eitaa logo
بانک تولیدات رسانه ای امین قم
724 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
102 فایل
مطالب موجود در این کانال توسط مبلغان و مبلغات مدارس امین قم جمع آوری و تهیه گردیده است. 🎥📽🎞🎬🎤🎙⌨️💻 ارسال نظرات ، انتقادات و پیشنهادات:
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋آقا سید محسن جَبَل عامِلی از علمای بزرگ شیعه است، نواده‌ی برادر مرحوم آقا سید جواد، صاحب مفتاح الکرامه است. 🍃 ایشان در دمشق مدرسه‌ای تأسیس کرده‌اند که دانش‌آموزان شیعه در آن مدرسه تحت نظر آن جناب تحصیل می‌کنند حاج سید احمد مصطفوی که یکی از تُجار قم است، 🍀 گفت من از خود سید محسن اَمین شنیدم که می‌گفت یکی از تربیت یافتگان مدرسه‌ی ما برای تحصیل علم به آمریکا مسافرت کرد. ❇️ از آنجا نامه ای برای من نوشت به این مضمون که: چند روز پیش شاگردان مدرسه‌ی ما را امتحان می‌کردند من هم برای امتحان رفتم. مدتی نشستم تا نوبت به من رسید، بسیار طول کشید تا اینکه وقت دیر شد، دیدم اگر بنشینم فوت می‌شود، 💠از جا حرکت کردم که بروم بخوانم، آنهایی که در آنجا بودند پرسیدند کجا می‌روی؟🤔 چیزی نمانده که نوبت تو برسد. ☺️ گفتم من یک تکلیف دینی دارم وقتش می‌گذرد. گفتند: امتحان هم وقتش می‌گذرد، اگر این جلسه برگزار شد، دیگر جلسه‌ای تشکیل نخواهند داد و برای خاطر تو هرگز هیئت ممتحنه جلسه‌ی خصوصی تشکیل نمی‌دهند.😳 😊 گفتم هر چه بادا باد. من از تکلیف دینی خود صرف نظر نمی‌کنم. بالأخره رفتم. 🔰از قضاء هیئت ممتحنه متوجه شده بودند که من به اندازه‌ی اداء یک وظیفه‌ی دینی غیبت نموده‌ام انصاف داده، اظهار کرده بودند که چون این شخص در وظیفه‌ی خود جِدّی است، روا نیست که او را مُعطّل بگذاریم. برای قدردانی از اینکه عمل به وظیفه نموده باید جلسه‌ای خصوصی برایش تشکیل دهیم. 🤗این بود که جلسه‌ی دیگری تشکیل دادند، من حاضر شدم و امتحان دادم. ✅آقای سید محسن امین پس از نقل داستان فرمود من در مدرسه چنین شاگردانی تربیت کرده‌ام که اگر به دریا بیفتند دامنشان تَر نمی‌شود . 📘اَلکَلام یَجُرّ الکَلام، ج ۲، ص ۳۵. ✍
🍃برادر رزمنده آقای "محمد رضا فراتی" در یکی از خاطراتش می گویند: ۲۴ ساعت دویده بودیم. سینه‌خیز رفته بودیم و با دشمن جنگیده بودیم. عملیات کربلای هشت بود، خستگی از تمام تنم میبارید.😓 # موقع_نماز شده بود. خودم را کشاندم داخل یک سنگر،تیمم کردم، مجبور بودم با پوتین و نشسته نماز بخوانم😳 را شروع کردم "بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین..." از فشارخستگی خوابم برد.😔 یک دفعه با صدای 💥انفجار از خواب پریدم.😯 دوباره تیمم گرفتم 👀چشمانم را به طرف بالا فشار میدادم. را دوباره شروع کردم. این دفعه هم صدای 💥انفجاری بیدارم کرد. 🌒 آن شب چندین بار این اتفاق افتاد. تا بالاخره توانستم را تمام کنم . که تنها آن وقت بود که خیالم راحت شد. 📚 پیشانی سوخته ص۷۴و۷۵ ✍
💠 ! 🍃یکبار حرف از نوجوان ها و بود. ابراهیم گفت: زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم.😞 🌓شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت از خدا نخواندم و خوابیدم. 🌀به محض اینکه خوابم برد،در عالم رویا پدرم را دیدم! 🚪درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد.😠 روبروی من ایستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خواب پریدم.😮 👀نگاه پدرم حرف های زیادی داشت! هنوز قضا نشده بود. بلند شدم، وضو گرفتم و را خواندم. 📚سلام بر ابراهیم /ج۱ ✍