فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم امربمعروف کنیم
منم آمادم😁
@amershavim
سال ۱۲۹۰ شمسی در روز عاشورا لشگر قزاق این تعداد آزادیخواه را اعدام می کند!
و مردم تبریز در روز عاشورا بی تفاوت در حال عزاداری و سینه زنی!
فرمانده قزاق اینگونه گفت: میترسیدم که آن جمعیت عظیم عزادار حسینی به آزادیخواهانِ مبارزِ تبریزی بپیوندند و در آن صورت چه بر سر ما می آمد !!
هیئت سکولار یعنی این...براستی در هیئتی که دغدغه مبارزه با اسرائیل و آمریکا نباشد ابن زیاد سینه میزند، شمر اشک میریزد و یزید ضجه می زند...
آری این است نتیجه بی بصیرتی و هیئت سکولار!
فانوس را پس بگیر
همراه عزاداران رسیده بودیم به سر کوچه، نزدیک به خانهی خانوم ابریشمی. آنجا دسته عزادارن ایستاد. هر کس در حال و هوای خودش بود. خداروشکر عمده زنها حجاب کامل داشتند. مردان هم نگاهشان فرو افتاده بود. ما هم مشغول سینهزنی بودیم. گاهی همه جمعیت تکهای از اشعار را همراه نوحه خوان تکرار میکردیم. عدهای از نوجوانان با چند طبل وسط دسته ایستاده بودند. و دور هر طبل حدود ۶ نوجوان حلقه زده بودند که با ریتم شعر مداح ، به طبل مینواختند. صدایش هم خیلی بلند بود. داشتم به ساعت نگاه میکردم. ظهر عاشورا نزدیک بود. همیشه این ساعات دلشوره برای دل امام زمان به جانم میفتد. با خودم گفتم اگر گناهکار نبودم شاید آقا اینجا هم میآمد. در دل با او سخن گفتم و خواهش کردم بخاطر من که روسیاهترینم این جمع را محروم نکند. قدم مبارکش را اینجا هم بگذارد. چقدر قلبم از تصور اندوهش فشرده میشد.
خانم ابریشمی هم همراه مادرش کنارم ایستاده بود. رد نگاهش را دنبال کردم. رسیدم به دو دختر نوجوان که دقیقا جلوی چشممان کنار یک تابلوی توقف ممنوع ایستاده بودند. یکیشان تکیه اش را زده بود به میلهی تابلو. یکیشان هم کنار او ایستاده بود. موهایشان افشان. و البته خوشرنگ، از پشت و جلوی شال نازکشان پیدا بود. یک عینک با فریم گرد و بزرگ که خیلی هم بامزه بود روی صورت باریک و قشنگ یکیشان جا خوش کرده بود. خدایا اینها چقدر دوستداشتنی بودند. یک مانتوی کوتاه و گشاد با شلواری که اصطلاحا در بازار به آن بگ میگویند و گشاد است به پا داشت. پشت به ما ایستاده بودند و مشغول سینه زنی بودند. گاهی هم میچرخیدند به پشتشان نگاهی میکردند.
اول خواستم بیخیال شوم. اما باز این فکر خائنانه و منافقانه خجالت کشیدم. مگر آنها با عزیزان خودم یا با خودم چه فرقی داشتند؟ حجاب خوب است، فقط برای خودم باشد؟ این شد جوانمردی؟ یاد فرمایش امام حسین علیه السلام افتادم: اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.
فایده نداشت. این کلاهی که نفس میخواست سر عقلم بگذارد زیادی گشاد بود.دو قدم جلو رفتم. دقیقا زیر آفتاب. آخ که از همین گرما و خستگی و تشنگی هم دلم برای اهل بیت امامم کباب میشد. چارهای نبود. وظیفه که دل عزادار و غیر آن نمیشناسد. همانطور که گرسنگی و تشنگی به آدم عزادارِ عزیز از کف داده امان نمیدهد. نفس عمیقی کشیدم. صورتم را به سمت مخالف گرفتم و بسم الله گفتم. متوجه شدم آن دو قدم را خانوم ابریشمی هم همراهیم کرده. احساس مسئولیت بیشتری کردم. اما نتیجه را به خدا سپردم. همین که خواستم لب از لب باز کنم، دیدم دو کودک با یک طبل کوچک دقیقا یک قدمی ما در خیابان شروع کردند به کوفتن طبل. صدای دخترک نوجوان کناریام را شنیدم که گفت کاش برن دورتر. بعد هم دستش را گذاشت کنار گوشش. دیدم تا این کار این دو کودک بامزه و بازیگوش و شلوغکار ادامه دارد عقل حکم میکند تذکر را عقب بیندازم. البته بهتر هم شد. چون بیشتر فکر کردم ، با خودم دو دو تا چهارتایی از اول کردم. حرفهایم را تغییر دادم. حساب کردم که نوجوان غرور بیشتری دارد. امر و نهی مستقیم در او اثر معکوس دارد. ما هم مکلفیم هر روشی که اثر بیشتری دارد را انتخاب و اعمال کنیم. و دیدم که اینها دارند با عشقی برای اباعبدالله سینه زنی میکنند. اقلا میتوانستند تلاش کنند تا در سایه جایی دست و پا کنند. اما نکردهاند. در خانه و پای گوشی یا هیچ جای بدی نیستند. پس دل اینها با عشق آقا گره خورده و عجین است. کلمات دستشان را بالا گرفته بودند تا به عنوان داوطلب آنها را از مغزم به زبانم اعزام کنند. حتی اگر زیر نگاه تند و خشن تذکر گیرندهها شهید بشوند. از بین آنها مهربانترشان را اشاره کردم تا جاری شوند. بعد هم رو کردم به دختر نوجوان. آهسته و در کمال ملایمت دستم را روی بازویش گذاشتم. به سمتم چرخید. سلام گفتم. عزاداریتان قبول. همه را جواب دادند. بعد پرسیدم اجازه میدی یه چیزی بهت بگم؟ متعجب و مردد سرش را تکان داد. اگر بلند میگفتم میخواست از خودش پیش بقیه دفاع کند. دیگر گوش نمیکرد. سرم را بردم کنار گوشش گفتم میدونستی همه دخترای امام حسین علیه السلام حجاب داشتن؟! بعد عقب کشیدم . تا این جمله را پردازش کند. تعجبش کمی رنگ بدبینی گرفته بود. از آن نگاهها داشت که میگفت تذکر حجاب به من ندیا! حوصله ندارم. آهسته سرش را تکان داد. گفت آره. بعد دوباره سرم را جلو بردم و دم گوشش گفتم : خب تو هم مثل دختر امام حسینی دیگه. تو هم باارزشی. بدبینی نگاهش، رخت چرکهایش را از دل دخترک جمع و جور کرد و فلنگ را بست. فانوس محبت روشن شده بود. لبخندی زدم. به او گفتم برای منم دعا کنیا. لبخند زد. گفت باشه. بعد به خانم ابریشمی اشاره کردم و دو قدم رفتیم عقب. توی پیاده رو سر جای قبلیمان ایستادیم.
دوباره مشغول عزاداری شدیم. دخترک چند باری سرش را چرخاند. نگاهم کرد. حجابش را بدتر کرد. و زیر چشمی مرا پایید. و هر بار مرا بیتفاوت دید هر بار لبخند زدم. سرانجام وسواسی به جانش افتاد. مدام با شالش ور میرفت. سعی میکرد طوری بپوشد که موهایش را بپوشاند. حتی خرمن موهایی که از پشت روی مانتویش افتاده بود. لبخند زدم.
در نهایت خانم ابریشمی خیلی بیشتر از قبل مراقب حجابش بود. و وقتی این همه تغییر خانم ابریشمی را کنار وسواسی گذاشتم که به جان دخترک افتاده بود تا شالش را مرتب کند و موهایش را بپوشاند تازه فهمیدم چرا میگویند احتمال اثر همیشه هست. اثر گاهی در آینده اتفاق میافتد. گاهی روی دیگران اتفاق میافتد. اینجا من هر دویش را دیدم. خدا را شکر کردم. میدانستم دل پاکی دارد. همه آنها که آنجا بودند از من بالاتر بودند در نگاه خدا. شاید بخاطر پاکی دل آنها خدا مرا هم بخشید... کسی چه میداند؟
#بالهای_پرواز
#امربمعروف_و_نهیازمنکر
یوهووووووو 💪💪💪💪💪
یه خاطره از یه عزیز دیگه 😍😍😍
منم آوردمش اینجا با هم بخونیم😋😋😋😋
یه تجربه امر به معروف و نهی از منکر 👇
دیروز تو ایستگاه مترو با دخترم منتظر قطار وایساده بودم، یه دختره بهش میخوره ۱۹_۲۰ سال داشته باشه از پشت موهاش بیرون بود و در حال صحبت کردن با دوستش بود.
تجربه های امر بمعروف من غالبا تو خیابوناس و الان میخواستم تو یه محیط بسته تذکر بدم و همونجا وایسم.
پیش خودم فکر کردم بهتره همون کاری رو که توش نسبتا مهارت داشتم رو انجام بدم .یعنی تذکر بدم و برم.
و چون دخترم ترجیح میداد فیلم منواز دور تماشا کنه از جاش جوم نخورد_ منم رفتم به سمت دختره_
مهارت داشتن تو امر بمعروف هم مرتبه ایه. مثل شجاعت رزمنده ها تو جبهه ها ، که همشون شجاعتشون در یه سطح نبود و بعضی بر بعضی افضل بودن.
واقعا اقرار میکنم که خیلی کار داره تا جسارتم تو این قضیه برسه به پای آمران و اساتید ارجمند.
هر کسی یه مقدار دارایی داره.
گفتم بزار از همین مقدار داراییم استفاده کنم. امید که خداوند بیشتر بهم عطا کنه.
خلاصه رفتم جلو و از پشت سر و با صدای نسبتا کوتاه بهش گفتم دختر گلم، موهات از پشت پیداس عزیزم .
برگشت منو نگاه کرد و وقتی دید لبخند به لب دارم، گفتم قربونت برم ، انگار جمله ای که میخواست بگه رو عوض کرد و گفت : آخه شالم کوتاهه.
گفتم خوب عزیزم یا بکن تو مانتوت یا از یه طرف بیار زیر شالت عزیز دلم؛و رفتم.
تومسیر رفت یه مورد دیگه هم که حجابش افتضاح بود بهش تذکر دادم و بازم رفتم.
بعد از یکی دو دقیقه دوباره خودمو از لای جمعیت به دخترم رسوندم درحالیکه دخترم داشت لبخند میزد و ظاهراً از فیلمی که دیده بود راضی بود😜
وقتی به سمت اون دختر نگاه کردم ....
دیدم همه ی موهاشو از پشتش جمع کرده.😍😍😍
یعنی تذکری که شنیده بود ۱۰۰٪ اثر کرده بود.
فورا یاد فرمایش مقام معظم رهبری افتادم که میفرمایند:
احتمال تأثیر همه جا وجود دارد.
👌👌
و بعدش از خدا تشکر کردم که توفیق عمل داد.
و در حکمت احکام امر بمعروف در اندیشه فرو رفتم.
کاش اون دنیا همه دور هم باشیم.
اینکه برای همیشه از عزیزانمون جدا بشیم دردناکه
یه دردناک ابدی
یا یه شرینی ابدی
انتخاب با ماست
اونا که امربمعروف و نهیازمنکر میکنند به گزینه دوم نزدیکترند
@amershavim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمین گرده
میگرده 😐
متفاوت باش
مثل اونا که به خدا چشمِ عاشقانه گفتن...
مثل امام حسین علیه السلام
#امربمعروف_و_نهیازمنکر
https://eitaa.com/joinchat/2326266039C777b59696d
دلم میخواد چرخ خیاطی و سردوز بخرم بعد یه قدری هم پارچه باهاش ساق بدوزم که وقتی میخوام به یکی بگم دستت تا آرنج بیرونه! به جای تا مچ! و این وسط دو وجب و چند جفت چشم و کلی نگاه و چقدر فکر بدهکار شدی به عابرین و خودت و خدا، صاف برم جلو همون ساق رو خیلی شیک ومجلسی هدیه بدم بهش
البته اینا آرزوی آمِر تنبله
که حاضره از جیب بذاره ولی از زبون و مخ و حوصله و وقت نه!
تنبلی بده
مهربون باشیم
اینم فکر بدی نیست، اما هدف هم تعیین کنندهست
الاعمال بالنیات
امام صادق فرمودند...
@amershavim
دختر نوجوون با دوستش وسط بلوار زیر سایه کمِ درختای نازک و کم جون نگاه به جمعیت عزادار میکردن.
یه مانتو کوتاه سبز تیره و یه شلوار کتان مشکی تنگ
یه شال کرمی ، موهایی که با وجود سن خیلی کم تهش رنگ شده، و از پشت و جلوی سرش بیرون ریخته و شالش رو شل انداخته روی سرش و حتی گردنش هم پیداست.
آه چقدر سخته وقتی دلت میخواد اقلا راحت زار بزنی به حال خودت و گناهانی که از امام حسین جدات کرده، اما این وسط یه منکر میبینی و خدا هم باهات تعارف نداره. ازت انتظار داره. انتظارش هم توی قرآن و حدیث و عقل و تجربه بهت فهمونده. خب چاره چیه؟ باید بی خیالِ اشک و آهِ بی دردسر شد. به عمل کار برآید.
کمی توی اون داغی فکر کردم. سعی کردم حالت چهرهام بشاش نشان بدم. خستگی و تشنگی و غم رو باید کنار گذاشت تا ۱۲۰ ثانیه کمتر بیشتر به یه بندهی دیگهی خدا ، حرفشو رسوند.
منتظر شدم خانم ابریشمی ازم فاصله بگیره بعد بگم چون دو تا نوجوان آموزش ندیده، که توی دو خط موازی فکر میکنن، یهو ممکنه تصمیم بگیرن با شمشیر زبان و کنایه خط بغلی رو خش بندازن و همونجا همو از ادامه ساقط کنن. و اینجوری دو خط ابتر باقی بمونه.
بعد نزدیک رفتم. گفتم عزیزم ! برگشت سمتم. با ذوق گفتم چه موهای خوشگلی داری. خوشبحالت. گفت ممنون. گفتم خواهش میکنم. بعد چهره مغمومی گرفتم و کمی از تاسفم رو نشون دادم گفتم: ولی...
منتظر بود ببیند بعد از ولی چه میشنود؟ خیلی آهسته گفتم حیف که نامحرمم میبینتش
بعد لبخندی زدم و نگاهم رو پایین آوردم ادامه دادم
بپوشونش خب خوشگله، حجابت عزيزم
بعد هم دوباره نگاهش کردم و لبخند به لب بهش گفتم برای منم دعا کن
با گفتن یه بااجازه زود دور شدم و خودمو قاطی جمعیت کنار جاده کردم.
@amershavim
به گروه زدن فکر میکنم.
نظراتون رو بگید
چون وقتم خیلی خیلی کمه شاید روزی یک ساعت محدود و معینی باز بشه با اطلاع قبلی
نظری حرفی سخنی ایدهای داشتید بفرمایید 👇
@shabahang02
ممنون 💐💙💐💙💐💙💐💙💐
سر کلاس آموزش برقراری ارتباط با بیمار بودیم.
استاد در تدریسشون از جمله ی دکتر محرمه به عنوان یک وسیله استفاده می کردن و ما هم باید برمبنای این اصل ! ارتباط با بیمار را یاد می گرفتیم!
خیلی ناراحت بودم از این اوضاع از طرفی هم قبلاً با این استاده یه برخوردی داشتیم خیلی سخت بود در مقام اعتراض دراومدن.
دیدم دوستم هم ناراحته و هی همو نگاه می کردیم تا در پایان یک بخشی از درس ،استاد گفتن اگه انتقاد پیشنهادی دارین بگین.
دوباره به دوستم نگاه کردم دیدم رنگ چهرش انگار داره تغییر می کنه و یک دفعه دلو زد به دریا و گفت: استاد من بررسی کردم این جمله ی شما از نظر همه ی مراجع درست نیست یعنی باید برخورد پزشک و بیمار غیر همجنس برای لمس و مشاهده در مواقع ضرورت باشه نه همیشه. (جملاتش تقریبا همین بود) استاد هم سعی می کردن یه جورایی انکار کنن و دلیل بیارن که دوستم دوباره گفت و استاد هم دوباره ...
و حتی استاد گفتن از نظر بعضی مراجع هم محرمه و لبخندی زد که بچه های کلاس خندیدن و ما تحقیر شدیم.
که من هم ادامه دادم و صحبتای دوستمو در مقام دفاع تکمیل کردم که منطقی بودنش هم تا حدودی نشون داده شد.
استاد آروم تر شده بودن و انگار تا حدودی قانع .که گفتن آدم باید هم دینشو داشته باشه هم دنیا و گفتن می تونین برای نامحرم دستکش بپوشین و یه خاطره که خودشون هم برای یک مریض روحانی دستکش پوشیده بودن را تعریف کردند
موقعی که از کلاس می اومدم بیرون خیلی خوشحال بودم..
خاطره ارسالی یکی از مخاطبان
@amershavim
نیاز به اجازه یا قید نام و تگ کانال نیست
هرطور نشر بدید کمک کردید نتیجهش رو هم دریافت میکنید
هر کار خوبی یه نتیجه خوب داره😊👌