eitaa logo
بال‌های پرواز
137 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
42 فایل
اینجا یادمی‌گیریم چطور دوست باشیم و امربمعروف و نهی‌ازمنکر کنیم. #به_هم_ربط_داریم #تو_بگو_شاید_شد😊👌 #منوتونداریم اینجا در خدمت شما هستم‌ 👇 @shabahang02 کانال دیگرمون @hejabnevesht لینک ناشناسم https://gkite.ir/es/9440012
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دیمزن
امروز از بچه ها خواستم چشمهایشان را ببندند. بروند توی بیابان کربلا بایستند و قبل از رسیدن کاروان امام حسین هرکاری که بلدند بکنند. شاید تاریخ جور دیگری رقم خورد. کاغذهای مربعی کوچک را پخش کردم بین شان. تا آنها مسیر تاریخ را تغییر بدهند، برای خودم چای ریختم. بعضی ها هنوز دست به قلم نشده بودند و بعضی با ولع می نوشتند. وقت تمام شد. به ردیف خواستم که برایم بخوانند. ـ من یک تابلوی بزرگ قبل از کربلا می زدم و می نوشتم: «ورود هر گونه کاروان به کربلا ممنوع است. مخصوصا آنها که زن و بچه همراهشان باشد.» ـ من زمین را می کندم و داخلش کلی قمقمه و کلمن پر از آب قایم می کردم. کاروان که می رسید، راهنمایی شان می کردم خیمه بچه ها را در آن قسمت برپا کنند. ـ من توی غذای لشکر حر پودر لباسشویی می ریختم که همه شان مسموم شوند و نتوانند امام حسین را مجبور کنند که توی کربلا بایستد. با شنیدن این جمله تخیل خودم هم شروع به کار کرد. ایستادم کنار اسب حر. چکمه های خاکی اش را بوسیدم. التماسش کردم. گفتم من که نقطه ضعفت را بلدم. نگاهی عصبانی به من انداخت که یعنی مردجنگی چه نقطه ضعفی می تواند داشته باشد. گفتم: «‌سردار! آن که می خواهی معطلش کنی تا سپاه ابن زیاد برسد و با او درگیر شود پسر فاطمه است. کمی به جمله ام فکر کن.» گرهی به ابروهایش افتاد و اسبش را هی کرد. من هم یک قلپ از چایم را نوشیدم. کاش آدم ها تصمیم های درستشان را قبل از این که دیر شود، می گرفتند. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan