📚#داستان_کوتاه
گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.
بزرگشان گفت:اینها سنگ حسرتند.
هر کس بردارد حسرت می خورد،هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد.
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی.
آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
🔺زندگی هم بدین شکل است
در قیامت"یوم الحسرت"هم اگر اعمال صالحی نداشته باشیم حسرت می خوریم و اگر داشته باشیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم.
#داستان_کوتاه
🔸یکی از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی انصاری چنین می گوید: در زمانی که در نجف در محضر شیخ به تحصیل علوم اسلامی اشتغال داشتم یک شب شیطان را در خواب دیدم که بندها و طنابهای متعدّدی در دست داشت. از شیطان پرسیدم: این بندها برای چیست؟
🔸پاسخ داد: اینها را به گردن مردم می افکنم و انها را به سوی خویش می کشانم و به دام می اندازم. روز گذشته یکی از این طنابهای محکم را به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در انجا قرار دارد کشیدم ولی افسوس که علیرغم تلاشهای زیادم شیخ از قید رها شد و رفت.
🔸وقتی از خواب بیدار شدم در تعبیر ان به فکر فرو رفتم. پیش خود گفتم: خوب است تعبیر این رویا را از خود شیخ بپرسم. از این رو به حضور معظم له مشرّف شده و ماجرای خواب خود را تعریف کردم.
🔸شیخ فرمود: ان ملعون (شیطان) دیروز می خواست مرا فریب دهد ولی به لطف پروردگار از دامش گریختم.
🔸از این قرار بود که دیروز من پولی نداشتم و اتّفاقاً چیزی در منزل لازم شد که باید ان را تهیّه می کردم. با خود گفتم: یک ریال از مال امام زمان (عج) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسیده است. انرا به عنوان قرض برمی دارم و انشاءاللّه بعداً ادا می کنم. یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همین که خواستم جنس مورد احتیاج را خریداری کنم با خود گفتم: از کجا معلوم که من بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم؟
🔸در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفته و از خرید ان جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و ان یک ریال را سرجای خود گذاشتم
دخترکوچولو وارد بقالی شد اون کاغذی به طرف بقال دراز کرد وگفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
اما دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت: دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار دخترک پاسخ داد: عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟
بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟ و دخترک با خندهای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
بعضي وقتها حواسمون بهاندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره
#حکایت_روایت
#داستان_کوتاه
#حدیث_امام_علی_علیه_السلام
#داستان_کوتاه
پیرمردی بود که هرگز خودکار به دست نمیگرفت و همیشه با مداد مینوشت. روزی نوهاش پرسید:
چرا تا این اندازه، مداد را دوست دارید؟پدربزرگ گفت: سه ویژگی در مداد هست که در خودکار نیست.
1⃣ مداد این فرصت را میدهد که اگر اشتباه نوشتی و به اشتباه خود پی بردی، زود با پاککن آن را پاک کنی.
🔸خدا هم به انسان فرصت میدهد که اگر اشتباهی کرد، سریع توبه کند تا گناهش پاک شود.
2⃣ در زیبا نوشتن مداد، هرگز نوع و رنگ و زیبایی چوب نقشی ندارد و مهم مغزی است که درون مداد است.
🔸برای خدا هم، زیبایی و رنگ و نوع پوست انسان مهم نیست، زیبایی درون انسان مهم است.
3⃣ یک خودکار، شاید جوهر داخل لولهاش خشک شود و تو را گول بزند و در زمان نیازت ننویسد. ولی مداد، مغزش خشک نمیشود و هرگز تو را فریب نمیدهد و تو را در روزهای سخت، تنها نمیگذارد.
🔸اگر با خدا روراست باشی، خدا نیز با تو روراست است و هرگز در سختیها و مشکلات تو را تنها نمیگذارد.
📚 #داستان_کوتاه
🌴یکی از بزرگان می گفت ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند. یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟ گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است!
🌴من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند…
🌴از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد. سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.
👌یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد!
#داستان_کوتاه
روزگاری در زدن هم اصولی داشت ، #کوبه زنانه داشتیم و مردانه...
و وقتی در زده میشد صاحب خانه میدانست آنکه پشت در است زن است یا مرد و بر آن مبنا به استقبال او میرفت،
زندگی ها در عین سادگی در و پیکر و اصول داشت...
مردها کفشهای پاشنه تخم مرغی میپوشیدند تا از صدای آن از فاصله دور در کوچه پس کوچه های تو در تو خانمها بفهمند نامحرمی در حال عبور است...
منزلها بیرونی و اندرونی داشت و از ورود مهمان تا خروجش طوری منزل ساخته شده بود که متعلقات به تکلف نیفتند...
آن روزگاران امنیت ناموسی چندین برابر این زمان بود،
نه سیستم امنیتی در منازل بود و نه شبکه های مجازی برای پاییدن همدیگر...
اطمینان و #شرافت و وفاداری و نگه داشتن زندگی با چنگ و دندان و آبروداری زوجین اصل زندگی بود...
من هرگز بخاطر ندارم کسی مهریه ای اجرا بگذارد و دادسراها این همه پرونده طلاق و درخواست طلاق و فرزندان طلاق...
نه ال سی دی بود نه اسپیلت و لباسشویی،
صابون مراغه ای بود و دستان یخ زده مادر در زمستان که با گریسیلین ترکهایش را مداوا میکرد...
و جمع خانواده ای که سر شب دم غروب هم خونه بودن
پاییزی پر باران و زمستانی پر از برف داشتیم
یادش بخیر همه #چکمه داشتیم و تا لبه چکمه برف می آمد،هم زمین برکت داشت هم آسمان...
سفره مان برنج بخودش کم میدید،اما صفا و سادگی داشت...
و پنج ریالی پدر که میشد بهای بساط بغالی پیرمرد را
آن روزها پشت این دربهای کوبه دار با هم حرف میزدند خیلی گرم و صمیمی...
تابستان ها چقدر روی تخت های چوبی ستاره شمردیم و لذت آسمان بی غبار را بردیم...
چه حرمتی داشت پدر و مادر...
و پولها و مالها چه برکتی...
چقدر دور هم حرف برای گفتن داشتیم،
و چقدر از خدا میترسیدیم...
کله صبح قمری ها(یاکریم ها) میخواندند ،
صبحانه محلی ارگانیک بود ومحال بود کسی یازده صبح بیدار شود...
زود میخوابیدند و سحر بیدار میشدند و بهترین رزقها را دریافت میکردند،
زمستون برف وشیره میخوردیم و خیلی چیزی برای خوردن پیدا نمیشد و بهترین غذا را جمعه ها میخوردیم،
آنروزها مردم چقدر به یکدیگر رحم میکردند و مهربان بودند و گره گشا و اعصابها حرام ترافیک و ... نمیشد...
نفهمیدم چی شد ولی برف و کرسی و ستاره ها و کاسه بی تکلف انار و درب کوبه دار و دورهمی ها همه یکباره جمع شد...
حالا ما مانده ایم و دنیای بی خیر و برکت و دربهای ضدسرقت و آدمهایی که سخت فخر میفروشند و متکبرند گویی هرگز نمیمیرند و چنان دنیا دارند که گویی برای آن آفریده شده اند...
چقدر نعمتها از کف رفت و ما خواب خوابیم
...............