ♦✿ @amershavim ✿♦
بعضی وقتا با دو فنجون چای یه دو لیوان شیر‌عسل میشه نشست و همفکری کرد که چطور امربمعروف و نهی‌ازمنکر رو در محیط اطراف خودمون احیا کنیم؟!🤔☺️✋ ♦✿ @amershavim ✿♦
روز عید غدیر بود. از قبل کلی برنامه ریختم. میخواستم به همه خوش بگذره. موفق هم شدم خداروشکر. مهمونم داشتیم. تا اینکه ظهر وفای تازه سفره رو پهن کرده بودیم و هر کی یه چيزی میاورد سر سفره یکی بشقاب میچید یکی قاشق میذاشت. اون یکی نون نذاشت روی سفره يکی لیوان، يکی دیس به دست‌ اون يکی ظرف خورش رو می‌آورد. خانوم ابریشمی هم با ظرف سالاد اومد. یهو گفت مامان چشمم میسوزه. بعدم خیلی سریع چشمش قرمز و متورم شد. با مامانش رفتن صورتش رو شست. ولی بازم خوب نشد. همه نگران شده بودیم. و فقط مامانم بود که همچنان بخاطر حفظ نظم در حالی که یه چشمش به خانوم ابریشمی بود یه چشمش به کم و کسری سفره با نگرانی داشت ادامه می‌داد چون پیش بینی اینکه چند دقیقه دیگه صدای جمع از گرسنگی در بیاد کار سختی نبود. بخصوص برای مادر باتجربه من. خلاصه چند دقیقه دیگه هم گذشت و وضعیت چشم خانوم ابریشمی هر لحظه بدتر می‌شد. دیگه خودشم استرس گرفته بود. مادرش و پدرش گفتن بریم دکتر. ظهر روز عید غدیر فقط پزشک عمومی بیمارستان رو می‌شد پیدا کرد. راهی بیمارستان شدن. توی راه همه واسش آیت الکرسی خوندیم. سعی کردم کمی لطیفه تعریف کنیم تا استرسش کم بشه. روی صندلی عقب نشسته بودیم و دست همو گرفته بودیم. یه کمم درباره دوره کابوس ازدواج سید کاظم روحبخش و اون نکته های نابش واسه خانوم ابریشمی تعریف کردم. کم‌کم حالش بهتر شد و خودش هم ماجرای يکی از همکلاسی‌هاشو تعریف کرد که کلی خندیدیم. رفتیم دم خونه‌شون تا دفترچه‌ش رو بیارن. چند دقیقه بعدش هم رسیدیم به بیمارستان ♦✿ @amershavim ✿♦
بنظرم از سوالاتی که باید در تحقیقات و گفتگوی خواستگاری و مشاوره، بهش تاکید داشته باشیم تا به صورت غیرمستقیم و زیرکانه کشفش کنیم اینه که بدانیم طرف اهل امربمعروف و نهی‌ازمنکر هست؟! یا خیر؟! چون دقیقا بعدا در جامعه و حتی حتی حتی در خانوداه و برای تربیت فرزند یا حتی کمک کردن به خودمون یا خودش تاثیر میذاره این یعنی طرف بلده چطوری انتقاد کنه؟ یا نه؟ اصلا بلد نیست ارتباط سازنده برای انتقاد از بقیه برقرار کنه؟ یا اینکه نشون میده خودش هم پذیرش انتقاد و استفاده ازش رو داره؟ اگه نداره اون آدم از نظر شخصیتی هیییییچ رشدی نخواهد داشت و همون اسطوره‌ای که هست خواهد موند! و یا این آدم از اوناست که شادابترین گلها و بهترین فرزندان پیشش قراره پژمرده بشن؟ یا نه این ازوناست که با اخلاق خوبش اصطلاحا مرده زنده کنِ؟! از نظر روحیه و رویه... خلاصه دقت کنیم☺️👌 ♦✿ @amershavim ✿♦
بال‌های پرواز
روز عید غدیر بود. از قبل کلی برنامه ریختم. میخواستم به همه خوش بگذره. موفق هم شدم خداروشکر. مهمونم د
رفتیم دم خونشون تا دفترچه‌ش رو بیارن. چند دقیقه بعدش هم رسیدیم بیمارستان. اونجا هم طبق معمول هر محیطی همه جور آدمی پیدا می‌شد. چون عید بود و تعطیل جای پارک یه طوری زیاد بود که دوست داشتی رانی پارک راه بندازی 😄 آخه دم بیمارستان ازین موقعیتا زیاد دست نمیده پیاده شدیم استرس هم کشته بودمون و همچنان هر کدوم فکر می‌کردیم فقط بقیه نتونستن خودشون رو کنترل کنن و خودمون چیزی رو بروز ندادیم ولی همه تابلو بودیم 😄. توی حیاط یه خانومه رد شد صدامو لطیف کردم در حد معقولی که اون اعصاب خوردیم مشخص نشه. بهش با روی خوش و آروم گفتم عزیزم موهات پیداست بپوشون فدات شم. یارو چند قدم رفت خون به مغزش رسید تحلیل کرد تازه صداش رسید گفت خفه شو بی‌شعور به تو چه؟ خانم ابریشمی یه نگاهی به من کرد دید دارم با رضایت میخندم نگاش کردم چشمک زدم گفتم تذکرشو گرفت. بقیه‌ش مهم نیست. ناراحت نشو. و لبخندم عمیقتر شد. این برای خانوم ابریشمی که منو میشناسه و میدونه که وقتی پای امربمعروف و نهی‌ازمنکر وسط نباشه همینجوری لفظی با جدیت پوست طرفو میکنم قابل هضم نبود که صورت نازش هنوزم پر از تعجب بود. از حیاطی که پرنده پر نمیزد رد شدیم رسیدیم به تریاژ و فلان رفتیم قسمت دیگه پیش دکتر عمومی شیفت داداشم دفترچه داد و پرداخت کرد و ... ما هم اومدیم سمت صندلیا که بشینیم تا نوبتمون بشه. یه خانم بدحجابم اونجا نشسته بود. آروم به خانوم ابریشمی و مادرش اشاره کردم که بذارید من بشینم کنار این خانومه. قبول کردن. اولش که نشستیم باهاش سلام و احوالپرسی گرمی کردم. عید عدیر هم بهش تبریک گفتم. بعدم رو کردم به سمت خانوم ابریشمی و مادرش و شروع کردم به تعریف خاطره امربمعروفی روز قبلم که با خواهرم تو خیابون به دو تا دختر خانوم ناز تذکر داده بودیم. شبهاتی که داشتن رو گفتم بعدم جواباشون که بهشون گفتیم. بعدم بابت این جنبه‌شون که قبول کردن و تشکر کردن کلی ازشون تعریف کردم و واقعیتشو گفتم. گفتم منم دلم میخواد مثل اونا باشم. به نظرم این حق پذیری اونا نشونه دانایی‌شون هست. یه ابرو بالا دادم به خانوم ابریشمی و مادرش که گرفتن چه کنن گفتم: راستی .... ♦✿ @amershavim ✿♦
بال‌های پرواز
رفتیم دم خونشون تا دفترچه‌ش رو بیارن. چند دقیقه بعدش هم رسیدیم بیمارستان. اونجا هم طبق معمول هر محیط
گفتم : راستی ! دقت کردید چقدر فضا از نظر حجاب بهتر شده؟ اصلا همه باحجابتر شدن. نگاه کنید همین الانم . واقعا آفرین بهشون ببین اون خانومه رو. چادر پوشیده. اونا هم دقت کردن گفتن آره راست میگی چه خوب. خیلی خوشحال کننده‌ست. یه کم ساکت شدیم ببینیم برادرم که داشت میومد طرفمون چی میخواد بگه که گفت نوبت گرفتم الان صدامون میزنن بعدم خودش رفت نزدیک معدود آقایون ته سالن. به ما دید نداشت. بعدش میخواستم سر حرف روبه خانومه که کنارمون نشسته بود باز کنم طوری که خانومه بهش برنخوره. دیدم رنگ کفشش روشنه. خوشگله. منم رو کردم بهش گفتم خانوم ببخشید. گفت بله؟ گفتم رنگ کفشت خیلی قشنگه . گفت ممنون قابل نداره گفتم مبارکت باشه صاحبش لازم داره. لبخندی زد. دیگه صدامون زدن. رفتیم جلوی در اتاق دکتر. اونا رفتن داخل.منم موندم توی صف بیرون. هر کی میومد میگفت نوبت شماست؟ میگفتم نه من با اونا هستم که داخل هستن الان کارمون تموم میشه. دو تا خانوم و یه آقا جلوتر از ما بودن که فقط خانم مسن بیمار بود اون خانم و آقای جوون همراهشون بودن. به خانوم مسن که خیلی هم دلنشین و محجبه بود لبخندی زدم گفتم خدا اموات شما رو بیامرزه حاج خانوم که انقدر زیبا چادر پوشیدین. اونم خوشحال شد و تشکر کرد. دخترش هم که یه کم موهاش پیدا بود دست برد پوشوند شد یک تیر و دو نشان😄 حالا اومدن بیرون چشم خانوم ابریشمی که اون همه قرمز شده بود و اذیتش می‌کرد خوبِ خوب شده بود. میگفتن اصلا داخل هم رفتیم دکتره مثل اینکه بخواد بگه برای چی اومدید اصلا، متعجب بوده. هیییییچ اثری از اون قرمزی و تورم نمونده بود. باورش سخت بود. ولی منم نگاه کردم چشمش به حالت عادی برگشته بود. دلیل علمیش چی بود نمیدونم. ولی خداروشکر حل شده بود. خوشحال و شادمان و متعجب عزم منزل رفتن کردیم. دوباره توی سالن به اونا گفتم جلوتر برن. برگشتم سمت اون خانوم بدحجابه آهسته روبهش گفتم عزیز دلم حجاب رو خدا بخاطر خودمون از ما خواسته فدات شم. بپوشون موهای خوشگلتو عزیزم.خوشحال شدم دیدمت. واسه منم دعا کنیا. بعدم خودمو رسوندم به خانوم ابریشمی و مادرش داروهای‌ محض اطمینانش هم گرفتیم و برگشتیم توی گرمای شدیدِ ماشین و جاده😄 اون روز روز خوبی بود. خداروشکر ♦✿ @amershavim ✿♦
یه بار داشتم با دو تا خانوم جوان درباره حجاب صحبت می‌کردم توی خیابون بعد چند تا هم شبهه داشتن جواب دادم هم من هم اونا ظاهرا، حال خوبی داشتیم یعنی در کمال احترام گفتیم و شنیدیم حالا همم نمیشناختیم اما خب آدمای مودبی بودن این وسط حرفامون خواهرم بهم گفت اوه موهات بیرونِ گفتم وای ممنون و هول و دستپاچه موهامو دادم تو و انگار این رو که عملی دیدن و اینکه خب دیدن آنچه را برای خودم میپسندیدم داشتم بهشون شرح می‌دادم بیشتر از قبل به حرفام توجه کردن... یعنی اون حالتِ اول که داشتن می‌خواستن با حفظ احترام فقط مخالفت کنن شکسته شد خیلی این نکته مهمیِ حتی در محیطهای کوچکتر یا جمع‌های کوچکتر بیشتر هم به چشم میاد و اثر میذاره ما که امربمعروف و نهی‌ازمنکر می‌کنیم خودمون خیلی باید پذیرای امربمعروف و نهی‌ازمنکر هم باشیم ما ممکنه اشتباه کنیم اما اگه یه آدم با شخصیت بزرگوار دلسوز پیدا شد که اومد عیبمون رو به خودمون گفت، باید ما هم پذیرش انتقاد رو داشته باشیم انتقاد‌پذیر بودن، از ما یک شخصیت پایدار می‌سازه اینو سیدکاظم روحبخش هم میگفتن توی دوره شخصیت پایدار پس هم مشاوران و علم روانشناسی هم دین هم تجربه هم عقل میگه انتقادپذیری باعث رشد شخصیت میشه استفاده کنیم البته باعث محبوبیت هم میشه
از تذکر دادنت من هم تشکر می کنم قلب خود را با تذکر دانه ی در می کنم
دو تا ازهمسایه‌ها داشتن درباره لزوم انتقادپذیری در جامعه حرف می‌زدن. بحثشون قشنگ گل انداخته بود که رفتگر اومد بهشون گفت آشغالهاتون رو ببرید بذارید توی سطل زباله. گربه‌ها میریزنش توی کوچه، بعد من باید جمع کنم فی‌المجلس گفتن: پولشو میگیری!!! (بین عقلا 😉)
بال‌های پرواز
‌ دیشب هم این حوالی (میدان امام خمینی میدان اصلی شهر ) موقع میوه خریدن به یه دختر نوجوان آروم و با ل
‌ مامانمم به دوستش تذکر داده بود اونم گفته بود چشم ممنون و درست نکرده بود ولی به هر حال ما سهم خودمونو ایفا کردیم و حتما بعدا بهش فکر میکنه... گاهی به یه نفر باید ۱۰۰ نفر تذکر بدن همین خودمون خودمونم معصوم نیستیم ترک بعضی گناها سختتره اینا که ترکشون سخته کمک میخواد هر چی تذکرای خیرخواهانه و درست بیشتر، ترک اونم آسونتر میشه ... ولی دمش گرم انقد مودب بوده، رحمت به امواتش که مودب تربیتش کردن 🌹 😇 ‌‌‌‌‌‌‌‌♥️‌@amershavim♥️
داشتم توی خیابان امام حسین رو به بالا می‌رفتم. وای! شیب آن خیابان مثل شیب تورم در ایران همینقدر ملایم است ببینید👈| اینقدر یعنی! سعی می‌کردم با بینی نفس بکشم که به نفس نفس زدن نیفتم. خوب و اثرگذار هم بود البته. رسیدم به نجاریهای توی آن خیابان. دو تا در جدید ساخته بودند. به سبک قدیمی بود. خیلی زیبا بود. بوی چوب هم حالم را جا آورد. همیشه که نجاری بوی چوب نمی‌دهد اما آن‌وقت که من از آنجا رد میشدم نجار داشت چوب برش می‌زد. چند میز ساخته بود. جلوی مغازه کنار در آنها را چیده بود. انحنای زیبا و ملایم پایه میزها خیره کننده بود. همین هم باعث شده بود یک خانم محترم دیگر نیز همچون من آنجا بایستد و به میزهای تازه و رنگ نشده اینطور خیره شود. اصلا می‌شد او را در حال رومیزی انداختن روی این میز نیمه کاره، توی پذیرایی خانه‌اش دید. از کجا؟ مثل این بود که توی چشم‌هایش فیلم این افکار رد می‌شد. زن‌ها فکر هم رو خوب می‌خوانند. آنها وقتی جلوی یک مغازه و یک کالا توقف کنند و ساکت بایستند یعنی چند ساعت بعد با همان کالا در خانه نشسته‌اند و برای خرید بعدی نقشه می‌کشند. حتی اگر توی خیابانی مثل خیابان امام حسین باشند که شیبش آنها را یاد جیب و تورم می‌اندازد. خب دست از حدس قریب به یقین افکارش برداشتم. جلو رفتم. مانتوی قهوه‌ای سوخته به تن داشت با یک شال کرمی یک شلوار مشکی. مانتویش بلند بود. و ساق پایش را پوشش می‌داد. اما شالش را شل انداخته بود حوالی سر و گردنش. و گردنش با کمی از موهای جلوی سرش پیدا بود. خب اگر دو همجنس عیب یکدیگر را به هم نگویند مرد غریبه هم جرئت نمی‌کند بگوید. و او همچنان فرصت پوشیده‌تر گشتن را از دست خواهد داد. در حالی که این حق اوست. منتها افرادی در جامعه یا رسانه بیگانه می‌خواهند او را ذره‌ذره از حقوقش محروم کنند. مگر اینکه من مرده باشم. من حامی حق و عدالتم. امکان ندارد چنین خیانتی به او بکنم. حتی اگر به من فحش بدهد. البته میدانم که نمی‌دهد. نزدیکش رسیده بود. با روی گشاده سلام کردم. جواب داد.بعد گفتم چقدر قشنگه. چقدر میگه؟ سریع گفت هنوز نپرسیدم ولی میخوام به شوهرم زنگ بزنم الان میاد میبیریمش. خنده.ام را از درستی افکارم قورت دادم. و گفتم چه خوش سلیقه و زرنگ. فکر کرد خواسته ام آنرا بخرم و بخاطر حق تقدم صبر کرده ام گفت : میتونید سفارش بدید براتون بسازن خب. به مهربانی‌اش لبخند زدم. تشکر کردم. گفتم درسته. اما الان پس‌انداز کافی براش نداریم. جدول هزینه‌های این ماه پر شده. حتی اگه ارزون هم باشه من صبر میکنم. باید مدیریت کنم. مبارک شما باشه. لبخندی زد. تحسین کرد. گفتم همیشه اینجا توقفی دارم. وصف العیش نصف العیش. من دیوانه‌ی کارهای چوبی‌ام. بعد گفتم از دیدنش خوشحال شده ام. وقتی با او دست دادم آهسته کنار گوشش گفتم مو و گردنت پیداست. تا آنرا بپوشاند. دیدم که گفت خیلی مهم نیست. پرسیدم برای چه کسی؟ من و شما؟ یا برای خدا؟ لبخند زدم. و خداحافظی کردم. شنیدم که دوباره گفت ممنون که گفتی. @amershavim
246.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ وقتی یکی ازت تذکر گرفته در حالی که هنوز با فرهنگ زیبای 《 بیگانه مونده 😐😂 تا وقتی این فرهنگ رو همگانی می‌کنیم ازین عزیزان به دل نگیرید😄 بعد از تذکر به شکرانه‌ی اینکه شبیهش نیستید لبخند بزنید و رد شید☺️🌱✅ یه بار توی مترو به یه خانمی تذکر دادم. بعد طرف برگشت گفت : به تو چه؟ میخوای بهت فحش بدم؟ گفتم: منظورت اینه که چون تو نمیتونی مودب باشی، من باید ساکت باشم؟ خب چرا؟! دهنش بسته شد فقط گذاشت رفت. شبکه‌های معاند فقط تا اونجا درس داده بودن بهشون. ‌