#پارت_۵_داستانحیا
تاریخ 27 آبان رو هیچوقت هیچوقت فراموش نمیکنم🙂
بابام بهمون گفت که تو بهشت زهرا یادواره شهدا گرفتن ماهم شرکت میکنیم ....
صبح زود که بلند شدیم و حاضر شدیم که بریم مراسم...
چادرمو رو سرم گذاشتم و سوار ماشین شدیم...
یاسین هم مثل وپیرمردا هی غر میزد...
منم یه حس شرمندگی تو وجودم در حال جوش اومدن بود که نمیدونستم چرا این حس تو وجودم هست و دلیلش چی هست...
تا بهشت زهرا بابام از شهدا گفت و رسیدیم به ورودی و بابام رفت سمت قطعه شهدا....
همون موقع بنر عکس همون پسر خوشتیپ هم اونجا بود با ذوق بهش نگاه کردم..
گفتم چه آدم معروفیه ولی چرا عکسش اینجاس؟
اصلا دلیلش چیه؟
راستی این پسر کیه؟
بابا ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم. یاسین پرواز میکرد به سمت جمعیت که نشسته بودن رو صندلی....
رفتیم و نشستیم رو صندلی ها....
ازمون پذیرایی میکردن و من انقدر غرق افکارم بودم به اطرافم هیچ توجهی نکردم...به همه دخترای نوجووون یه پکای قشنگی هدیه میدادن...
یه ساک خوشگل که توش عکس و ساق دست و یه نامه بود....
درشو باز کردم...
نمیدونم چرا دستم شروع کرد به لرزیدن...
دستمو بردم داخل کیسه....
دونه دونه وسایلای داخلشو بیرون اوردم ووو یهوووو....
عکس پسر خوشتیپو دیدم....
فرو ریختم....
اونننن...
باورمم نمیشد....
زبونم غفل شده بود...
من چیکار کرده بودم؟
اونی که من همش بش فکر میکردم شهید بود؛
اون به خاطر خدا از زیباییش و قشنگیاش گذشت اونوقت من:)
باختی مروارید...
باختی...
اشکام شروع کردن به باریدن....
چشماش تو عکس یه طوری نگاه میکردن که دلم میخواست از خجالت اب بشم برو تو زمین
پسرک خوشتیپ خیالاتم....
بردت مبارککک داداش.
پایین تصویر عکس نوشته بود:
شهید مدافح حرم بابک نوری حریص.
اشکام باریدنش دست خودم نبود....
قلبم تو سینم مثل یویو خودشو میکوبید به در و دیوار....
اشکامو با دستام پاک کردم و وقتی سرمو بالا گرفتم دیدم رو استندایی که تو مراسم نصب کردن عکسشو زدن....
ولی خوشحال هم بودم چون که خدا بهم نشون داد که بندش قشنگیشو خرج خودش کرده....
خدا بهم نشون داد یکی مثل شهید نوری با وجود چهره زیباش حاضر نشد قانون خداوحیا و عفتش رو زیر پاهاش بزاره و همین گذشتن از مادیات و زیبایی هاش باعث شد که پرواز کنه و بره پیش خالقش.
#پارت_۶_داستانحیا
به حضرت علی گفتن که چیشد که امیرالممونین شدی؟
گفتن که نگهبان دلم بودم..
دل های قشنگ و زیباتون رو خرج خدایی کنید که برا بودن باهاش هیچ زمان و ساعتی رو تعیین نکرده.
نگاهم را دوختم به کفش هایم و قدم هایم آهسته تر شد....!
دلم نمیخواست از نگاه کردن مروارید هایم ناپاک شوند...!
ناگهان پایم به موزاییک گیر کرد و افتادم بر روی زمین🥺
بغض راه گلویم را بست اما دستانم را بر زمین گذاشتم و با یاعلی از جان و دلم برخواستم نگاهم را به آسمان دوختم و گفتم در راه عشق زمین ها باید خورد حقا که من نگهدار دل و قلب معبودم هستم🥺😍