هدایت شده از مجله قلمــداران
دو زانو نشسته بودیم توی اتاق. من و محمد و حسین و زینب. کتاب عصر ظهور جلوی پای محمد باز بود. بابا رفت سراغ کمدش. هر وقت درش باز میشد بوی عطر جوپ و آجیل تازه و زنجفیل کل اتاق را برمیداشت. صندوق مخصوصش را آورد بیرون. با احتیاط گذاشت جلوی ضبط. درش را باز کرد. سیم و میکروفون را که دیدم قند توی دلم آب شد. از شب قبل کلی تمرین کرده بودم بدون غلط بخوانم و اینسری به جای محمد قرعه به نام خودم بیفتد. کابل ها را وصل کرد به جای فیش ضبط. آب دهانم را قورت دادم. صدای تلق تولوق قابلمه و کفگیر و ملاقه از تو آشپزخانه میآمد. بوی فسنجان و برنج دم کرده خانه را برداشته بود. مامان صدا زد که فاطمه بیا از تو یخچال چندتا خیار گوجه بیار میخوام سالاد درست کنم.
بابا گردن کشید توی هال:«با فاطمه کاری نداشته باش. امروز قراره اون برام کتاب بخونه»
مامان چیزی نگفت. بابا اشاره کرد به محمد که برو کار مادرت را راه بینداز.
محمد رو ترش کرد و رفت. نمیتوانستنم جلوی لبخند ذوقمرگشدهام را بگیرم. شک نداشتم چشمهام هم دارد میخندد.
کتاب را کشیدم طرف خودم. بابا درجا گفت:«این نه! برو از کتابخونه کتاب مسألهی حجاب رو بیار»
مثل یخ وا رفتم. ترسیدم بگویم آخر من عصر ظهور را آماده کردهام؛ بدهد محمد یا حسین بخواند! جستی زدم و لای کتابها مسألهی حجاب را پیدا کردم؛ نشستم جلوی ضبط.
بابا میکروفون را داد دستم:«آروم و شمرده شمرده! هول نشو.. الکی هم نخون. تا خودت نفهمی چی داری میخونی اونی هم که گوش میده نمیفهمه»
بیحواس گفتم:«چشم.. چشم»
برای من فقط مهم این بود که بخوانم. نه فقط من؛ بقیه هم همینطور بودند. آرزو داشتیم با آن میکروفون صدایمان ضبط شود و بابا هر شب موقع خواب بگذارد کنار گوش خودش و صدای خوانشمان پخش شود توی اتاق. میگفت اینهمه کتاب گرفتهام که یکی برایم بخواند و کیف کنم.
از همانجا من عاشق کتاب خواندن شدم. صدایم را دوست داشت. میگفت:«کمغلطتر از بقیه میخوانی»
و من هربار با این تعریف دلم مالش میرفت و قدم بلند میشد.
چند روز پیش محمدمهدی برایم کتاب حضرت حجت میخواند. غلط غلوط، با تپق فراوان.. یکهو درآمد که«مامان چرا خودتان نمیخوانید؟ من خیلی برام سخته!»
بهش گفتم:«صدات بهم آرامش میده. خیلی هم خوب میخونی!»
بعد هم راهنماییاش کردم که اگر خودت نفهمی چه داری میخوانی، طرف مقابلت هم نمیفهمد!
همان جا یاد بابا افتادم. احتمالا خوانش من هم پر از اشکال بود. ولی بابا الکی تعریف میکرد. آنموقعها حالیام نبود ولی الان که خودم دارم از همان حربهها استفاده میکنم میفهمم که بابا میخواست ما آن کتابها را برای خودمان بخوانیم! او هیچوقت به ما نگفت چادر سر کنید.. ما خودمان در ده سالگی مسألهی حجاب خواندهبودیم! عشقِ به امام عصر از زمانی توی دلمان ریشه دواند که عصر ظهور خوانده شد. بابا سواد درست و حسابی نداشت ولی یک دانشمند روانشناس بود...
#شادی_روح_پدرهای_مظلوممان_صلوات
#خاطره_ها_جان_دارند
#کتابخوانی
#آقای_مطهری
#مسأله_حجاب
https://eitaa.com/ghalamdaraan