eitaa logo
بال‌های پرواز
136 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
42 فایل
اینجا یادمی‌گیریم چطور دوست باشیم و امربمعروف و نهی‌ازمنکر کنیم. #به_هم_ربط_داریم #تو_بگو_شاید_شد😊👌 #منوتونداریم اینجا در خدمت شما هستم‌ 👇 @shabahang02 کانال دیگرمون @hejabnevesht لینک ناشناسم https://gkite.ir/es/9440012
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ یه خوشنویس از گروه عکاسی می‌خواست بره مشهد ، گفت متن مناسب هر کی داره بفرسته منم رفتم پیویش چند تا از شعرامو بهش دادم خواهش کردم اقلا یکیشونم شده بنویسه دلم برای امام رضا خیلی تنگ شده اولین باری که براش شعر گفتم دو شب بعدش مشهد بودم ینی میشه دوباره تحویلم بگیره؟ اگه برم جاتون زیارت میکنما دعاهاتون برسه ... ‌
در ادامه خاطرات اون روز که رفتم امامزاده ♥️✨ رفته بودم امامزاده، بعد زائر از شهرهای دیگه اومده بود . از کربلا برمیگشتن. و از اینجا رد میشدن. اومده بودن زیارت. دیدم خانومه ساق دستش نیست ناراحت شدم. یه کم فک کردم چی بگم؟ سر تا پاشو نگاه کردم و اونی که لازم داشتمو پیدا کردم. توی صحن چند نفر دیگه بودن که جوراب نداشتن. به اون خانومه گفتم: سلام خانوم، التماس دعا. اونم جواب داد. ادامه دادم: چه خوب که شما جوراب پوشیدین😍 خیلیا نمیدونن که پوشوندن پا هم مثل موها واجبه. فقط موقع نماز اشکال نداره جوراب نپوشیم. اما اکثرا اشتباه متوجه شدن. منم نمیدونستم‌ . یه بنده خدایی گفت خیلی دعاش کردم. ماشاءالله معلومه اهل رعایتینا خدا خیرتون بده. اونم تشکر کرد. گفت آره اصلا نمیتونم بدون جوراب جایی برم. منم در ادامه چون فرد آماده بود آمپول تذکر رو بدون درد و خونریزی تزریق کردم😁 گفتم دستا هم تا مچ باید از نامحرم بپوشونیم. کاش شما که انقد باحیایید یه ساقم دستتون می‌کردین عالی می‌شد 🤗 گفت چادر دارم توی ماشینه گفتم چه خوب خداروشکر ان‌شاءالله امواتت همه آمرزیده بشن و زندگی خودتم شاد و روشن باشه که چادر میپوشین. ولی حالا وقتی توی حیاط رد بشید نامحرما دستتونو میبینن خدایی نکرده حالا یه ساق پوشیدن آسونه، حیفه شماست عزیزم. بپوشید اونم گفت چشم تشکر کرد و رفت 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌♥️‌@amershavim♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 روستایی عجیب در فرانسه که تمام ساکنانش مسلمان شیعه شده‌اند، آنان معتقد و منتظر ظهور امام زمان (عج) هستند! ❌پ.ن:هر وقت از امر به معروف خسته شدی و حس کردی توانت کم شده به این فیلم نگاه کن ببین چطور در قلب اروپای دور از خدا گروهی راه خدا را پیدا کردند! اون نفر اول که با غربت تمام این گروه کوچک را که هنوز هم غریب هستند بوجود آورد چقدر باید امیدوار باشد چقدر ناملایمات از مسیر پیش رو خسته اش کرده ولی ناامید نشده و ادامه داده تا این جمع شکل گرفته نکند امام زمان به اینها سر بزنند و از بینشان یار انتخاب کنند ولی ما در کشور شیعه و کنار امام رضا (ع) از نظر لطف مهدی فاطمه محروم باشیم😔 لحظاتی عمییییق به راهمان فکر کنیم 🆔️ @aamerin_ir
‌ مهمون داریم. بعد داشتن غیبت می‌کردن. خیلی ناراحت شدم. صدا زدم یه صلوات بفرستید غیبتو تموم کنید 👌 اونا هم همینکارو کردن🤗 ‌‌‌‌‌‌‌♥️‌@amershavim♥️
‌ غروب مهمونامون بیشتر بودن. و از چند خانواده. صداشونو می‌شنیدم. اونا اتاق روبرویی بودن. یکیشون یه آقای مسن بود. یکیشونم یه خانم مسن. پدره خانمه هم اونجا بود. همو دیدن. خانومه رفت با پدرش دست داد و روبوسی کرد. آقاهه که مسن بود، گفت چرا فقط باباتو میبینی؟ خانومه هم گفت تو هم مثل بابامی چه فرقی داره؟ و خدایا ببخشید تعریف می‌کنم. با ایشونم روبوسی کرد😬🤕🤧😵‍💫🤐 بعد اومد اتاق ما، به من و خواهرمم گفت. داشت می‌خندید. وقتی تعریفش رسید به اونجا که گفت چه فرقی با بابام داره؟ منم خندیدم گفتم فرقش اینه که بابات محرمه. اون نامحرم. 🙄😂 اونم گفت دیگه پناه بر خدا. اونم جور بدی فکر نمیکنه و نگاه نمیکنه. من مث دخترشم. یاد پی‌دی‌اف های دکتر مختاری افتاده بودم🤣🤣🤣 ولی چون اون درک و پذیرش اون مطالبو نداشت بهش نگفتم‌. از در دیگه برای رد منکر وارد شدم‌. با خنده معنی داری گفتم مگه کسی هم هست که بد فک کنه؟ چه ربطی داره؟ 😂 مگه حتما باید بد فک کنه. دیگه نگفتم اگه بد فک میکرد تو که تو سر اون مانیتور نداری🤣🤣 خلاصه جو غالب به نفع معروف و حکم خدا عوض شد. برای کسانی که خیلی دیگه مسموم شدن، و استدلال کمتر جواب میده، و اهل مغالطه هستن خنده معنی دار بیشتر جواب میده. ‌‌‌‌‌‌‌♥️‌@amershavim♥️
هدایت شده از مجله قلمــداران
درسته برق ندارین اما عوضش رییس جمهورمون بعد زن اولش دیگه زن نگرفته 😌😌
‌ آش آقازاده‌بازی انقد شور شده که حتتتتی صدای فاضلی هم دراومده بخندیم یا گریه کنیم؟ 😂😭 ‌‌‌‌‌‌‌♥️‌@amershavim♥️
هدایت شده از مجله قلمــداران
دو زانو نشسته بودیم توی اتاق. من و محمد و‌ حسین و زینب. کتاب عصر ظهور جلوی پای محمد باز بود. بابا رفت سراغ کمدش. هر وقت درش باز می‌شد بوی عطر جوپ و آجیل تازه و زنجفیل کل اتاق را برمی‌داشت. صندوق مخصوصش را آورد بیرون. با احتیاط گذاشت جلوی ضبط. درش را باز کرد. سیم و میکروفون را که دیدم قند توی دلم آب شد. از شب قبل کلی تمرین کرده بودم بدون غلط بخوانم و این‌سری به جای محمد قرعه به نام خودم بیفتد. کابل ها را وصل کرد به جای فیش ضبط. آب دهانم را قورت دادم. صدای تلق تولوق قابلمه و کفگیر و‌ ملاقه از تو آشپزخانه می‌آمد. بوی فسنجان و برنج دم کرده خانه را برداشته بود. مامان صدا زد که فاطمه بیا از تو یخچال چندتا خیار گوجه بیار می‌خوام سالاد درست کنم. بابا گردن کشید توی هال:«با فاطمه کاری نداشته باش. امروز قراره اون برام کتاب بخونه» مامان چیزی نگفت. بابا اشاره کرد به محمد که برو‌ کار مادرت را راه بینداز‌. محمد رو ترش کرد و رفت. نمی‌توانستنم جلوی لبخند ذوق‌‌مرگ‌شده‌ام را بگیرم. شک نداشتم چشم‌هام هم دارد می‌خندد. کتاب را کشیدم طرف خودم. بابا درجا گفت:«این نه! برو از کتابخونه کتاب مسأله‌‌ی حجاب رو بیار» مثل یخ وا رفتم. ترسیدم بگویم آخر من عصر ظهور را آماده کرده‌ام؛ بدهد محمد یا حسین بخواند! جستی زدم و لای کتاب‌‌ها مسأله‌ی حجاب را پیدا کردم؛ نشستم جلوی ضبط. بابا میکروفون را داد دستم:«آروم و شمرده شمرده! هول نشو.. الکی هم نخون. تا خودت نفهمی چی داری می‌خونی اونی هم که گوش می‌ده نمی‌فهمه» بی‌حواس گفتم:«چشم.. چشم» برای من فقط مهم این بود که بخوانم. نه فقط من؛ بقیه هم همینطور بودند. آرزو داشتیم با آن میکروفون صدای‌مان ضبط شود و بابا هر شب موقع خواب بگذارد کنار گوش خودش و صدای خوانش‌مان پخش شود توی اتاق. می‌گفت اینهمه کتاب گرفته‌ام که یکی برایم بخواند و کیف کنم. از همان‌جا من عاشق کتاب خواندن شدم. صدایم را دوست داشت. می‌گفت:«کم‌غلط‌تر از بقیه می‌خوانی» و من هربار با این تعریف دلم مالش می‌رفت و قدم بلند می‌شد. چند روز پیش محمدمهدی برایم کتاب حضرت حجت می‌خواند. غلط غلوط، با تپق فراوان.. یک‌هو درآمد که«مامان چرا خودتان نمی‌خوانید؟ من خیلی برام سخته!» بهش گفتم:«صدات بهم آرامش می‌ده. خیلی هم خوب می‌خونی!» بعد هم راهنمایی‌اش کردم که اگر خودت نفهمی چه داری می‌خوانی، طرف مقابلت هم نمی‌فهمد! همان جا یاد بابا افتادم. احتمالا خوانش من هم پر از اشکال بود. ولی بابا الکی تعریف می‌کرد. آن‌موقع‌ها حالی‌ام نبود ولی الان که خودم دارم از همان حربه‌ها استفاده می‌کنم می‌فهمم که بابا می‌خواست ما آن کتاب‌ها را برای خودمان بخوانیم! او هیچ‌وقت به ما نگفت چادر سر کنید.. ما خودمان در ده سالگی مسأله‌ی حجاب خوانده‌بودیم! عشقِ به امام عصر از زمانی توی دلمان ریشه دواند که عصر ظهور خوانده شد. بابا سواد درست و حسابی نداشت ولی یک دانشمند روانشناس بود... https://eitaa.com/ghalamdaraan
هدایت شده از مجله قلمــداران
سلام چقدر این متن شما به دلم نشست و چقدر یاد بابای خوبم افتادم که الان دوساله ندارمشون😭 چقدر دغدغه مند بودند برای تربیت فرهنگی و مذهبی ما. این جمله تون که: پدر یک دانشمندروانشناس بودن کاملا برام ملموسه .بارها من همین عبارت رو در مورد پدرم به کار بردم. پدر من که هرشب با خستگی به منزل می آمدند.وقتی می رسیدند شاید یک ساعتی از وقت نماز مغرب گذشته بود. بعداز مخفی شدن هر شب من وخواهرم (من زیر چرخ خیاطی بزرگ پدالی وخواهرم داخل کمد) و پیدا شدنمون توسط پدر با کلی خنده وقلقلک و... پدر جانم با صدای بلند وآهنگین می گفتن : نماااااز نماااااز بعد آستین ها رو بالا می زدند و وضو می گرفتن من خواهر و برادرم با سرعت می رفتیم آماده نماز می شدیم به خاطر اتفاقات دوست داشتی بعدش پدرم بعد از نماز برامون داستان تعریف می کردن .بسیار شیرین و جذاب .داستان پیامبران اولوالعزم و.... هرشب هم داستان رو در جای حساس تمام می کردن ومی گفتن بقیه اش برای فردا شب ☺️ وما هرشب برای شنیدن ادامه داستان مشتاقانه به نماز می ایستادیم واقعا برای داشتن چنین پدر مسئولیت پذیر و دغدغه مندی چگونه باید شکر کرد😢
بال‌های پرواز
‌#طنز یاد اون اهدافی افتادم که برای امسال قرار داده بودم و نرسیدم 😂 منم ازشون راضی بودم سال دیگه هم
‌ خداروشکر به خیلیاش رسیدم 😍 حتی بعضیا رو ننوشته بودم اما موفق شدم البته همچنان باید ادامه داد ...